کجاوه سخن -13

وقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مى‏پردازيم بدون‏تأمل، نام خوش ميرزا محمدعلى صائب تبريزى به ميان مى‏آيد كه در غزل جايگاه‏ويژه‏اى دارد و در نازك‏انديشى و دقت نظر و مضمون آفرينى و خيال‏پردازى در قلل‏رفيع شعر پارسى جاى دارد.(209) اين شاعر تبريزى‏الاصل زاده شده اصفهان ساليانى را در دربار گوركانيان هندو به‏خصوص دربار شاه‏جهان به سر برد و در فاصله سالهاى 1016 تا 1081ه.ق زيست. وى بيشتر در ايران و هندوستان به سر برد و در عهدشاه عباس
دوشنبه، 14 بهمن 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13
کجاوه سخن -13

نويسنده: اسدالله بقایی نایینی
از عراقی تا قاآنی (4)

21. صائب تبريزى

وقتى در عرصه ادبيات پارسى به سبك هندى يا اصفهانى مى‏پردازيم بدون‏تأمل، نام خوش ميرزا محمدعلى صائب تبريزى به ميان مى‏آيد كه در غزل جايگاه‏ويژه‏اى دارد و در نازك‏انديشى و دقت نظر و مضمون آفرينى و خيال‏پردازى در قلل‏رفيع شعر پارسى جاى دارد.(209) اين شاعر تبريزى‏الاصل زاده شده اصفهان ساليانى را در دربار گوركانيان هندو به‏خصوص دربار شاه‏جهان به سر برد و در فاصله سالهاى 1016 تا 1081ه.ق زيست. وى بيشتر در ايران و هندوستان به سر برد و در عهدشاه عباس ثانى (1077 - 1052 ه.ق( سمت ملك‏الشعرايى او را به عهده‏داشت. شعر صائب و به‏خصوص غزل او مشحون از نكات باريك و دقايق لفظ وحتى پيچيدگى مضامين است و اين ويژگيها به شعر صائب جذابيت خاص داده‏است. آرامگاه ابدى صائب در اصفهان است اگرچه شعر صائب همه عالم را گرفته‏است!
جان به لب داريم و همچون صبح خندانيم ما
دست و تيغ عشق را زخم نمايانيم ما
مى‏توان از شمع ما گل چيد در صحراى قدس
زير گردون چون چراغ زير دامانيم ما
بر بساط بوريا سير دو عالم مى‏كنيم
با وجود نى سوارى برقْ جولانيم ما
حاصل ما نيست غير از خار خار جستجو
گردباد دامن صحراى امكانيم ما
از سياهى داغ ما هرگز نمى‏آيد برون
در سواد آفرينش آب حيوانيم ما
پشت چون آيينه بر ديوار حيرت داده‏ايم
واله خار و گل اين باغ و بستانيم ما
وحشى دارالامان گوشه تنهايى‏ايم
دشت دشت از سايه مردم گريزانيم ما
دولت بيدار گرد جلوه شبرنگ ماست
از صفاى سينه صبح پاكدامانيم ما
گرچه در ظاهر لباس ماست از زنگار غم
از طرب چون پسته زير پوست خندانيم ما
از شبيخون خمار صبحدم آسوده‏ايم
مستى دنباله‏دار چشم خوبانيم ما
عالمى بى‏زخم خار از بوى ما آسوده‏اند
در سفال عالم خاكى چو ريحانيم ما
خرقه از ما مى‏ستاند نافه مشكين نَفَس
از هواداران آن زلف پريشانيم ما
چشم ما چون زاهدان بر ميوه فردوس نيست
تشنه بويى از آن سيب زنخدانيم ما
مشرق خورشيد و مه را گِل به روزن مى‏زنيم
از نظر بازان آن چاك گريبانيم ما
گرچه در نظم جهان كارى نمى‏آيد زما
از حديث راست سرو اين خيابانيم ما
زنده از ما مى‏شود نام بزرگان جهان
اين رياض بى‏بقا را آب حيوانيم ما
هر كه با ما مى‏كند نيكى نمى‏پاشد ز هم
رشته شيرازه اوراق احسانيم ما
روزىِ ما را ز خوان سير چشمى داده‏اند
بى‏نياز از ناز نعمتهاى الوانيم ما
صاحب نامند از ما عالم و ما تيره روز
چون نگين در حلقه گردون گردانيم ما
حلقه چشم غزالان حلقه زنجير ماست
دايم از راه نظر دربند و زندانيم ما
گر چراغ بزم عالم نيست صائب كلك ما
چون ز بخت تيره دائم در شبستانيم ما

زان سفله حذر كن كه توانگر شده باشد
زان موم بينديش كه عنبر شده باشد(210)
اميد گشايش نبود در گرهِ بخل
زان قطره مجو آب كه گوهر شده باشد
بنشين كه چو پروانه به گرد تو زند بال
از روز ازل آنچه مقدّر شده باشد
موقوف به يك جلوه مستانه ساقى است
گر توبه من سدّ سكندر شده باشد
جايى كه چكد باده ز سجاده تقوى
سهل است اگر دامن ما تر شده باشد
خواهند سبك ساخت به سرگوشىِ تيغش
از گوهر اگر گوش صدف كر شده باشد
زندان غريبى شمرد دوش پدر را
طفلى كه بدآموز به مادر شده باشد
لبهاى مى‏آلوده بلاى دل و جان است
زان تيغ حذر كن كه به خون تر شده باشد
هر جا نبود شرم، به تاراج رود حسن
ويران شود آن باغ كه بى‏در شده باشد
در ديده ارباب قناعت مه عيدست
صائب لبِ نانى كه به خون تر شده باشد

دل را نگاه گرم تو ديوانه مى‏كند
آيينه را رخ تو پريخانه مى‏كند(211)
دل مى‏خورد غم من و من مى‏خورم غمش
ديوانه غمگسارى ديوانه مى‏كند
آزادگان به مشورت دل كنند كار
اين عقده كار سبحه صد دانه مى‏كند
اى زلف يار، سخت پريشان و درهمى
دست بريده كه تو را شانه مى‏كند
غافل ز بى‏قرارى عشاق نيست حسن
فانوس پرده‏دارى پروانه مى‏كند
ياران تلاش تازگى لفظ مى‏كنند
صائب تلاش معنى بيگانه مى‏كند

22. حزين لاهيجى

حزن حزين از لابلاى اشعارش مشهود است:
اى واى بر اسيرى كز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد صيّاد رفته باشد
آه از دمى كه تنها با داغ او چو لاله
در خون نشسته باشم چون باد رفته باشد
امشب صداى تيشه از بيستون نيامد
شايد به خواب شيرين فرهاد رفته باشد(212)
خونش به تيغ حسرت يارب حلال بادا
صيدى كه از كمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناكى سازم خبر دلت را
وقتى كه كوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسيرى كز گِرد دام زلفت
با صد اميدوارى ناشاد رفته باشد
شادم كه از اسيران دامن‏كشان گذشتى
گو مشت خاك ما هم بر باد رفته باشد
پرشور از حزين است امروز كوه و صحرا
مجنون گذشته باشد فرهاد رفته باشد
شيخ محمدعلى‏بن ابوطالب حزين لاهيجى اصفهانى نيز از شاعرانى است كه به‏غزل مطلع سخن ممتاز گرديده است و با اين كه ديوان خود را كه در چهار قسمت‏تدوين كرده داراى اشعار زيبايى است اما شهرت وى سهم عمده‏اى از اين غزل دارد .حزين از اعقاب شيخ زاهد گيلانى است. وى در سال 1103 ه.ق در اصفهان‏ولادت يافت و در سال 1181 ه.ق در بنارس هندوستان درگذشت. حزين متأثر ازسبك هندى است و او را مى‏توان حد فاصل ميان شعر كهن و سبك هندى دانست.

