یک پیوند آسمانی

هر سه می‏آیند و می‏گویند: تو از همه با تقواتری; از همه زودتر مسلمان شده‏ای; هر خوبی که بگویی، داری; دختر پیامبر (صلی الله علیه واله) بزرگ شده، ما از او خواستگاری کرده‏ایم; ولی جوابمان کرده‏اند و گفته‏اند: «خدای او برایش تصمیم می‏گیرد» ; چرا تو نمی‏روی! شاید به تو روی خوش نشان بدهند» . تو، دلت آتش می‏گیرد; چشمانت غرق اشک می‏شود و می‏گویی: «ای ابوبکر! چیزی را به یادم آوردی که سعی کرده بودم، فراموشش کنم .
پنجشنبه، 7 آذر 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یک پیوند آسمانی
یک پیوند آسمانی
یک پیوند آسمانی

نويسنده: محمدحسین فکور
هر سه می‏آیند و می‏گویند: تو از همه با تقواتری; از همه زودتر مسلمان شده‏ای; هر خوبی که بگویی، داری; دختر پیامبر (صلی الله علیه واله) بزرگ شده، ما از او خواستگاری کرده‏ایم; ولی جوابمان کرده‏اند و گفته‏اند: «خدای او برایش تصمیم می‏گیرد» ; چرا تو نمی‏روی! شاید به تو روی خوش نشان بدهند» .
تو، دلت آتش می‏گیرد; چشمانت غرق اشک می‏شود و می‏گویی: «ای ابوبکر! چیزی را به یادم آوردی که سعی کرده بودم، فراموشش کنم . به خدا! فاطمه را دوست دارم و هرگز نخواسته‏ام درباره ازدواج با او بی‏خیال باشم; ولی ... ولی ... آخر دستم از دنیا خالی است‏» .
ابوبکر می‏گوید: «ای علی! این حرف را نزن; خودت می‏دانی که خدا و رسولش دنیا را به چیزی نمی‏گیرند» . عمر می‏گوید: «این رفیقم راست می‏گوید; هر سابقه خوبی که بگویند، تو در آن پیش قدم بوده‏ای ای ابوالحسن! (1) تو از همه به پیامبر خدا نزدیک‏تری; اشراف قریش، فاطمه را خواستگاری کرده‏اند; ولی شنیدی که ابوبکر چه گفت‏» . تو آستین بالا می‏آوری و اشک از چشم پاک می‏کنی و به عمر نگاه می‏کنی . این بار، سعد معاذ زبان باز می‏کند:
«راستی چه مانعی در میان داری ای علی! من می‏گویم همین امروز ... نه، همین حالا راه بیفت‏» .
تو شتر آبکش خودت را سوار می‏شوی; مزرعه را پشت‏سر می‏گذاری; به خانه می‏آیی; شتر را می‏بندی; لباس کارت را عوض می‏کنی; وضو می‏گیری; غسل می‏کنی; عبای نوی قطری‏ات را می‏پوشی; به نماز می‏ایستی و پس از آن، به طرف خانه پیامبر می‏روی . پیامبر خدا در اتاق همسرش ام سلمه است . در که می‏زنی، ام سلمه می‏پرسد: کیست؟ قبل از آن که جواب بدهی، آشکارا صدای پیامبر را می‏شنوی که می‏گوید: «ام سلمه! برخیز در را بگشا و بگو داخل شود . به خدا! مردی که خدا و رسولش او را دوست دارند، پشت در است; او هم خدا و رسولش را دوست دارد ...» .
ام سلمه می‏گوید: «پدر و مادرم فدایت! این مردی که ندیده در باره‏اش چنین سخن می‏گویی: کیست؟ پیامبر (صلی الله علیه واله) می‏گوید: «خاموش باش! او برادر و پسر عمو و نزدیک‏ترین خلق خدا پیش من است‏» .
همسر پیامبر با عجله می‏رود و در را می‏گشاید و تو صبر می‏کنی تا او پشت پرده برود; بعد داخل اتاق می‏روی . سلام می‏کنی و کنار رسول خدا (صلی الله علیه واله) می‏نشینی . سرت را پایین می‏اندازی و چشم به زمین می‏دوزی . پیامبر خیلی زود می‏فهمد که برای کاری نزدش آمده‏ای; اما خجالت می‏کشی به زبان بیاوری . با مهربانی به تو می‏گوید: «ای ابوالحسن! خیال می‏کنم با من کاری داری; حاجتت را بگو; هر نیازی که باشد، برآورده می‏کنم‏» .
