

نویسنده: محمد رضا شمس
گوزنی از دست شکارچیها فرار کرد و در تاکستان پنهان شد. شکارچیها از کنار او گذشتند و او را ندیدند. گوزن خیالش راحت شد و برگهای بالای سرش را خورد. برگها تکان خوردند. شکارچیها فهمیدند و با تیرگوزن را زدند. گوزن در حال مرگ گفت: «حقم بود، چون من داشتم برگهایی را میخوردم که نجاتم داده بودند.»
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول
منبع مقاله :
شمس، محمدرضا، (1394)، افسانههای آنور آب، تهران: نشر افق، چاپ اول