 

من آن غارتگر جان مى‏پرستم
غم جان نيست جانان مى‏پرستم
برآمد گرچه از پروانه‏ام آه
هنوز آتش عذاران مى‏پرستم
دميد از تربتم صبح قيامت
همان چاك گريبان مى‏پرستم
سرم سوداى جمعيت ندارد
من آن زلف پريشان مى‏پرستم
به گلبانگ پريشان داده‏ام دل
خروشان عندليبان مى‏پرستم
به چشمم درنمى‏آيد صفِ حور
من آن صفهاى مژگان مى‏پرستم
حزين از كورى خفّاش طبعان
من آن خورشيد تابان مى‏پرستم

23. مشتاق اصفهانى

به سال 1101 ه.ق كه ميرسيدعلى مشتاق اصفهانى در اصفهان زاده شد بنيان«دوره بازگشت» نهاده شد. مى‏دانيم درست ده سال بعد (1111 ه.ق) همتاى ديگر اوعاشق اصفهانى نيز ولادت يافت تا جمع مدافعان سبك عراقى سامان پذيرد. اين دوبه‏همراه چند تن ديگر بازگشت به سبك عراقى از سبك هندى را بنيان نهادند.

 

مخوان ز ديرم به كعبه زاهد، كه برده از كف دل من آنجا
به‏ناله مطرب، به‏عشوه ساقى، به‏خنده ساغر، به‏گريه مينا
به عقل نازى حكيم تا كى، به فكرت اين ره نمى‏شود طى
به كنه دانش خرد برد پى، اگر رسد خس به قعر دريا
چو نيست بينش به ديده دل، رخ ار نمايد حقت چه حاصل
كه هست يكسان، به چشم كوران، چه نقش پنهان چه آشكارا
چو نيست قدرت به عيش و مستى، بساز اى دل به تنگدستى
چو قسمت اين شد ز خوان هستى، دگرچه خيزد ز سعى بيجا
ربوده مهرى چو ذره تابم، از آفتابى در اضطرابم
كه گر فروغش به كوه تابد ز بى‏قرارى درآيد از پا
در اين بيابان ز ناتوانى، فتادم از پا چنان‏كه دانى
صبا پيامى ز مهربانى ببر ز مجنون به سوى ليلى
همين نه مشتاقِ آرزويت، مدام گيرد سراغ كويت
تمام عالم به جست‏وجويت، به كعبه مؤمن به دير ترسا
اين غزل زيبا هم از مشتاق اصفهانى است:

خوش آن گروه كه در بر رخ از جهان بستند
ز كاينات بريدند و با تو پيوستند(213)
به سرّ عشق كجا پى برند اهل خرد
مگر كنند فراموش آنچه دانستند
مخور به مرگ شهيدان كوى عشق افسوس
كه دوستان حقيقى به دوست پيوستند
مجو تلافى بيداد از بتان كاين قوم
نمك زنند بر آن دل كه از جفا خستند
جماعتى كه كنند از ستم فغان مشتاق
نه عاشقند كه تهمت به خويشتن بستند

24. عاشق اصفهانى

آقا محمد عاشق اصفهانى در فاصله سال‏هاى 1181-1111 ه.ق در عرصه‏شعر پارسى عاشقى كرد. او در شيوه‏اى نو به مخالفت با سبك هندى پرداخت ورسم و راه سخن‏سرايان خراسانى و عراقى را تجديد و احيا نمود. غزل عاشق بوى‏خوش غزل شاعران سده هفتم و هشتم را مى‏دهد و شيدايى و شيفتگى عاشقانه ازآن مى‏بارد:

 

با اين‏همه بى‏طاقتى در عشق كردم كارها
وين طالع بيكاره را خود آزمودم بارها
از ذوق ديدار كسى جان دادم و شد روشنم
كز ديدن روى نكو آسان شود دشوارها
اى سنگدل صياد من تا چند از ياد قفس
سر زير بال خود كشم در گوشه گلزارها
در آب و خاك ملك ما دردى نمى‏خواهد دوا
اينجا طبيبان فارغند از زحمت بيمارها
نه بهر طرح آشيان كز غيرت نامحرمان
خارى به گلشن مى‏كشم از رخنه ديوارها
حيف است غافل بگذرى اى برق بى‏پروا ز من
با صد مشقت جمع شد در آشيانم خارها

براى خاطر بيگانگان خطا كردى
كه ترك صحبت ياران آشنا كردى
ز سود خويش گذشتى به بيع من افسوس
به كم خريدى و بازم به كم بها كردى
ميانه دل و جان و تنم فراق افتاد
به يك نگاه كه كردى به من چها كردى
مگر ملول شوى از جفا و گرنه كراست
مجال آنكه بگويد ستم چرا كردى
به راه عشق خودم رخصت سفر دادى
هزار قافله دردم از قفا كردى
خوشم كه ذوق شكارم نرفت از دل تو
هزار بار مرا بستى و رها كردى
ببين به عاشق و كردار ناصواب مبين
كنون كه از كرمش مورد عطا كردى

25. نظيرى نيشابورى

به مويى بسته صبرم نغمه تارست پندارى
دلم از هيچ مى‏رنجد، دل يارست پندارى
به تحريك نسيمى خاطرم آشفته مى‏گردد
به خود رأيى سر زلفين دلدارست پندارى
حياتم مى‏گزد بى او تماشاى چمن كردن
كه شكل غنچه بر گلبن سر مارست پندارى
به‏نوعى طعن مردم را هدف گشتم كه دامانم
ز سنگ كودكان دامان كهسارست پندارى(214)
فلك را ديده‏ها بر هم نمى‏آيد شب از كينم
چنان هشيار مى‏خوابد كه بيدارست پندارى
«نظيرى» بى‏خوش و شيرين و نازك نكته مى‏گويى
ترا شكّر به خرمن گل به خروارست پندارى

 

محمدحسين نظيرى نيشابورى از شاعران قرن يازدهم ه.ق است. وى چون‏گروه بسيارى از شاعران پارسى‏گوى به دربار جلال‏الدين اكبرشاه درآمد و زمانى درهندوستان زيست و سرانجام به سال 1021 ه.ق در احمدآباد درگذشت. نظيرى از متقدّمان است كه به سعدى شيرازى ارادت خاص داشت. بشنويدچگونه اين غزل نظيرى شعر شيرين سعدى را تداعى مى‏كند كه فرموده است:
- برخيز تا يك‏سو نهيم اين دلق ازرق‏فام را...
چند از مؤذن بشنوم توحيد شرك‏آميز را
كو عشق تا يك‏سو نهم شرعِ خلاف‏انگيز را
ذكر شب و وردِ سحر نى حال بخشد نى اثر
خواهم بزنّارى دهم تسبيح دست‏آويز را
ترك شراب و شاهدم بيمار كردست اى طبيب
صحت نخواهم يافتن تا نشكنم پرهيز را
خاكى به باد آميخته گُردى ز جا انگيخته
آبى به مژگان مى‏زنم خاك غبارانگيز را
نى عشق افزايد برين نى مهر زيبد بيش از اين
كى ماند طرف قطره‏اى پيمانه لبريز را
پيوسته ابرو در كُشش همواره مژگان در زدن
تا كى كسى بر دل خورد اين دشنه‏هاى تيز را