تو بااندکی آزرم می‏گویی: «پدر و مادرم فدایت! خودت بهتر می‏دانی که روزگاری مرا از خانه پدرم به خانه خودت آوردی . من کودک بودم; از غذای خودت به من می‏خوراندی; با آداب و روش خودت مرا تربیت کردی و مرا از شرک و بت‏پرستی رایج آن روزگار نجات دادی ... . ای رسول خدا! تو بهترین گنجینه منی . امروز دوست دارم که تشکیل خانه و خانواده بدهم تا در سایه آن، آرامش داشته باشم ... و آمده‏ام تا دخترت فاطمه را خواستگاری کنم ...» . پیامبر خدا (صلی الله علیه واله) می‏خندد و از شادی رنگش تغییر می‏کند و به تو می‏گوید: «صبر کن تا از خودش هم بپرسم‏» . پیامبر می‏رود و زود می‏آید و می‏گوید: «الله اکبر; سکوت او نشانه رضایتش است‏» . سپس می‏گوید: «چیزی هم داری که با آن امر ازدواجت را فراهم کنی‏» ؟
تو می‏گویی: «پدر و مادرم فدایت! وضع زندگی مرا که می‏دانی; شمشیرم، زرهم و یک شتر آبکش که با آن در مزرعه‏های مردم آبکشی می‏کنم‏» .
پیامبر می‏گوید: «شمشیرت را که در جنگ با دشمنان خدا نیاز داری; شترت را هم همین طور; باید با آن کار کنی و در مسافرت مرکبت‏باشد; ولی زره‏ات را بفروش; به تو بشارت می‏دهم که خدا در آسمان قبل از زمین، عقد تو و فاطمه را بسته است‏» .
تو می‏گویی: «چشم تو روشن و پدر و مادرم فدایت! تو همیشه بشارت دهنده و مبارک قدم بوده‏ای; صلی الله علیک‏» .
آن‏آگاه، شادمان از جا برمی خیزی و بیرون می‏آیی; به خانه می‏روی; زره‏ات را برمی‏داری و در بازار می‏فروشی . سپس پول‏ها را نشمرده، پیش پیمبر می‏آوری . پیامبر که قبل از آمدن تو، بلال و عمار و ابوبکر را خبر کرده بود، یک مشت درهم بر می‏دارد و به بلال می‏دهد و می‏گوید: «برای دخترم عطر بخر» . به عمار و ابوبکر هم می‏گوید: «بقیه پول‏ها را به بازار ببرید و لوازم خانه بخرید» . آن دو می‏روند و ساعتی دیگر باز می‏گردند . همه باری که به دوش گرفته و آورده‏اند، جلوی پیامبر می‏گذارند . آن چه خریده‏اند، عبارتند از:
پیراهنی برای عروسی به قیمت هفت درهم، یک روسری به ارزش یک درهم، یک حوله، تختی از چوب و برگ‏های درخت‏خرما، دو تا تشک کتانی; یکی پر از پشم و یکی دیگر پر از برگ‏های نرم درخت‏خرما، چهار تا بالش، یک تکه حصیر، یک جفت‏سنگ آسیای دستی، یک پرده، یک مشک آب، یک کاسه چوبی، یک ظرف پوستی، یک سبو، چند کوزه، دو تا بازوبند و یک ظرف مسی .
پیامبر جهیزیه را می‏نگرد و بی‏اختیار اشک از چشمانش سرازیر می‏شود و می‏گوید:
«خدایا! زندگی را بر گروهی که بیشتر لوازمشان ساده و سفالی است، مبارک گردان‏» . (2)

پی نوشت ها

1 . کنیه در میان عرب‏ها مرسوم بوده، حتی کودکان گاهی کنیه داشته‏اند
2 . بحارالانوار، ج‏43، ص‏125 - 134; به نقل از کشف الغمة . حوزه



تصاوير زيبا و مرتبط با اين مقاله




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط