شاعر: اسماعیل قانع
...و رد پای اسب از سینهی تفتیدهی تاریخ رد میشد
نگاه کاروان هم، از مسیر چشمهای میخ رد میشد
و گاهی گریهای میشد قناری، درهوای بهت صحرایی
و درگوش بیابان هم طنین افکنده میشد بغض لالایی
پدر، با اسب خود شنزار صحرا را به رنگ سرخ طی میکرد
و در رویای فردایش سر سبزش به روی چوب نی میکرد
و اشتر دربیابان خسته میشد از مسیر شهر نامردی
فرو میریخت خاکستر از انگشت گناه ایل دلسردی
علف خشکیده میشد زیر باران مذاب شعلهی خورشید
و چشم عاشق ازچیزی به غیر از نام معشوقش نمیترسید
سفر معنای نابی بود مرد قصه با احساس میدانست
و مشک ناقهها خشکیده بود. این را غم عباس میدانست
کویر از انعکاس گریهی کودک، به درد خویش میپیچید
ولی احساس جمعی بیتعصب با جنون باد میرقصید
مترسک، درمسیر کاروان چون سایه نفرت هویدا بود
و در چشمانشان تقویم آتش سوزی و ویرانه پیدا بود
صدای زوزهی شن باد میآمد و کودک تشنهتر میشد
و ساعت هی جلو میرفت و نبض حادثه محو خطر میشد
میان خیمه تب میکرد فردی از تبار آب و آیینه
سرش برسجده اما، خواب میدید اعتبار آب و آیینه
زنی درخیمهاش تاریخ را مردانه طی میکرد با صبرش
و آتش باد صحرا را، نسیم نرم دی میکرد با صبرش
و بابا خارهای دشت را با لهجهی شمشیر خط میزد
که میدانست فردا از مسیر چشمها، شن باد میریزد
کنار رود شاید بستری آرام باشد خیمه برپا کن
همین جا خواب خواهی رفت پس امید من، سجاده را واکن