26. طالب آملى

طالب نيز از شاعران قرن يازدهم است كه سر از دربار جهانگير درآورد و سالهادر هندوستان اقامت گزيد. اگرچه در جوانى درگذشت. اما شعر نيكوى او ماندگارشد.
صبح است و نيم قطره ميَمْ در پياله نيست
زآنم دماغ گل نه و پرواى لاله نيست
بى ذوق‏تر ز مرده هفتاد ساله‏ام
يك دم كه در پياله شراب دوساله نيست
اوراق كهنه كى به مىِ كهنه مى‏رسد
ذوقى كه در پياله بُوَد در رساله نيست
پهلو تهى ز نكهت گل مى‏كند مشام
امشب كه در بر آن بت مشكين كلاله نيست
كامم روا نشد ز لب لعل او مگر
تأثير در قلمرو اين آه و ناله نيست
مى در كف است طره معشوق گو مباش
بارى پياله هست اگر هم پياله نيست
هر كام دَركِ چاشنىِ غم نمى‏كند
اين نشأه جز به ساغر طالب حواله نيست

 

تو اين عهدى كه با من بسته بودى
مگر بهر شكستن بسته بودى(215)
به خاطر هيچ دارى كز سر مهر
مرا چون جامه بر تن بسته بودى
گريبانم ز كف مى‏دادى آن‏گاه
كه دامانم به دامن بسته بودى
بگو چون مى‏خليدى در دلم دوش
به هر مو چند سوزن بسته بودى
دلا مانع چه بودت از فغان دوش
كه بالِ مرغِ شيون بسته بودى
كه بودت شمع مجلس دوش كز رشك
ز رويش چشمِ روزن بسته بودى
چه صحبت داشتى دوشينه طالب
كه بر در قفل آهن بسته بودى

همانا تُرك مستى سوى اين ويرانه مى‏آيد
كه بوى خونى از زنجير اين ديوانه مى‏آيد
به تن گو هر سر مو تازه شو آماده زخمى
كه باز آن فتنه‏جو مى‏آيد و مستانه مى‏آيد
چراغان گلى امشب به پاى شمع مى‏بينم
مگر بلبل به‏طرف مشهد پروانه مى‏آيد
كدامين گل چراغ خانه خمار شد كامشب
نسيمى كز چمن مى‏آمد از ميخانه مى‏آيد
تهى مينايى قسمت نگر كاين بى‏نصيبان را
لبى تا تر شود جان بر لب پيمانه مى‏آيد
حديث هجر تا كى همنشين، نَقلِ دگر سر كن
كه بوى خواب مرگ از طرز اين افسانه مى‏آيد
در فيض است اينجا حاجبى و پرده‏دارى نيست
بدين در آشنا مى‏آيد و بيگانه مى‏آيد
به دل نقش صنم چون مى‏روم زين خاكدان بيرون
به استقبال هر موييم صد آتشخانه مى‏آيد

27. هاتف اصفهانى

سيداحمد هاتف اصفهانى از جمله شاعرانى است كه با ترجيع‏بند جاودانه‏اش‏در شمار بزرگان شعر پارسى قرار گرفت. هاتف به سال 1198 ه.ق درگذشت و درجوار حرم مقدس حضرت معصومه(سلام الله علیها ) در قم به خاك سپرده شده است. بايد اذعان نمود كه در عرصه شعر پارسى هرگاه به نام «ترجيع‏بند» اشاره‏مى‏شود، اهل ادب فى‏الجمله نام هاتف اصفهانى و ترجيع‏بند جاويدان او را به‏خاطر مى‏آورند اما با اين همه غزليات هاتف نيز شيرين و لطيف و ماندگار است:

 

چه شود به چهره زرد من نظرى براى خدا كنى
كه اگر كنى همه درد من به يكى نظاره دوا كنى
تو شهى و كشور جان ترا، تو مهى و جان جهان ترا
ز ره كرم چه زيان تو را كه نظر به حال گدا كنى
ز تو گر تفقد و گر ستم بود آن عنايت و اين كرم
همه از تو خوش بود اى صنم چه جفا كنى چه وفا كنى
تو كمان كشيده و در كمين كه زنى به تيرم و من غمين
همه غمم بود از همين كه خدا نكرده خطا كنى
تو كه هاتف از برش اين زمان روى از ملامت بى‏كران
قدمى نرفته ز كوى وى نظر از چه سوى قفا كنى
اما ترجيع‏بند هاتف اصفهانى به تعبيرى از مرتبه شعر زمينى درگذشته است وچاشنى عنايت دارد.
اى فداى تو هم دل و هم جان
وى نثار رهت هم اين و هم آن
دل فداى تو چون تويى دلبر
جان نثار تو چون تويى جانان
دل رهاندن ز دست تو مشكل
جان فشاندن به پاى تو آسان
راه وصل تو راه پرآسيب
درد عشق تو درد بى‏درمان
بندگانيم جان و دل بركف
چشم بر حكم و گوش بر فرمان
گر دل صلح دارى اينك دل
ور سر جنگ دارى اينك جان
دوش از سوز عشق و جذبه شوق
هر طرف مى‏شتافتم حيران
آخر كار شوق ديدارم
سوى دير مغان كشيد عنان
چشم بد دور خلوتى ديدم
روشن از نور حق نه از نيران
هر طرف ديدم آتشى كان شب
ديد در طور موسى عمران
پيرى آنجا به آتش افروزى
به ادب گِرد پير مغ‏بچگان
همه سيمين‏عذار و گل رخسار
همه شيرين‏زبان و تنگ دهان
عود و چنگ و دف و نى و بربط
شمع و نقل و گل و مى و ريحان
ساقى ماه‏روى مشگين موى
مطرب بذله‏گوى خوش‏الحان
مغ و مغ‏زاده موبد و دستور
خدمتش را تمام بسته ميان
من شرمنده از مسلمانى
شدم آنجا به گوشه‏اى پنهان
پير پرسيد كيست اين گفتند
عاشقى بى‏قرار و سرگردان
گفت جامى دهيدش از مى‏ناب
گرچه ناخوانده باشد اين مهمان
ساقى آتش‏پرست آتش دست
ريخت در ساغر آتش سوزان
چون كشيدم نه عقل ماند و نه هوش
سوخت هم كفر از آن و هم ايمان(216)
مست افتادم و در آن مستى
به زبانى كه شرح آن نتوان
اين سخن مى‏شنيدم از اعضا
همه حتى الوريد و الشريان
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
از تو اى دوست نگسلم پيوند
ور به تيغم برند بند از بند
الحق ارزان بود ز ما صد جان
وز دهان تو نيم شكر خند
اى پدر پند كم ده از عشقم
كه نخواهد شد اهل، اين فرزند
من رهِ كوى عافيت دانم
چه كنم كاوفتاده‏ام به كمند
پند آنان دهند خلق اى كاش
كه ز عشق تو مى‏دهندم پند
در كليسا به دلبر ترسا
گفتم اى دل به دام تو دربند
اى كه دارد به تار زنّارت
هر سر موى من جدا پيوند
ره به وحدت نيافتن تا كى
ننگ تثليث بر يكى تا چند
نام حق يگانه چون شايد
كه آب و ابن و روح قدس نهند
لب شيرين گشود و با من گفت
وز شكر خنده ريخت آب از قند
كه گر از سرّ وحدت آگاهى
تهمت كافرى به ما مپسند
در سه آيينه شاهد ازلى
پرتو از روى تابناك افكند
سه نگردد بريشم اَر او را
پرنيان خوانى و حرير و پرند
ما درين گفت‏وگو كه از يك‏سو
شد ز ناقوس اين ترانه بلند
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
دوش رفتم به كوى باده فروش
ز آتش عشق دل به جوش و خروش
محفلى نغز ديدم و روشن
مير آن بزم پير باده فروش
چاكران ايستاده صف در صف
باده خواران نشسته دوش به دوش
پير در صدر و ميكشان گِردش
پاره‏اى مست و پاره‏اى مدهوش
سينه بى‏كينه و درون صافى
دل پر از گفت‏وگوى و لب خاموش
همه را از عنايت ازلى
چشم حق‏بين و گوش رازنيوش
سخن اين به آن هنيألك
پاسخ آن به اين كه بادت نوش
گوش بر چنگ و چشم بر ساغر
آرزوى دو كون در آغوش
به ادب پيش رفتم و گفتم
كاى ترا دل قرارگاه سروش
عاشقم دردناك و حاجتمند
درد من بنگر و به درمان كوش
پير خندان به طنز با من گفت
كاى ترا پير عقل حلقه به گوش
تو كجا ما كجا اى از شرمت
دختر رز به شيشه برقع‏پوش
گفتمش سوخت جانم آبى ده
وآتش من فرو نشان از جوش
دوش مى‏سوختم از اين آتش
آه اگر امشبم بود چون دوش
گفت خندان كه هين پياله بگير
سِتَدم گفت هان زياده منوش
جرعه‏اى دركشيدم و گشتم
فارغ از رنج عقل و زحمت هوش
چون به هوش آمدم يكى ديدم
مابقى سر به سر خطوط و نقوش
ناگهان از صوامع ملكوت
اين حديثم سروش گفت بگوش
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
چشم دل باز كن كه جان بينى
آنچه ناديدنى است آن بينى
گر به اقليم عشق روى آرى
همه آفاق گلستان بينى
بر همه اهل آن زمين به مراد
گردش دور آسمان بينى
آنچه بينى دلت همان خواهد
وانچه خواهد دلت همان بينى
بى‏سر و پا گداى آنجا را
سر ز ملك جهان گران بينى
هم در آن پابرهنه جمعى را
پاى بر فرق فرقدان بينى
هم در آن سربرهنه قومى را
بر سر از عرش سايبان بينى
گاه وجد و سماع هر يك را
بر دو كون آستين فشان بينى
دل هر ذره را كه بشكافى
آفتابيش در ميان بينى
هر چه دارى اگر به عشق دهى
كافرم گر جوى زيان بينى
جان گدازى اگر به آتش عشق
عشق را كيمياى جان بينى
از مضيق حيات درگذرى
وسعت ملك لامكان بينى
آنچه نشنيده گوشت آن شنوى
وانچه ناديده چشمت آن بينى
تا به جايى رساندت كه يكى
از جهان و جهانيان بينى
با يكى عشق ورز از دل و جان
تا به عين‏اليقين عيان بينى
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو
يار بى‏پرده از در و ديوار
در تجلى است يا اولى‏الابصار
شمع جوئى و آفتاب بلند
روز بس روشن و تو در شب تار
گر ز ظلمات خود رهى بينى
همه عالم مشارق الانوار
كوروَش تا يد و عصا طلبى
بهر اين راه روشن هموار
چشم بگشا به گلستان و ببين
جلوه آب صاف در گل و خار
زاب بى‏رنگ صدهزاران رنگ
لاله و گل نگر در آن گلزار
پا به راه طلب نه از ره عشق
بهر اين راه توشه‏اى بردار
شود آسان ز عشق كارى چند
كه بود نزد عقل بس دشوار
يار گو بالغدو و الاصال
يار جو بالعشى و الابكار
صد رهت لن ترانى(217) ار گويد
باز مى دار ديده بر ديدار
تا به جايى رسى كه مى‏نرسد
پاى اوهام و پايه افكار
بار يابى به محفلى كانجا
جبرئيل امين ندارد بار
اين ره آن زاد راه و آن منزل
مرد راهى اگر بيا و بيار
ور نه‏اى مرد راه چون دگران
يار مى‏گوى و پشت سر مى‏خار
هاتف ارباب معرفت كه گهى
مست خوانندشان و گه هشيار
از مى و بزم و ساقى و مطرب
وز مغ و دير و شاهد و زنّار
قصد ايشان نهفته اسراريست
كه به ايما كنند گاه اظهار
پى برى گر به رازشان دانى
كه همين است سرّ آن اسرار
كه يكى هست و هيچ نيست جز او
وحده لا اله الا هو(218)

28. نشاط اصفهانى

طاعت از دست نيايد گنهى بايد كرد
در دل دوست به هر حيله رهى بايد كرد
منظر ديده قدمگاه گدايان شده است
كاخ دل در خور اورنگ شهى بايد كرد
روشنان فلكى را اثرى در ما نيست
حذر از گردش چشم سيهى بايد كرد
شب، چو خورشيد جهانتاب نهان از نظر است
طى اين مرحله با نور مهى بايد كرد
خوش همى مى‏روى اى قافله‏سالار به راه
گذرى جانب گم كرده رهى بايد كرد
نه همين صف‏زده مژگان سيه بايد داشت
به صف دلشدگان هم نگهى بايد كرد
جانب دوست نگه از نگهى بايد داشت
كشور خصم تبه از سپهى بايد كرد
گر مجاور نتوان بود به ميخانه، «نشاط»
سجده از دور به هر صبحگهى بايد كرد
ميرزا عبدالوهاب نشاط اصفهانى از شاعران خوش قريحه عهد قاجار(219) است.نشاط، گاهى به شعر و زمانى به خط خوش نشاط خويش را افزون مى‏كرد. درمحضر او شوق و ذوق و ادب جلوه بسيار مى‏نمود. نشاط نيز از سعدى شيراز تأثير بسيار دارد:

 

زاهد ار ره ندهد خانه خمارى هست
وجه مى گر نرسد خرقه و دستارى هست
رفتنش بى‏سببى نيست ازين ره كه طبيب
گذرد بر سر آن كوچه كه بيمارى هست
مى‏رسد يار و به ياران نگرانست ولى
همه دانند كه پنهان به منش كارى هست(220)
اى رفيقان به سلامت ره منزل گيريد
كه مرا تا به در دير مغان كارى هست
غم گرفته است فرو مجلس مى‏خواران را
مگر امروز در اين ميكده هشيارى هست
شايد ار بر سر كوى تو بود جاى نشاط
بلبلى هست به هر خانه كه گلزارى هست

29. سروش اصفهانى

«دوره بازگشت» را كه شاعرانى چون مشتاق اصفهانى و عاشق اصفهانى در آغازسده دوازدهم بنيان نهاده بودند سرانجام سروش اصفهانى در نيمه دوم قرن سيزدهم‏به كمال رسانيد. (متوفى به سال 1285 ه.ق) كلام استوار سروش اصفهانى به مرتبه‏اى رسيده است كه قصايد بليغ و فصيح‏سخن‏سرايان قرون چهارم و پنجم ايران زمين تداعى مى‏شود:

 

دو ابر بانگ زن گشت از دو سوى آسمان پيدا
به هم ناگاه پيوستند و بر شد از دو سو غوغا
ميان ابر تارى گشت پنهان چشمه روشن
چنان چون شخص مؤمن در ميان جامه ترسا
كشيدستند گويى از پى ناورد هم لشكر
سر لشكر به جابلسا بُنِ لشكر به جابلقا
چو پيوستند با هم بانگ هيجا از دو سو برشد
سوى هم تاختن كردند گويى از پى هيجا
همى رفتند زى هم، ليك نز رفتار خود آگه
همى گفتند با هم ليك از گفتار خود دانا
چو كوشيدند لختى بى‏توان گشتند و بى‏قوت
معين برخاست بهر هر دو پشتاپشت از دريا
دگر باره خروشيدند با هم تا به گاه شب
ز گاه شب خروشيدند با هم نيز تا فردا
الا اى ابر كوشنده كه بى‏كينى فروشنده
چرا بى‏كين فروشى گر نه‏اى كاليوه(221) و شيدا
اينكه مى‏گوييم سروش اصفهانى كار شاعران دوره بازگشت را به كمال رسانيداز اين روست كه وى با چنين قصايد آبدارى كه گفته است، غزل را نيز به شيوايى وزيبايى سخن‏سرايان قرن هفتم سروده است:
مَفِكَن گره به زلفت بِهِلَش كه باز باشد
سر زلف عنبرين به كه چنين دراز باشد
رخ نازنين مپوشان همه زير زلف مشكين
بگذار روز و شب را ز هم امتياز باشد
به ره صبا ستادى سر زلف برگشادى
ز تو نافه شرم بادش پس از اينكه باز باشد
نه همين صبا كند خم قد سرو بوستان را
كه به پيش قامت تو همه در نماز باشد
شده معترف صنوبر به غلامى قد تو
كه ميان باغ و بستان به تو سرفراز باشد
من و احتمال دورى ز رخ تو حاش للّه
نفسى كه بى تو آيد نفس مجاز باشد
تو به حسن بى‏نيازى كه سروش بى‏نوا را
شب و روز از نكويان به تواش نياز باشد

ز چهره خوى چكدش چون بر او نگاه كنى
دگر ازو طمع بوسه از چه راه كنى
اگر بر آتش سوزان نشاندت منظور
خلاف شرع محبت بود كه آه كنى
ايا بتى كه ز سرو و ز ماه خوب‏ترى
ترا سزد كه تكبر به سرو و ماه كنى
دهى در آينه ترتيب زلف سركش را
پىِ نبردِ كه آرايش سپاه كنى
مژه سياه و خط و خال و زلف و چشم سياه
مسلّم است كه روز مرا سياه كنى
تو را كه نوبت شاهى‏ست در ولايت حسن
چرا نه گوش به فرياد دادخواه كنى
هواى صحبت خوبان دگر مكن اى دل
كه عيش بر من و بر خويشتن تباه كنى
ز كارهاى جهان بهتر اين بود كه سروش
دعاى خسرو جمشيد بارگاه كنى

30. فروغى بسطامى

ميرزا عباس، فروغى بسطامى بزرگترين شاعر غزل‏سراى عهد قاجار است.(222)وى به‏شيوه سعدى و حافظ غزل مى‏سرود و الحق در ميان غزليات او شعر نيكوبسيار است. فروغى كه زاده كربلاى معلاست در جوانى به ايران آمد و چون كسوت شاعرى‏پوشيد زبان به مدح ملوك و شاهان قاجار گشود اما در برهه‏اى از حيات به خويش‏درآمد و انزوا گزيد و به سير و سلوك پرداخت. شعر فروغى روان و لطيف و شيرين است.
كى رفته‏اى ز دل كه تمنّا كنم تو را
كى بوده‏اى نهفته كه پيدا كنم تو را
غيبت نكرده‏اى كه شوم طالب حضور
پنهان نگشته‏اى كه هويدا كنم تو را
با صد هزار جلوه برون آمدى كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را
چشمم به صد مجاهده آيينه‏ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را
بالاى خود در آينه چشم من ببين
تا باخبر ز عالم بالا كنم تو را
مستانه كاش در حرم و دير بگذرى
تا قبله‏گاه مؤمن و ترسا كنم تو را
خواهم شبى نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را
گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را
طوبى و سدره گر به قيامت به من دهيد
يك جا فداى قامت رعنا كنم تو را
زيبا شود به كارگه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را
رسواى عالمى شدم از شور عاشقى
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
با خيل غمزه گر به وثاقم گذر كنى
مير سپاه شاه صف‏آرا كنم تو را
شعرت ز نام شاه فروغى شرف گرفت
زيبد كه تاج تارك شعرا كنم تو را

 

خوش آنكه حلقه‏هاى سر زلف واكنى
ديوانگان سلسله‏ات را رها كنى
كار جنون ما به تماشا كشيده است
يعنى تو هم بيا كه تماشاى ما كنى
كردى سياه زلف دو تا را كه در غمت
مويم سياه سازى و پشتم دو تا كنى
تو عهد كرده‏اى كه نشانى به خون مرا
من جهد كرده‏ام كه به عهدت وفا كنى
من دل ز ابروى تو نبرم به راستى
با تيغ كج اگر سرم از تن جدا كنى
گر عمر من وفا كند اى ترك تندخوى
چندان وفا كنم كه تو ترك جفا كنى
سرتا قدم نشانه تير تو گشته‏ام
تيرى خدا نكرده مبادا خطا كنى
تا كى در انتظار قيامت توان نشست
برخيز تا هزار قيامت به‏پا كنى
دانى كه چيست حاصل انجام عاشقى
جانانه را ببينى و جان را فدا كنى
شكرانه‏اى كه شاه نكويان شدى به حسن
مى‏بايد التفات به حال گدا كنى
حيف آيدم كز آن لب شيرين بذله‏گوى
الاّ ثناى خسرو كشورگشا كنى
آفاق را گرفت فروغى فروغ تو
وقت است اگر به ديده افلاك جا كنى

كنون كه صاحب مژگان شوخ و چشم سياهى
نگاه دار دلى را كه برده‏اى به نگاهى
مقيم كوى تو تشويش صبح و شام ندارد
كه در بهشت نه سالى معين است و نه ماهى
چو در حضور تو ايمان و كفر راه ندارد
چه مسجدى چه كُنشتى چه طاعتى چه گناهى
مده به دست سپاه فراق ملك دلم را
به شكر آنكه در اقليم حسن بر همه شاهى
بدين‏صفت كه ز هر سو كشيده‏اى صف مژگان(223)
تو يك سوار، توانى زدن به قلب سپاهى
چگونه بر سر آتش سپندوار نسوزم
كه شوق خال تو دارد مرا به حال تباهى
به غير سينه صد چاك خويش در صف محشر
شهيد عشق نخواهد نه شاهدى نه گواهى
اگر صباح قيامت ببينى آن رخ و قامت
جمال حور نجويى وصال سدره نخواهى
رواست گر همه عمرش به انتظار سرآيد
كسى كه جان به ارادت نداده بر سر راهى
تسلى دل خود مى‏دهم به ملك محبت
گهى به دانه اشكى گهى به شعله آهى
فتاد تابش مهر مهى به جان فروغى
چنان كه برق تجلّى فتد به خرمن كاهى

گر عارف حق بينى چشم از همه بر هم زن
چون دل به يكى دادى آتش به دو عالم زن(224)
هم نكته وحدت را با شاهد يكتا گو
هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن
هم چشم تماشا را بر روى نكو بگشا
هم دست تمنّا را بر گيسوى پرخم زن
هم جلوه ساقى را در جام بلورين بين
هم باده بى‏غش را با ساده بى‏غم زن
ذكر از رخ رخشانش با موسى عمران گو
حرف از لب جان‏بخشش با عيسى مريم زن
حال دل خونين را با عاشق صادق گو
رطل مى‏صافى را با صوفى محرم زن
چون ساقى رندانى مى‏با لب خندان خور
چون مطرب مستانى، نى با دل خرّم زن
چون آب بقا دارى بر خاك سكندر ريز
چون جام به چنگ آرى با ياد لب جم زن
چون گرد حرم گشتى با خانه خدا بنشين
چون مى به قدح كردى بر چشمه زمزم زن
در پاى قدح بنشين زيبا صنمى بگزين
اسباب ريا برچين كمتر ز دعا دم زن
گر تكيه دهى وقتى، بر تخت سليمان ده
ور پنجه زنى روزى، در پنجه رستم زن
گر دردى از او بردى صد خنده به درمان كن
ور زخمى از او خوردى صد طعنه به مرهم زن
يا پاى شقاوت را بر تارك شيطان نه
يا كوس سعادت را بر عرش مكّرم زن
يا كحل ثوابت را، در چشم ملائك كش
يا برق گناهت را، بر خرمن آدم زن
يا خازن جنت شو، گلهاى بهشتى چين
يا مالك دوزخ شو، درهاى جهنم زن
يا بنده عقبا شو يا خواجه دنيا شو
يا ساز عروسى كن، يا حلقه ماتم زن
زاهد سخن تقوى، بسيار مگو با ما
دم دركش از اين معنى يعنى كه نفس كم زن
گر دامن پاكت را آلوده به خون خواهد
انگشت قبولت را بر ديده پُرنَم زن
گر همدمى او را پيوسته طمع دارى
هم اشك پياپى ريز هم آه دمادم زن
سلطانى اگر خواهى درويش مجرّد شو
نه رشته به گوهر كش، نه سكّه به درهم زن
چون خاتم كارت را بر دست اجل دادند
نه تاج به تارك نِه، نه دست به خاتم زن
تا چند فروغى را مجروح توان ديدن
يا مرهم زخمى كن، يا ضربت محكم زن

يك شب آخر دامن آه سحر خواهم گرفت
داد خود را ز آن مه بيدادگر خواهم گرفت
چشم گريان را به طوفان بلا خواهم سپرد
نوك مژگان را به خوناب جگر خواهم گرفت
نعره‏ها خواهم زد و در بحر و بر خواهم فتاد
شعله‏ها خواهم شد و در خشك و تر خواهم گرفت
انتقامم را ز زلفش مو به مو خواهم كشيد
آرزويم را ز لعلش سر به سر خواهم گرفت
يا به زندان فراقش بى‏نشان خواهم شدن
يا گريبان وصالش بى‏خبر خواهم گرفت
يا بهار عمر من رو بر خزان خواهد نهاد
يا نهال قامت او را به بر خواهم گرفت
يا به حاجت در برش دست طلب خواهم گشاد
يا به حجت از درش راه سفر خواهم گرفت
گر نخواهد داد من امروز داد آن شاه حسن
دامنش فردا به نزد دادگر خواهم گرفت
بر سرم قاتل اگر بار دگر خواهد گذشت
زندگى را با دم تيغش ز سر خواهم گرفت
باز اگر بر منظرش روزى نظر خواهم فكند
كام چندين ساله را از يك نظر خواهم گرفت
يا سر و پاى مرا در خاك و خون خواهد كشيد
يا بر و دوش ورا در سيم و زر خواهم گرفت
گر فروغى ماهِ من برقع ز رو خواهد فگند
صد هزاران عيب بر شمس و قمر خواهم گرفت

31. فايز دشتستانى

خودم اينجا دلم در پيش دلبر
خدايا اين سفر كى مى‏رود سر
خدايا كن سفر آسان به فايز
كه بيند بار ديگر روى دلبر

 

به قربان خم زلف سياهت
فداى عارض مانند ماهت
ببردى دين فايز را به غارت
تو شاهى خيل مژگانها سپاهت

دلا نتوان به زلفش آرميدن
از اين زنجير بهتر پا كشيدن
تو اى فايز! مكن بازى به زلفش
كه اين مار آخرت خواهد گزيدن

نمى‏بينم ز مردم آشنايى
نمى‏آيد ز كس بوى وفايى
مده فايز! به وصل گلرخان دل
كه آخر مى‏كشندت از جدايى

سر زلف تو آشوب جهان شد
اسير زلف تو پير و جوان شد
هنوزم اول دنياست، فايز!
كه بر پا فتنه آخر زمان شد

خبر دارى به من هجران چها كرد؟
دلم را ريش و جانم مبتلا كرد
ز مردم عشق تو پوشيده فايز
ولى شوق تو رازش بر ملا كرد

نخستين‏بار بايد ترك جان كرد
سپس آهنگ روى گلرخان كرد
نبايد در طريق عشق، فايز!
حذر از خنجر و تير و سنان كرد

جفا از تو بتا! خون خوردن از من
ز تو جور و تحمل كردن از من
تو را با گريه فايز چه مطلب؟
دل از من، ديده از من، دامن از من

نسيم! آهسته آهسته سحرگاه
روان شو سوى يار از راه و بيراه
بجنبان حلقه زنجير زلفش
ز حال زار فايز سازش آگاه

فايز دشتستانى شوريده شيدايى است كه دوبيتيهاى لطيف و عارفانه او بر جان‏مشتاقان مى‏نشيند.
دلم تنگه چو ميناى شكسته
كه يارم با رفيق بد نشسته
همه گويند كه فايز تار بردار
صدا كى مى‏دهد تار شكسته

سحر از بس كه ناليدم زهجران
بر احوالم ترحم كرد جانان
خرامان مو پريشان سويم آمد
به فايز بست از نو عهد و پيمان

قلم آور كه بنويسم كتابى
به پيش دلبر عالى جنابى
تو فايز مى‏كشى فردا چه گويى
قيامت مى‏شود آخر حسابى

به زير زلف مشكين عارض يار
نمايان چون قمر اندر شب تار
چنان جلوه كند بر چشم فايز
كه زاغى برگ گل دارد به منقار

به قرآنى كه آيه‏اش بى‏شماره
به آن شاهى كه تيغش ذوالفقاره
سر از بالين عشقت بر ندارم
كه تا دين محمد برقراره

32. طبيب اصفهانى

غمت در نهان‏خانه دل نشيند
به نازى كه ليلى به محمل نشيند(225)
به دنبال محمل چنان زار گريم
كه از گريه‏ام ناقه در گِل نشيند
خوش آن دم كه تيرى ز ابرو كمانى
به پهلوى اين نيم‏بسمل نشيند
بنازم به بزم محبت كه آنجا
گدايى به شاهى مقابل نشيند
خَلَد گر به پا خارى آسان برآيد
چه سازم به خارى كه بر دل نشيند
پى ناقه‏اش افتم آهسته، ترسم
غبارى به دامان محمل نشيند
مرنجان دلم را كه اين مرغ وحشى
ز بامى كه برخاست مشكل نشيند
عجب نيست از گل كه خندد به سروى
كه در اين چمن پاى در گِل نشيند
طبيب از طلب در دو گيتى مياسا
كسى چون ميان دو منزل نشيند
در ميان اشعار خوش پارسى به غزلياتى برمى‏خوريم كه حتى بيش از هيمنه وسطوت ادبى خود مورد اقبال عامه واقع شده‏اند و دهان به دهان مى‏گردند و چه‏بسيار شاعران ديگر به اقتفاء آنها رفته‏اند. غزل، «غمت در نهان‏خانه دل نشيند» ميرزاعبدالباقى طبيب اصفهانى از ميانه قرن دوازدهم ه.ق (1168 - 1127) تاكنون‏چنين وجهه‏اى دارد و حتى استاد جلال همايى در كتاب شريف صناعات ادبى‏مى‏گويد: «به همراه پدر كه از شعراى به نام اصفهان بود در انجمن ادبى صائب‏حضور داشتم و شاعران غزلهاى خويش را كه به اقتفاء غزل طبيب سروده بودندبرمى‏خواندند و چون شاعرى چنين آغاز نمود كه:
چنان در خم زلفت اين دل نشيند
كه ديوانه اندر سلاسل نشيند
پدر دزديده در من نگريست كه چگونه غزل مرا به سرقت داده‏اى و من مؤدبانه‏به او نگريستم كه معناى توارد داشت».

33. يغماى جندقى

اگرچه اهل ادب، يغماى جندقى را با غزل ناب و ماندگار «نگاه كن كه نريزددهى چو باده به دستم» مى‏شناسند اما بايد گفت ميرزا رحيم يغماى جندقى شاعرتضادها نيز محسوب مى‏شود. وى كه زاده خور و بيابانك به سال 1196 ه.ق‏مى‏باشد شاعرى است خوش‏مشرب و بذله‏گوى و علاوه بر غزليات شيرين داراى‏هزليات شنيدنى است اما آنچه يغما را معروف كرده است مراثى جانسوز اوست.مرثيه ماندگار يغما كه در قالب مستزاد سروده است در روانى و تأثير كم‏نظير است.

 

مى‏رسد خشك‏لب از شط فرات اكبر من،
نوجوان اكبر من
سيلانى بكن اى چشمه چشم تر من،
نوجوان اكبر من
كسوت عمر تو تا اين خم فيروز نمون،
لعلى آورده برون
گيتى از نيل عزا ساخت سيه معجر من،
نوجوان اكبر من
تا ابد داغ تو اى زاده آزاده‏نهاد،
نتوان برد ز ياد
از ازل كاش نمى‏زاد مرا مادر من،
نوجوان اكبر من
يغما با روحانى و مجتهد و دانشمند معروف زمان خود، حاج ملا احمد نراقى‏مجالست داشت. گويند روزى حاج ملا احمد اين رباعى را براى يغما خواند كه:
عاشق ار بر رخ معشوق نگاهى بكند
نه چنان است گمانم كه گناهى بكند
ما به عاشق نه همين رخصت ديدار دهيم
بوسه را نيز دهيم اذن كه گاهى بكند(226)
و يغماى جندقىِ حاضرجواب و خوش‏مشرب به جاى اظهارنظر ادبى تنهاگفت: «كاش فتواى سوم را هم مى‏فرموديد.»!
نگاه كن كه نريزد دهى چو باده به دستم
فداى چشم تو ساقى به هوش باش كه مستم(227)
كنم مصالحه يكسر به صالحان مى كوثر
به شرط آنكه نگيرند اين پياله ز دستم
ز سنگ حادثه تا ساغرم درست بماند
به وجه خير و تصدق هزار توبه شكستم
چنين كه سجده برم بى‏حفاظ پيش جمالت
به عالمى شده روشن كه آفتاب‏پرستم
كمند زلف بتى گردنم ببست به مويى
چنان كشيد كه زنجير صد علاقه گسستم
نه شيخ مى‏دهدم توبه و نه پير مغان مى
ز بس كه توبه نمودم ز بس كه توبه شكستم(228)
ز گريه آخرم اين شد نتيجه در پى زلفش
كه در ميان دو درياى خون فتاده نشستم
ز قامتش چو گرفتم قياس روز قيامت
نشست و گفت: قيامت به قامتى است كه هستم
حرام گشت به يغما بهشت روى تو روزى
كه دل به گندم آدم‏فريب خال تو بستم

بهار، ار باده در ساغر نمى‏كردم چه مى‏كردم
ز ساغر گر دماغى تر نمى‏كردم چه مى‏كردم
هوا تر، مى‏به ساغر، من ملول از فكر هوشيارى
اگر انديشه ديگر نمى‏كردم چه مى‏كردم
عرض ديدم به‏جز مى هرچه زآن بوى نشاط آمد
قناعت گر بدين جوهر نمى‏كردم چه مى‏كردم
چرا گويند در خم خرقه صوفى فرو كردى
به زهد آلوده بودم گر نمى‏كردم چه مى‏كردم
ملامت مى‏كنندم كز چه برگشتى ز مژگانش
هزيمت گر ز يك لشكر نمى‏كردم چه مى‏كردم
مرا چون خاتم سلطانى ملك جنون دادند
اگر ترك كله افسر نمى‏كردم چه مى‏كردم
به اشك ار كيفر گيتى نمى‏دادم چه مى‏دادم
به آه ار چاره اختر نمى‏كردم چه مى‏كردم
ز شيخ شهر جان بردم به تزوير مسلمانى
مدارا گر به اين كافر نمى‏كردم چه مى‏كردم
گشود آنچ از حرم بايست از دير مغان يغما
رخ اميد بر اين در نمى‏كردم چه مى‏كردم

34. قاآنى

ميرزا حبيب قاآنى شيرازى در دربار ناصرى و نيز دستگاه حاجى ميرزا آقاسى‏صدر اعظم منزلتى داشت اما اميركبير از مديحه‏سرايى او بيزار بود و لذا قاآنى را كه‏به زبان فرانسه آشنايى داشت مجبور نمود كتابى در موضوع فلاحت از فرانسه به‏فارسى ترجمه كند و در نتيجه از عمر كوتاه خود (1243 - 1270 ه.ق) علاوه برشعر استفاده علمى نيز كرده باشد اما با اين‏همه شعر قاآنى جاذبه فراوان دارد:
نسيم خلد مى‏وزد مگر ز جويبارها
كه بوى مشك مى‏دهد هواى مرغزارها
به چنگ بسته چنگها به ناى هشته زنگها
چكاوها كلنگها تذروها هزارها
ز خاك رسته لاله‏ها چو بسدين پياله‏ها
به برگ لاله ژاله‏ها چو در شفق ستارها
ز ريزش سحابها بر آبها حبابها
چو جوى نقره آبها روان ز آبشارها
در اين بهار دلنشين كه گشته خاك عنبرين
ز من ربوده عقل و دين نگارى از نگارها
رفيق جو شفيق‏خو عقيق‏لب شقيق‏رو
رقيق‏دل دقيق مو چه مو ز مشك تارها
به طره كرده تعبيه هزار طبله غاليه
به مژه بسته عاريه برنده ذوالفقارها
دو كوزه شهد در لبش دو چهره ماه نخشبش
نهفته زلف چون شبش به تارها تتارها
قاآنى در قصيده توانا بود و با اينكه قصايد او عموماً مديحه محسوب‏مى‏شوند از صنعت تشبيب نيكويى برخوردار است. او در به كار گرفتن الفاظ بديع‏و تعابير خيال‏انگيز و موزون چنان ماهر بود كه جذبه ظاهرى شعر او بر مفاهيم آن‏رجحان دارد.
رسم عاشق نيست با يك دل دو دلبر داشتن
يا ز جانان يا ز جان بايست دل برداشتن
يا اسير حكم جانان باش يا دربند جان
زشت باشد نو عروسى را دو شوهر داشتن
اى كه جويى كيمياى عشق پرخون كن دو چشم
هست شرط كيميا گوگردِ احمر داشتن
شكرستان كن درون از عشق تا كى بايدت
دست حسرت چون مگس از دور بر سر داشتن
تا كى از نقلِ كرامتهاى مردان بايدت
عشوه‏ها همچون زنان در زير چادر داشتن
از كرامت عار آيد مرد را كانصاف نيست
ديده از معشوق بر بستن، به زيور داشتن
خود كرامت شو كرامت چند جويى ز آن و اين
تا توانى برگ بى‏برگى ميسر داشتن
قاآنى در ابداع مضامين ريخته در قالبهاى نو نيز طبع‏آزمايى كرده و در اوزان‏روان و تازه شعرهاى شيرينى دارد. از جمله اين سروده‏ها مصيبت‏نامه سالارشهيدان است:
بارد، چه، خون، كه، ديده، چسان، روز و شب، چرا
از غم، كدام غم، غم سلطان اوليا
نامش كه بود، حسين، ز نژاد كه، از على
مامش كه بود، فاطمه، جدش كه، مصطفى
چون شد، شهيد شد، به كجا، دشت ماريه
كى، عاشر محرم، پنهان، نه برملا
شب كشته شد، نه، روز، چه هنگام، وقت ظهر
شد از گلو بريده سرش، نى، نى از قفا
سيراب كشته شد، نه، كس آبش نداد، داد
كه، شمر، از چه چشمه، ز سرچشمه فنا
اين شاعر با چنين سنگينى وزن شعرى و سوز و گداز مضمون وقتى طبيعت راتوصيف مى‏كند، سبك شاعران قرن پنجم و ششم و هفتم يادآور مى‏شود.
بنفشه رسته از زمين به طرف جويبارها
و يا گسسته حور عين ز زلف خويش تارها
ز سنگ اگر نديده‏اى چسان جَهَدْ شرارها
به برگهاى لاله بين ميان لاله‏زارها
كه چون شراره مى‏جهد ز سنگ كوهسارها
ندانم اين ز كودكى شكوفه از چه پير شد
نخورده شير عارضش چرا به رنگ شير شد
گمان برم كه همچو من به دام غم اسير شد
ز پا فكنده دلبرش چه خوب دستگير شد
بلى چنين برند دل ز عاشقان نگارها

 

دوش كه اين گِرد گَرد گنبد مينا
آبله‏گون شد چو چهر من ز ثريّا
تند و غضبناك و سخت و سركش و توسن
از در مجلس درآمد آن بت رعنا
ماه خُتن شاهِ روم شاهد كشمير
فتنه چين شور خُلّخ آفت يغما
تاجكى از مشكِ تر گذاشته بر سر
غيرت تاج قباد و افسر دارا
خَم‏خَم و چين‏چين شكن‏شكن سر زلفش
كرده ز هر سو پديد شكل چليپا
روى سپيدش برادر مَهِ گردون
موى سياهش پسر عم شب يلدا
چشم مگو يك قبيله زنگى جنگى
تير و كمان برگرفته از پى هيجا
زلفش از جنبش نسيم چو رقّاص
گاه به پايين فتاد و گاه به بالا
چشم مگو يك قرابه باده خلّر
زلف مخوان يك لطيمه عنبر سارا
حلقه زلفش كليد نعمت جاويد
مژده وصلش نويدِ دولت دنيا
مات شدم در رخش چنان كه تو گفتى
او همه خورشيد گشت و من همه حِربا
چين نپسنديدمش به چهره اگرچه
شاهد غضبان بود ز عيب مبرّا
گفتمش اى شوخ، چين به چهر ميفكن
خوش نبود پيچ و خم به چهره زيبا
چين و شكن بايدت به زلف نه بر روى
جور و ستم شايدت به غير نه بر ما
سركه فروشى مكن ز چهره كه در عشق
هيچم از آن سركه كم نگردد صفرا
شاهد بايد گشاده‏روى و سخنگوى
دلبر و دلجوى و دلفريب و دلارا
دلبر بايد كه هر دم از در شوخى
بوسه نمايد لبش به طبع تقاضا
سيب زنخدانش وقف عارف و عامى
تنگ نمكدانش نذر جاهل و دانا
كرد شكرخنده‏اى كه حكمت مفروش
زشت چه داند رموز طلعت زيبا
لعبت شيرين اگر ترش ننشيند
مدعيانش طمع كنند به حلوا
حاجب بار ملوك اگر نكند منع
خوانِ شهان مفلسان برند به يغما
خار اگر پاسبان نخل نباشد
بر زبر نخل كس نبيند خرما
زشت به هر جا رود در است به خوارى
گر همه باشد ز نسل شاه بخارا
خود نشنيدى مگر كه مايه عشرت
طلعتِ زيبا بود نه خلعتِ ديبا
گفتمش احسنت اى نگار سخنگو
وه كه شكيبم ربودى از لب گويا
پيشترك آى تا لب تو ببوسم
كز لب لعل تو گشت حل معما
همچو يكى شير خشمگين بخروشيد
لرزه فتادش ز فرط خشم بر اعضا
گفت كه اى مفلس اين چه بى‏ادبى بود
خيز و وداعم كن و صداع ميفزا
گر تو بدين مايه دانش از بشرستى
نفرين بادت به جان ز آدم و حوّا
كاش كه سيلى زمين تمام بشويد
كز تو ملّوث شده‏ست توده غبرا
اين‏قدر اى بى‏ادب هنوز ندانى
كز لب من كوته است دست تمنّا
هيچ شنيدى به عمر خود كه گدايى
تارِ طمع افكند به گردن جوزا
كس لب لعل مرا نيارد بوسيد
جز كه ثناگوى شهريار توانا
جستم و از وجد، آستين بفشاندم
يك دو معلق زدم چو مردم شيدا
گفتمش الحمد پس تو زآنِ من استى
دم مزن اى خوب‏چهر از «نعم» و «لا»
مهتر قاآنى آن منم كه ز دانش
در همه گيتى كسم نبيند همتا
مادح خاص خدايگان ملوكم
مدحت او خوانده صبح و شام به هر جا
نرمك نرمك لبان گشود به خنده
وز لبكانش چكيد شهد مهنّا
خندان خندان دويد و پيش من آمد
دوخت دو لب بر لبم كه بوسه بزن ها
الحق شرم آمدم بدين لب منكَر
بوسه زدن بر لبى چو لاله حمرا
كاين لبِ همچون زلوىِ من نه سزا بود
بر لبكى سرخ‏تر ز خونِ مصفا
گفتمش اى تُرك داده گير دو صد بوس
كز لب لعل تو قانعم به تماشا
روى تُرُش كرد و گفت كبر فرو هِل
كز تو تولاّ نكو بود نه تبرّا
شاعر و آن‏گاه ردّ بوسه شيرين؟
كودك و آن‏گاه تَرك جوز منقّا
مادح شاهى تو را رسد كه بروبد
خاك رهت را به زلف تافته حورا
بوسه بزن مَر مرا زِ لطف و گرنه
نزد بتان سرشكسته گردم و رسوا
در همه عضوم مخيّرى پى بوسه
از سرم اينك بگير بوسه بزن تا
روى و لبم هر دو نيك در خور بوس‏اند
اين من و اينك تو، يا ببوس لبم يا
گفتمش اى تُرك، تَرك اين سخنان گوى
بس كن از اين غمز و رمز و عشوه و ايما
با تو خيانت كنم هلا به چه زهره؟
با تو جسارت كنم الا به چه يارا
خصلت دزدان و خوى راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب كالا
گفت اگر كام من نبخشى امشب
نزد مَلِك از تو شكوه رانم فردا
گفتم رو رو كه كار اگر به شه افتد
شاه مرا برگزيند از همه دنيا
شه نخرد شَعرِ دلكش تو به مويى
چون كند از روى لطف شِعرِ من اِصغا
گفت مزن لاف و عشوه كم كن ازيراك
مايه شعر تو از من است سراپا
گر نكشد سرخ گل نقاب ز چهره
بلبل مسكين چگونه بركِشد آوا
شادى خسرو بود ز طلعت شيرين
ناله وامق بود ز الفت عَذرا
چهره يوسف به خواب ديد، كه در مصر
تَرك وصال عزيز گفت زليخا
گفتمش اى تُرك در لبان تو گويى
رحل اقامت فكنده است مسيحا
خنده‏كنان گفت كاين تعلّل تا كى
خيز و بگو مدحى از شهنشه دانا
منبع: سوره مهر





مقالات مرتبط
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط