چهارده کوکب از سردار بدر- 2
( خصوصیات شهید مهدی باکری از زبان همرزمانش )
کوکب ششم
محمد را بردند. او مأموريتش را به طور کامل انجام داد. حالا ديگران بايد پيکرش را به عقبه منتقل کنند. من و حميد، هنوز در نيمه راه مأموريت هستيم. دلا! اگر به علي فرصت مي دادند که تنها يک بار ديگر، چنين انسان بزرگي را ملاقات کند و با او کلامي سخن بگويد، حق نبود تا آدمي از جان خويش دست مي شست؟ و آيا اين ديدار، قدر و ارزش آن را نداشت تا علي به همه چيز اين دنياي فاني پشت پا بزند؟ قلب بايد بدون لحظه اي درنگ بگويد:
هر چه باداباد، من براي ديدن آقا مهدي باکري به کام خط مقدم مي روم.
آغاز دوستي من و آقا مهدي، تقريباً به دوران کودکي مان بر مي گردد. در اين مدت، چه قدر از فداکاري هايش را ديده ام خدا مي داند؛ در جنگ که ديگر هيچ. قدر مسلم اين است که آن چه در اين لحظه به نام ترس در وجود من تظاهر مي کند، ترس نيست، بي معرفتي است؛ نوعي بي معرفتي اصيل.
پس اکنون چرا پيدا نمي کنم او را که به دنبالش سرگردانم؟ پس اکنون چرا به سامان نمي رسد اين نفس بي قرار؟ تا کي مي خواهد به اين گربه رقصاني ها ادامه دهد؟
از خانه اي که در آن استراحت مختصري کرديم، بيرون زديم. برايم روشن شده بود که افراد گروه شناسايي عراق توانسته اند تا اين نقاط پيش بيايند. جنگ تن به تن در بعضي از نقاط خط، تقريباً باعث شده است هيچ فاصله اي بين عاشورا و دشمن نباشد. به نظر مي رسيد که خط از اين نظر خيلي محتاج به مراقبت است. حميد هم چنان با تفنگ دوربين دارش روي مواضع عراقي ها و بين تانک اي آنان پرسه مي زد و هر ده دقيقه يک بار..دنگ. من هم از هر رزمندة عاشورا که به طور اتفاقي مي بينمشان از محل آقا مهدي مي پرسم؛ فقط همين.
ناگهان احساس کردم که گويي در منطقه نيستم. نوعي بي وزني در روح و جسم. جدايي اين دو، يعني روح و جسدم را کاملاً جدي و عيني احساس کردم. وزن بدنم در حد صفر بود. نمي دانم چه نيرويي من را وادار کرد تاجلوبروم. در همين حال، چندين سؤال در خيال مضمحل شده ام، رديف شد، همگي منتظر جواب. من اصلاً حوصلة پاسخ دادن يا پاسخ شنيدن ندارم. چه بيچارگي محض و اندوهباري مي تواند در انتظارم باشد.
آيا آن بخش از عاشورا را که از دجله گذشته است، در محاصرة بعثي ها قرار گرفته يا به عنوان يک خط، هنوز در حال نبرد با دشمن متجاوز است؟
سؤال دوم: آيا براي اين که موقعيت رزمي عاشورا بهتر از موقعيت کنوني آن شود، بايد به طرف نخلستان برود و در ميان نخل ها پخش شود و از آن جا به صورت جنگي چريکي با عراقي ها به نبرد بپردازد؟
سؤال سوم: آيا عاشورا بايد به طرف پلي برود که بر روي يکي از شاخه هاي فرعي دجله زده شده است؟ آيا بايد از آن بگذرد و در دشت مقابل باز شود؟
سؤال چهارم: آيا عاشورا بايد به طرف پاسگاه برود؟
سؤال پنجم: آيا عاشورا بايد به طرف بزرگراه برود و در صورت توان با قطع کردن آن رگ حيات دشمن را قطع کند؟
سؤال ششم: آيا عاشورا بايد در همين موقعيت باقي بماند؟
سؤال هفتم: آيا عاشورا بايد به عقب برگردد و از دجله بگذرد و پشت دژ به پدافند مشغول شود؟
رهايم کن. رهايم کن، خيال مضمحل شده ام! رهايم کن. به راستي براي پاسخ به اين سؤالات يا هر سؤال ديگري از من چه توقعي مي رود اکنون و در اين حال، روحم گويي از بدن جدا شده است. نه زمان را مي شناسد که شب و روزي بين آن حائل باشد و نه مکان جغرافيايي را مي شناسد که دجله و حواشي محور عملياتي عاشورا باشد. مگر از جانب او که لطفش وسيع است، ترحمي شود و ناگهان گمشده ام را پيدا کنم و بعد از ابلاغ پيام به او،درراه بازگشت تیر، ترکشي، موجي و خلاصه السلام عيلک يا ابا عبدالله
من فقط دوست دارم اين مأموريت انجام شود. مأموريتي که به نحوي با آقا مهدي نسبت دارد و نمي دانم خيال پريشان من چه اصراري دارد که مي خواهد آن را آخرين مأموريت تلقي کنم؛ و البته هيچ دليلي براي اين توهم ذهني براي من وجود ندارد. قرارگاه بر چه اساسي چنين عنصري را براي اين کار انتخاب کرد؟ چه بي خبر بود از درونيات من و از ارتباطي که من و آقا مهدي با هم داشتيم؟
من و حميد، با شتاب به طرف سنگري رفتيم که در آن چند نفر از افراد عاشورا، کار پشتيباني از يگان هاي عملياتي را انجام مي دادند. نرسيده به آن ها، هواپيماهاي دشمن براي لحظاتي در آسمان ديده شدند. صداي ضد هوايي ها در صداي هواپيماها محو شد. حدود دو دقيقه بعد بمبا ران سنگين دشمن شروع شد. بمباران پشت بمباران. از صبح، هر چه روز بالاتر آمده، شدت حملة هوايي دشمن بيشتر شده است. در اين لحظات و به ناگهان، احساس کردم صدها متر به هوا پرتاب شدم و دوباره چرخ زنان درون گل و لاي افتادم. به سختي و با زحمت از جا بلند شدم. از قرائن پيدا بود که هنوز در دنيا زندگي مي کنم. درد و خاک و گل و .سيلان اميد، براي جست و جو، براي ادمة کار.
اميد،
اميد،
امید.
هياهوي بمباران فروکش کرد. از حميد سيانکي خبري نبود. چند بار صدايش زدم.
-حميد، حميد!
پاسخي نشنيدم. انگار حميد را گم کرده ام. حالا بايد پي دو گمشده بگردم و اين کار به دليل نبود وقت، ممکن نيست. کسي جز خدا نمي داند، اصلاً شايد حميد بر اثر بمباران شهيد شده باشد.
خودم را از محيط باتلاق مانند و پر از گل و لاي، بيرون کشيدم. يک شاخة خشک شکستة درخت، ران پاي راستم را زخم کرد. خون آرام جوشيد و با گل مخلوط شد. به خودم گفتم:اگر حميد شهيد شده باشد؟
دوباره تنهايي سراغ من آمد. حالا اگر حميد سيانکي شهيد شده باشد، حتماً رفته است پيش حميد آقا باکري. دارند ديدار تازه مي کنند و گل مي گويند و گل مي شنوند. بغض، گلويم را فشرد. آيا مي توان لطافت راز آلود پروانه ها را به هنگام پروازشان بر فراز شقايق هاي وحشي ديد و کتمان کرد؟
از روي تپة شني بلند، قرارگاه لشکر به خوبي ديده مي شد. علي و حميد، محرم راز يکديگر بودند و در هر فرصتي که پيش مي آمد، ناگفته هاي زمان گذشته را بازگو مي کردند. علي، طبق عادت هميشگي اش ميان تل شن، شکل هاي هندسي را کشف مي کرد. مدتي به سکوت گذشت. عاقبت علي گفت:حميد آقا!يادت هست آن روز بخاري کلاس شما ترکيد؟
حميد آقا گفت:دوباره شروع کردي؟
علي گفت:خوشم نيامد حميد آقا. اگه آقا مهدي بود، نمی زدتوي ذوقم. فعلاً يک به هيچ
حميد آقا پرسيد:راستي آقا مهدي کجاست؟
علي گفت:از صبح با رحيم رفته سرکشي خط.
حمیدآقا گفت:ما که هنوز درست و حسابي آقا مهدي را نشناخته ايم.
علي گفت:خيلي آدم کاردرستيه
حميد آقا گفت:ديشب آمده بود تکية لشکر. يکي از رزمنده ها به من گفت: اگه کسي آقا مهدي را نشناسه، فکر مي کند يکي از بسيجي هاي سادة لشکره.
علي گفت:قبل از سخنراني آقا مهدي، يکي از رزمنده ها روضه خوند. چشمم به آقا مهدي بود، مثل بارون اشک مي ريخت.
حمیدآقا گفت: آقا مهدي خيلي ساده و بي تکبره. علي آقا! تو منو مي شناسي. به جان امام اگر به حساب برادري اين حرف ها را بزنم . من هم مثل يه بسيجي آقا مهدي را دوست دارم. يادمه وقتي جنگ شروع شد، تازه دو روز بود که آقا مهدي عقد کرده بود. تازه مقداري از شر ضد انقلاب منطقه راحت شده بود، اما خونه و زندگي را رها کرد و اومد جبهه.
علي گفت:ديشب چه قدر عالي حرف زد.
(تکيه پر از رزمنده بود و درو ديوار به ياد سالار شهيدان سياهپوش. در کنار محراب، پيرمرد رزمنده اي که به جی فانسقه،شال سبزي روي لباس خاکي اش بسته بود، بلند گو را تنظيم کرد . صدا واضح شد.آقا مهدي شروع کرد به صحبت:
من، مهدي باکري، تنها آرزويم اين است که روزي را ه کربلاي حسين عليه السلام باز گردد و بشنوم خانوادة شهدا به پابوس مولا مشرف شدند و اگر لايق بودم، من هم خاک آستان مولايم را زيارت کنم. نام عاشورا بي جهت براي اين لشکر انتخاب نشده. جهتش اينه که همة ما عاشورايي هستيم، بايد حسين گونه و با رشادت تما م تا آخرين قطرة خون بجنگيم تا ان شاء الله اسم همة ما جزء انصار حسين بن علي عليه السلام، ثبت شود.
رزمنده ها با دقت به سخنان فرمانده گوش مي دادند، چنان که گويي پلک نمي زدند.)
حميد و علي هر دو مي گريستند و علي از کربلا خواند و گريه کرد. مدتي در سکوت سپری شد. حميد آقا گفت:وقتي آقا مهدي به جبهه اومد، ديدم نمي تونم بدون او دوام بيارم. تو که در جريان هستي. گرفتار بودم. وضع من که بايد خوب يادت باشه.
_کاملاً
-کارها که راست و ريس شد، بلافاصله اومدم منطقه، يادت هست؟
-حالا هي يه بند بگو يادت هست، يادت هست. بابا! ما که با هم بوديم حميد آقا!
-حالا مساوي شديم،نه؟
-نه، تو اول مجلس بدجوري زدي توي ذوقم.
حميد آقا گفت:وقتي آقا مهدي فهميد که من اومدم منطقه، خيلي خوشحال شد، خيلي روشن شد.
آقا مهدي برادرش را در آغوش گرفت، بوسيد:خب حميد آقا!تبريز چه خبر؟))
حميد آقا ساکش را کنار پايش گذاشت و گفت:خبر خير، الحمدلله امن و امان
حميد آقا گفت:مي خوام اگه بشه پيش خودت مشغول بشم.
آقا مهدي گفت:قدمت روي چشم. برو تا ظهر نشده مدارکت را بده به برادر روزبهاني تا ترتيب کارها رو بده.
حميد آقا فاصلة فرماندهي تا کارگزيني را با نشاط طي کرد. دستگيرة در کارگزيني را به طرف پايين فشار داد، اما در باز نشد. دوباره دستگيره را محکم به طرف پايين کشيد. در يک عکس العمل ، دستگيره به طرف بالا رفت و اين بار در باز شد. قفل در، برعکس درهاي ديگر به طرف بالا باز مي شد. حميد آقا جلوي ميز روزبهاني ايستاد و گفت:سلام
روزبهاني، سرش را از روي پرونده اي که مي خواند،بالا آورد. باورش نمي شد حميد آقا را آن جا ببيند. از خوشحالي نمي دانست چه بکند.
-به به بادآمدو بوي عنبر آورد. ببين چه خبر شده. سلام حمیدآقا! حال شما چطوره؟
صورت حميد آقا قرمز شد و گفت:الحمدلله. شما چه طوريد؟
روزبهاني گفت:آقا مهدي را ديدي يا برم مژدگاني بگيرم؟
حميد آقا گفت:آقا مهدي بنده را با اين مدارک فرستاده خدمت شما.
روزبهاني گفت:من که دارم از خوشحالي پر در مي آورم.
حمیدآقا گفت:حالا مواظب باش پرواز نکني، کار ما زمين مي مونه.
و هر دو خنديدند. روزبهاني مدارک حمیدآقا را بررسي کرد. چيزي کم و کسر نداشت، جز يک برگ معرفي نامه ازسپاه تبريز. حميد آقا! معرفي نامه حتمابايد توي پرونده باشه، اما در مدارک شما نيست. شما لازم نيست تا تبريز بري. آقا مهدي تأييد کنه کار تمومه.
حميد آقا دوباره فاصلة کارگزيني تا فرماندهي را طي کرد و آقا مهدي را در جريان گذاشت. آقا مهدي گفت:بله حميد آقا! اين مدارک معرفينامه نداره.مگه به شما نگفته بودن؟
-نه چيزي در اين باره نمي دونستم. حالا مثل اين که اين جا مي شه درستش کرد. برادرروزبهاني گفت اگه شما تأييد کنيد، کار تمامه.
آقا مهدي گفت:نه حميدآقا! شما بروتبريز معرفينامه بگير و برگرد. سلام منو هم به همة دوستان و آشنايان برسان. زود بيايي دادش ها!
و حميد براي گرفتن معرفينامه به تبريز برگشت)
علي آقا گفت: آقا مهدي از اين که تو اومدي منطقه قدري سر شوق آمد که شادي اش را بيشتر دوستان و نزديکانش متوجه شدند حميد آقا!
علي و حميد آقا، بي خبر از زماني که گذشته بود، هنوز بر فراز تلي از دانه هاي درشت شن نشسته بودند. از جاده اي که در کنار آن ها بود، گاهي خود رويي عبور مي کرد و کورسوي نور چراغي از دور سوسو مي زد.
علي نگاهي به آسمان کرد و گفت:شب شده حميد آقا!
حميد آقا، دانه هاي شن را که در دستش بود به زمين ريخت و گفت:همش تقصير آقا مهديه. اصلاً متوجه نشديم کي وقت گذشت.
کوکب هفتم
حرکت کردم به طرف خط خودمان؛ به محل ديگري. به دليل شدت آتش، آهسته و خميده و با استفاده از جان پناه هاي طبيعي، پيش رفتم. نيم ساعت بعد از بمباران، ناگهان حميد را ديدم که با سر و صورت گل آلود رسيد و بدون اين که فرصتي به من بدهد نفس زنان گفت: يکي-دوتا از رزمنده هاي عاشورا گفتند که از طرف قرارگاه با آقا مهدي تماس گرفته شده و پيغام را به او داده اند، اما آقا مهدي به دليل شدت درگيري نتونسته جواب بي سيم رو بده. حالا هم کنار روستا همراه افراد عاشورا، داره با عراقي ها جنگ تن به تن مي کنهt
حميد را در آغوش گرفتم و گفتم: تو کجا رفته بودي همسفر عزيز؟
حمید گفت: شدت بمباران خيلي زياد بود. به خودم که اومدم تو رو نديدم.
-معلوم شد خيلي آدم بي معرفتي هستم که برام اهميت نداشت کجا رفته اي. حالا صد هزار مرتبه شکر که دوباره پيدايت کردم. اصلاً مهم نيست که آقا مهدي جواب بي سيم را داده يا نه. من وظيفه دارم که پيام قرارگاه روبهش برسونم.
حميد گفت: اگر نتونيم آقا مهدي ر ا پيدا کنيم چي؟
گفتم: چرا، مي تونيم ان شاءالله. نيت کرده ام يا آقا مهدي را به اون طرف دجله برگردونم يا جوابشو براي قرارگاه ببرم.
حميد گفت: اگه .
نگذاشتم حرفش تمام شود، گفتم: اگه تو دلت مي خواد برگردي، حرفي ندارم. خوشحال هم مي شم که بري، شايد يه طرف ديگه آقا مهدي رو پيدا کني،
حميد، زهر حرفم را چشيد، به گريه افتاد و گفت: من که از خدا مي خوام دنبال تو باشم علي آقا!
گفتم: پس يا علي!
مقداري از راه در سکوت طي شد. تا سنگر پشتيباني فاصله اي نمانده بود. من و حميد با مشورت هم تصميم گرفتيم به سنگر پشتيباني برويم. در آن جا مي توانستيم آخرين اطلاعات را دربارة محل آقا مهدي پيدا کنيم، تجديد قوايي کرديم و روي زخم پايم مرهمي گذاشتند.
-علي آقاّ دلت براي آقا مهدي تنگ شده؟
-بسم الله الرحمن الرحيم! حالت خوبه آقا حميد!
حميد گفت:
-نه علي آقا! جدي مي گم. دلت براي آقا مهدي تنگ شده؟
-خيلي بهش علاقه دارم. حالا چه طور شده که به اين فکر افتاده اي؟
-راستش من هم خيلي دلم
گفتم بقية حرفتو خوردي؟
حميد گفت: يه اشتباه بود. بايد ازش گذشت
گفتم: حتماً موج بمباران روي کله ات اثر گذاشته
حميد گفت: علي آقا! تو غير از همة صداهاي منطقه، صداي خاصي رو نمي شنوي؟
اين حرف راهم به حساب همان حالات غير طبيعي گذاشتم که انسان گاهي در شدت عمليات و بعد از بمباران سنگين در خط به آن ها دچار مي شود. گفتم: نه!
-يه کم دقت کن علي آقا! صداي قشنگيه،نه؟
گوش هايم را تيز کردم. فقط صداي تک تير و رگبار و انواع و اقسام اسلحه و غرش انفجارهاي پياپي به گوش مي رسيد.
گفتم: صداي جنگه، البته چون تکليفه براي مردان خدا قشنگه
حميد به طرف رودخانه حرکت کرد و ايستاد. با دقت خاصي گوش داد.
لابه لاي علف هارانگاه کرد، نشست وگفت : علی آقا!بیین جاکه پیداش کردم
به طرف حمید رفتم.نشستم، و با شگفتي پرنده اي زيبا را ديدم که از يک بال با ترکش زخمي شده بود. خون پرهاي سبزش را خيس کرده بود. پرنده هنوز سرحال بود و با چنان صدايي مي خواند که هر شنونده و بيننده اي را متأثر مي کرد. وزن پرنده زياد بود. باندش پوشيده از پرهاي سبز رنگ بود. دور گردنش را خطي قرمز از پرهاي لطيف پوشانده بود. از دقت حميد در شگفت ماندم که چه طوري در آن صحراي محشر، به صداي زيباي اين پرنده توجه کرده است! خوني که از پاي راستم مي آمد، قطره قطره روي زمين مي ريخت. لنگة راست پوتينم پر شده بود از آب و خون.
حميد گفت: اين پرنده را بايد ببرم طرف رودخانه. اگه توي آب باشه شايد حالش بهتر بشه.
گفتم: روی یکی ازهمین نهرهی فرعی ولش کن.
حمیدگفت: بله، اين ها هم به رودخانه راه دارن
پرنده را برداشت و بلند شد. در همين حال چند رگبار به طرفي که نشسته بوديم شليک شد. مالاي علف ها استتار شده بوديم. صداي سوتي آمد. حمید نشست. من نيم خيز شدم که صداي انفجار آمد. پوتين هايم پر از آب شده بود.
-حميد! بدو طرف سنگر. اين جا زير ديد عراقي هاست.
حميد بلند نشد. خم شد. گفتم: حميد جان! اين جا براي استراحت جاي امني نيست. تک تيراندازاي دشمن ما رو مي بينند.
حميد با دست به طرف من اشاره کرد که بنشينم. پهلويش را ترکش برده بود. در حال خواندن یاتی از سورة حشر بود.
تلاوت،
تلاوت،
تلاوت.
حميد همچنان مي خواند: هو الله الذي لا اله الا هو عالم الغيب و الشهاده هو الرحمن الرحيم. هو الله الذي لا اله الا هو الملک القدوس السلام
به سلام که رسيد روح از بدنش پرواز کرد. نگاهش ثابت ماند روي پرنده ا ي که حتي نامش را نمي دانم. خون زيادي از من رفته بود. دچار سرگيجه و تشنگي شده بودم. خودم را آهسته آهسته کشاندم به طرف سنگر پشتيباني. تمام منطقه دور سرم مي چرخيد. خير الله..خير الله را ديدم و آهسته، بي خبر از عالم و آدم بيهوش شدم. آيا مي توان به نسبت معين موجود بين رفتار آدمي و اتفاقاتي که دقايقي بعد برايش روي مي دهد، شک کرد؟
خير الله مسئول انبار اسلحه در سوله اي بزرگ بودکه ديوارهاي بلندي داشت و ستون هاي آهني بزرگ در ميان آن برپا شده بود. دري بزرگ و کشويي که از ورق هاي پرس خوردة پروفيل ساخته شده بود، کاملاً از آن محافظت مي کرد. داخل انبار ، رسول، عليرضا، و خيرالله، روي نشسته و مشغول پاک کردن اسلحه ها و تطبيق شمارة آن ها بو دند. اين کار، در حکم تمهيد و آماده سازي اسلحه ها براي عمليات بود.
عليرضا اسلحه را از جعبه بر مي داشت و شماره را مي خواند. خير الله هر شماره را در ورقه اي مخصوص ثبت مي کرد. رسول اسلحه را به گروه بعدي که سيد ماشاء الله و آقا ضياء بودند تحويل مي داد. آن ها هر اسلحه را يک بار گلنگدن کشيده و مي چکاندند . بعد، نوبت باز کردن اسلحه مي رسيد. آن ها قطعه ها را يکي يکي بازديد مي کردند و در صورت اطمينان از سلامتي قطعات، دوباره اسلحه را جمع مي کردند.
با صداي زنگ، خير الله با قدري تأمل در را باز کرد. خبر آمدن آقا مهدي براي سرکشي و رسيدگي به مسائل پادگان، به گوش همه رسيده بود. بيرون انبار، فوق العاده گرم بود. از زمين آتش برمي خاست و از آسمان عطش مي باريد.
گرما و تابش خورشيد، به خير الله اجازة نگاه کردن به دور دست ها را نداد. آقا مهدي خودش به طرف خيرالله آمد. چشم خيرالله را بوسيد. يکديگر را در آغوش گرفتند. سابقة دوستي خيرالله ، با آقا مهدي اگر چه در دوران جنگ محکم تر شده بود، اما به گذشته اي دور بر مي گشت. به دوران کودکي و روستايي که هر دو در کوچه باغ هايش بازي کرده بودند
آقا مهدي گقت: سلام آقا خيرالله! حالت چه طوره؟
خيرالله که هميشه خندة زيبايي روي صورتش بود( اتفاق ظاهري که روي چشمش اثر گذاشته بود، در باطنش تأثير سوء نگذاشته بود)گفت: عليکم السلام، به مرحت شما بد نيستم، خوش آمديد
چشمت چطوره؟
-الحمدلله! از وقتي عمل کرده ام، خيلي بهتر شده. . قرار شده هر وقت وضعش روبه راه شد ، برم براي يه دونه مصنوعي اش نوبت بگيرم.
-ترکش ريز جا مانده؟
-نه، دکتر ها مي گن همه را در آورده اند.
آقا مهدي به گوشه اي از انبار رفت و همپاي افراد لشکر عاشورا، مشغول تميز کردن اسلحه ها شد. خير الله حتي نتوانست به آقا مهدي بگويد: شما فرمانده لشکر هستيد. چرا اسلحه پاک مي کنيد و .
بين افراد لشکر و آقا مهدي، اصلاً جايي براي اين حرف ها نبود. حضور و رفتارش، ماية دلگرمي و اميد براي همه بود و روحية همه را شاد نگه مي داشت. آقا مهدي به سيد ماشاءالله گفت: خدا تو فيق بزرگي به شما داده آقا سيد! شما جزء تجهيز کنندگان رزمنده ها براي جهاد هستيد.
افراد انبار اسلحه، اتاقي داشتند که اوقات استراحت خودشان را آن جا مي گذراندند. آقا مهدي هم به دليل اهميت بازرسي از پادگان و طول کشيدن کار، شب ها را در کنار افراد واحد تسليحات مي گذراند. از امتيازهاي اين اتاق، وجود کولر گازي بود. آقا مهدي ديروقت از سرکشي و بازرسي واحدها فارغ شد و به اتاق اسلحه خانه برگشت. چند نفر، خوابيده بودند. خير الله هنوز بيدار بود. برنامة تلويزيون، روايت فتح رزمندگان بود. آقا مهدي در اتاق را باز کرد. سردي مطبوعي از داخل اتاق بيرون زد و صورتش را نوازش داد. خير الله تلويزيون را خاموش کرد و گفت: بفرماآقا مهدي، بفرما!
آقا مهدي از وارد شدن به اتاق خود داري کرد و گفت خيلي ممنون.
-مگه جايي مي خواهيد بريد؟
-نه، امشب رو پيش شما مي مانم.
خير الله خوشحال شد و گفت: پس يا علي! بفرما داخل. آدم تو هواي گرم و دم کردة بيرون خفه مي شه.
آقا مهدي گفت: من مي رم پشت بام مي خوابم.ین طوری راحت ترم.
سیدماشاءالله نیم خیزشدوگفت: پشت بام که گرم تره مومن! قير آب مي شه و از ناودون مي آد پايين. يه دقيقه هم نمي شه اون جا دوام آورد. بيا داخل، بيا!
آقا مهدي که يک لحظه از فکر رزمنده ها ي عاشورا در خط مقدم غافل نبود، با لبخند از همه خداحافظي کرد، در اتاق را بست و براي استراحت به پشت بام رفت. در پشت بام، گو شه اي را انتخاب کرد. نشست و تکيه داد به ديوار کوتاه حفاظ. زانوهايش را در بغل گرفت و به آسمان خيره شد. ماه تمام بود و در تلاقي با ابرها، حرکتي نرم و با شکوه داشت. خير الله دو پتو و يک متکا برايش به پشت بام آورد و فوري خداحافظي کرد. بهتر ديد که آقا مهدي را با حال خوشي که دارد، تنها بگذارد.
وقتي آقا مهدي به پشت بام رفت، خواب را با خودش از چشم افراد تسليحات برد. بنا به تقاضاي همه، خيرالله دربارة آقا مهدي حرف زد. از زماني که در روستايي کوچک همبازي بودند، تا آمدن خانوادة آن ها به شهر، از دوران تحصيلات تا ورود به دانشگاه، تا فرستادن حميد آقا به خارج از کشور. خيرالله براي همکارانش در انبار اسلحه خانه توضيح داد که غرض اصلي آقا مهدي از فرستادن حميد آقا به يک کشور اروپايي، ارتباط با مسلمانان و مبارزان خارج از کشور و تهية اسلحه بود. اين نيت به قدري از ديگران پوشيده و مخفي مانده بود که حتي خانوادة آن ها نيز در جريان نبودندو تصور مي کردند که حميد آقا براي ادامة تحصيل به خارج از کشور رفته است.
حرف هاي خير الله اگر چه طولاني شد، اما رسول، عليرضا، آقا ضياءو سيد چنان شيفتة شنيدن خاطرات مربوط به آقا مهدي بودند که به گذشت زمان اعتنايي نداشتند. خير الله سفر حميد را از اروپا به سوريه به منظور تهيه اسلحه برايشان گفت. گويا بنا شده بود که اسلحه ها از طريق مرز ترکيه به آقا مهدي تحويل شود.
شب گذشته بود و خيرالله هم چنان به گفتن از ويژگي هاي ممتاز و تلاش بي وقفة اين دو باکري ادامه داد. از فارغ التحصيل شدن آقا مهدي و فرار او از سربازي به فتواي امام؛ از نقش او در پيروزي انقلاب اسلامي؛ از نقش او در تأسيس نهادهاي انقلابي در منطقة آذربايجان؛ از تلاش او در خنثي کردن توطئه هاي ضد انقلاب؛ از ورود او به سپاه؛ از شهردار شدن او در اروميه، از تلاش او در دادستاني و از حرف هازد، اما وقتي خواست از آقا مهدي و جنگ بگويد، چهره اش حالت ديگري پيدا کرد. دليل اين تغيير حالت، به درونيات خيرالله و درک او از روحيات آقا مهدي بر مي گشت. روحيه اي که خيرالله درجنگ از آقا مهدي شناخته بود.
-اوائل جنگ، آقا مهدي طاقت نياورد که دور از جبهه بماند. راه افتاد آمد منطقه. با تجربه هايي که در سرکوبي ضد انقلاب داشت. از آن زمان تا حالا يکسره توي جبهه مانده، بعد از عمليات فتح المبين، معاون تيپ نجف شد. در عمليات بيت المقدس مجروح شد. چند روز در بيمارستان بستري بود. بعد با سرعت آمد منطقه و شد فرمانده تيپ عاشورا. وقتي اين تيپ به لشکر تبديل شد، آقا مهدي هم شد فرمانده لشکر عاشورا. خب، ديگه بسه، دعا بفرماييد.
خير الله ديگر حرف نزد، اما هنوز هم براي افراد انبار و اسلحه خانه،دربارة آقامهدي، حرف هاي ناگفتة بسياري داشت. هنوز تا اذان صبح، ساعتي باقي مانده بود که چشمان خستة آقا مهدي به ستاره ها افتاد. لحظاتي به آن نگاه کرد. سپس از جا برخاست، از پله ها پايين آمد، در محوطة جلوي انبار کنار شير آب نشست. مدتي صبرکرد،بعد، پوتين هايش را بيرون آورد؛ پوتين هاي کهنه اي که ساقشان را بريده بود و حالا ديگر نيم پوتين بودند. در حالي که وضو مي گرفت، به گريه افتاد. به پشت بام برگشت و به نماز ايستاد. پس از نماز، تنها با زيارت عاشورا مي توانست دوام بياورد.
..لقد عظمت الزّريّه و جلّت و عظمت المصيبه
کوکب هشتم
با شهادت حميد، خودم را در وضعي خاص پيدا کردم؛پي برده به آساني هجرتي که براي اغلب آدم ها سخت به نظر مي آيد و تنها تر از گذشته در انجام کاري بر زمين مانده، متحير ماندم. با رسيدگي ويژة رزمنده هاي سنگر پشتيباني و خوراندن مقدار متنابهي آب کمپوت و ساير مخلفات تقويت کننده، حالم کمي بهتر شد. اندکي استراحت کردم. رزمنده ها، يکي یکي براي اقامة نماز وارد سنگر شدند. نماز جماعت برپا شد. نماز ظهر و عصر را به جماعت خواندم. حالا ديگر شايد مي شد گفت که در پيدا کردن آقا مهدي ناموفق بودم.
با اين که منطقه را چند بار گشته بودم: اما گويي بخت با من يار نبود.
به خيرالله گفتم: شايد کوتاهي کرده ام؟
-تو کوتاهي نکردي علي! آقا مهدي يه جا بند نمي شه.
از سنگر پشتيباني بيرون آمدم، چند دقيقه بعد، کنار رزمنده ها در خط درگيري بودم. شهادت حميد سیانکي، در ياد و خاطرة من شهادت حميد آقا باکري را زنده کرد. بي صدا گريه کردم. دو رزمنده در حال بردن مهمات به طرف سنگر دوشکا بودند. يک رزمنده، آر پي جي اش را مسلح مي کرد. رزمنده اي بالاي يک نخل، در حال ديده باني بود. يک رزمنده، آر پي جي زد.یک نفردرحال دویدن به طرف نخلستان از کنارمن ردشد.چهره اش برايم آشنا بود. او را نشناختم، اما ايستاد و با شگفتي خاصي به من نگاه کرد و دوباره دوان دوان رفت.
به تنهايي جست و جو را ادامه مي دادم. امدادگرها زخم پاي راستم را مرهم گذاشته و رويش را بسته بودند. کوره راهي به طرف روستا امتداد داشت و در کنار آن، ديوار کوتاهي جان پناه رزمنده ها بود. بعد از ديوار، خاکريز طبيعي کوتاهي قرار داشت. نيم خيز به طرف روستا حرکت کردم. از دسته هايي که بر مي گشتند ، سراغ آقا مهدي را گرفتم. همه از سلامتي او خبر دادند و گفتند که در حاشية روستا و نخلستان، مشغول کاري کارستان است.
در همين احوال، يک گله هواپيماي دشمن سر رسيد. لاشخورها بمب هايشان را ريختند و رفتند. به غير از پدافند ضد هوايي، رزمنده ها هم با کلاش، به طرف ميگ و سوخو و شليک می کردند. اين هم از عجايب اين جنگ است. يکي از فرماندهان عاشورا، به افرادش دستور مي داد که ناگهان متوجه من شد. در حالي که به طرف من مي آمد، دستوراتش را کامل کرد. بعد پرسيد: چه طوري علي آقا؟
-دنبال آقا مهدي باکري مي گردم. راستي اوضاع به نفع کدوم طرفه؟
-خوشم نيومد . مؤمن چرا داري اين طوري مقايسه مي کني؟
گفتم: حرف بدي زدم؟
فرمانده گفت: اگر تصور صحرايي را بکنيم که مولا حسين بن علي عليه السلام در آن با دشمن جنگيد و ياران باوفايش با چه روحيه اي تا آخرين قطرة خون جنگ کردند، باز هم بايد نگران وضع جنگ باشيم؟
گفتم: اين که حرف آقا مهدي باکريه. اگر خودت حرفي داري بزن. بگو وضع جنگ چه طوره؟
فرمانده گفت: آقا مهدي همين يک ربع-ده دقيقه پيش، شبيه همين جمله ها رو برام گفت علي آقا! اما اگر نظر منو مي خواي وضع جنگ فوق العاده خوبه.
گفتم: از آقا مهدي چه خبر؟
-ديگه چيزي نمونده که بهش برسي.
گفتم: الحمدلله.
خواستم حرکت کنم که فرمانده گفت : راستي اگه مي خواي آقا مهدي رو برگردوني آن طرف دجله، بهتره از همين جا عقب گرد کني اخوي!
-چرا؟
فرمانده گفت: خداوند تأييدش کرده حالا هم به اراده و خواست الهي در حال نبرده؛ با هر شليک يا جون يکي از بعثي ها رو ميگيره يا يه تانکشونو منفجر مي کنه.
گفتم: آقا مهدي، روحية شهادت طلبي فوق العاده اي داره. از طرفي، وجودش براي حفظ قدرت سپاه اسلام لازمه. بايد از خط مقدم دورش کرد.
-من و تو در اشتباهيم اخوي! اگه حق دعوتش کرده باشه، آرزويش اينه که شهيد بشه. تلاش ماها هم براي برگردونش فايده اي نداره.
-تو که باز هم داري حرف هاي آقا مهدي رو مي زني. راست مي گي بيا بريم پيداش کنيم برگردونيمش قرارگاه.
فرمانده خنديد و گفت: آقا مهدي گم نشده که پيداش کنيم مؤمن! همين چند دقيقه پيش از اين، به من مأموريتي داده که بايد انجامش بدم.
گفتم: همين!
فرمانده گفت: شرمنده. خودت برو طرف نخلستان. آقا مهدي در فاصله اي بين روستا و نخلستانه. ان شاءالله بتوني برش گردوني.
فرمانده رفت. به طرف انتهاي روستا حرکت کردم تا به محلي که او گفت برسم. همين طور که نيم خيز و به سرعت حرکت مي کردم، صدايي شنيدم که گفت: علي آقا! خسته نباشي؟
دلم ريخت، برگشتم، محسن بود.
گفتم: درمانده نباشي برادر!
-چه مي کني مؤمن خدا؟
گفتم: اين رئيس شما هم ما را اسير خودش کرده.
محسن گفت: آقا مهدي؟
گفتم: بله، همين آقا مهدي. خبري ازش نداري؟
محسن خنديد و گفت: اون که رئيس هر دو تا مونه. همين الآن از پيش اش مي آم.
محسن، محسن باشکوه، با دريايي از خاطرات عاشورايي مثل شهادت حميد آقا باکري و .
وارستگي کليد گنج عاشوراست.
وارستگي،
وارستگي،
وارستگي.
هر لحظه که او و عاشورا بر صفحة خاطرم نقش ببندد، شکوهمندي بزرگوارانة انسان وارسته اي را که در جست و جويش هستم، بيشتر درک مي کنم. آيا مي توان بدون رسيدن به وارستگي و درک حقيقت جاودانة هستي، گوهر آدمي را باز شناخت؟
سکوتي که براي چند لحظه بر اتاق حاکم بود، با زنگ تلفن شکست، مسئول دفتر فرماندهي گوشي را برداشت و گفت: بله، بفرماييد
صدايي خفيف از آن سوي خط گفت: من از اسلام آباد غرب زنگ مي زنم. با حميد آقا باکري کار دارم. مسئول دفتر گفت: لطفاً گوشي خدمتتان باشد. قطع نکنيد تا صدايشان کنم.
چند لحظه بعد، در اتاقي که جلسه بود، صداي ملايمي از بلند گو پخش شد.
-تلفني با حميد آقا باکري کار دارند. از اسلام آباد غرب.
حميد آقا خودش را رساند، گوشي را برداشت و گفت: بفرماييد. من حميد هستم.
صداي آشنايي در گوش حميد طنين انداخت.
-حميد آقا، حميد آقا خودتان هستيد؟
صداي کربلايي را شناخت. گفت: بله ، کربلايي ! بفرماييد.
کربلايي گفت: بنده را فرستادند تلفن کنم بگم احسان و آسيه هر دو مريض شده اند. بيمارستان بستري هستند. به من گفتند خدمت شما بگويم هرچه زودتر بيايد. حال بچه ها خوب نيست.
تمام خاطرات حميد آقا از اسلام آباد زنده شد. به يادش آمد که به همسرش گفت: لشکر فعلاً مدت زيادي در غرب مي ماند. ما هم اين جا راحتيم. پيش دايي و ..
در اين حال، صداي کربلايي را شنيد که مي گفت: حميد آقا، حميد آقا!
-دايي جان! از طرف من از خانواده ام عذرخواهي کن. بگو فعلاً نمي تونم بيام. بگو دوباره حال آن ها را مي پرسم انشاءالله.
کربلايي گفت: حميد آقا! احسان و آسيه تب شديد .
صداي کربلايي قطع شد و حميد آقا بوق اشغال را شنيد که مدام تکرار مي شد. يک ساعت بعد، همه چيز براي شروع حرکت آماده بود. فرمان حرکت صادر شد. قايق ها يکي يکي کنار پل شناور پهلو گرفتند، پر از نيروهاي رزمنده شدند و حرکت کردند. هر کس در آخرين لحظاتي که هنوز قايقي ساحل را ترک نکرده بود ، با آنان که مي ماندند چيزي مي گفت.
حميد آقا باکري همراه يکي از رزمنده ها، منتظر قايق بود. طولي نکشيد که قايقي سفيد، کنار پل شناور توقف کرد و حميد آقا همراه وحيد، سوار آن شد. آن ها بايد خيلي سريع، با حضور در محل قراري که با ديگر فرماندهان داشتند، مقدمات شروع يورش را فراهم مي کردند. قايق، بي معطلي حرکت کرد. حميد، بادوربيني به اطراف نگاه مي کرد. وحيد با سکاندار گرم صحبت و مزاح بود. سکاندار، عکس فرزندش را به وحيد داد. وحيد عکس را با دقت نگاه کرد و به سکاندار چيزي گفت که حميد آقا آن را نشنيد، اما توانست براي چند لحظه عکس را ببيند. کمي به پسرش احسان شبيه بود. ياد احسان و آسيه قلب حميد آقا را فشرد. زير لب با خودش زمزمه کرد: اي خدا!فرصتي نشد که لااقل احوالي از بچه ها بگيرم.
اندکي بعد، به انتهاي آبراهي که از ميان نيزار مي گذشت، نگاه کرد. قايق هاي مملو از رزمنده را ديد که به طور منظم در حرکت بودند . چهره هاي شاد و خندان رزمنده ها را ديد و ناگهان از اين که به خاطر فرزندانش مکدر شده بود، بر خود لرزيد و آهسته زمزمه کرد: لااله الا الله و به مطالب جلسه انديشيد. به سخناني که فرمانده قرارگاه دربارة مأموريت او و رزمنده هاي تحت امرش گفته بود.
-پل مجنون که مسئوليت تصرف آن بر عهدة حميد آقا واگذار شده، در واقع عقبة دشمن و شايد تنها راه اصلي و تدارکاتي دشمن است. تصرف اين پل، کليد آغاز عمليات اصلي و موفقيت ماست. دشمن با وجود اين پل مي تواند به راحتي افرادش را فراري بدهد. مي تواند براي انجام پاتک ،افراد تازه نفس بياورد و خلاصه در اختيار داشتن اين پل برايش نوعي قوت قلب است.
ساعت يازده شب چهار شنبه سوم اسفند هزارو سيصد و شصت و دو، حميد آقا باکري به وسيلة بي سيم خبر تصرف پل مجنون، واقع در شصت کيلومتري عمق خاک عراق را به اطلاع قرارگاه رساند و عمليات خيبر، پس از اعلام اين خبر آغاز شد. اکنون چند ساعت از شروع عمليات مي گذشت . نيروهاي دشمن در محاصرة کامل لشکرهاي مختلف اسلام درآمده بودند و دشمن که حيات خويش را در گرو باز پس گيري پل مي ديد، فشار شديدي را به رزمندگاني وارد مي کرد که حميد آقا، فرماندهي آنان را بر عهده داشت. حميد آقا، تلاش خود را متوجه تثبيت موقعيت يگان هاي پدافند از پل کرده بود . او در حالي که به سمت جلو به طرف پل مي دويد ، فرياد زد : هر چه مي تونيد موشک آرپي جي و نارنجک از اطراف بياوريد .
مرتضي که از موقعيت خطر ناک حميد آقا نگران بود ،گفت : حميد آقا مواظب باش !نبايد اين قدر جلو بري .
حميد آقا که ديد يک تانک عراقي در حال پيشروي است و خطر سقوط ، پل را تهديد مي کند، در حالي که آرپي جي بر شانه گرفته بود در نزديکي تانک از جا بلند شد و گفت: بيا جلو، بيا!
از شکاف درجة آرپي جي ، تانک را ديد. فاصله اي نيز براي سرعت تانک مهلت گذاشت و ماشه را چکاند. حرکت موشک، خط قرمزي در هوا رسم کرد. کلاهک تانک از جا کنده شد و فرياد الله اکبر فضاي اطراف را پر کرد. اين اولين تانکي نبود که در اين محور به آتش کشيده مي شد. تنور آوردگاه حميد آقا و همرزمانش، با اسلحه هاي سبکي مثل کلاش، آرپي جي و نارنجک، در جنگ با پيشرفته ترين جنگ افزارها داغ شده بود. سنگر تک تيراندازان دشمن، در دوردست ها، رفته رفته، سازمان مي گرفت.
حمید آقا گويي در ميدان رزم بال درآورده و در همه جا حاضر بود؛ با چهره اي شاد و خندان و گل انداخته. خوشحال بود از اين که وظايف محوله اش را انجام مي داد و همراهانش در کارها کوتاهي نمي کردند. دو روز از تصرف پل مي گذشت. حميد و افراد عاشورا، هم چنان قهرمانانه به جنگ و پدافند از پل مشغول بودند. خودش همواره در کنار جلوترين افراد به دشمن، به سازمان دهي افراد خويش در لحظه لحظة جنگ بي امان با بعثي ها سرگرم بود.
آتش دشمن ، بعد از يکي-دو روز متمرکز شده و کم کم براي رزمنده هاي مدافع پل دردسرايجاد مي کرد. تانک ها ديگر نزديک نبودند. زمين تير تراش مي شد و گاه و بي گاه تير مستقيم تانک، جان پناهي را مي کوبيد. در ميان گرد و خاک جنگ، حميد آقا از کنار سنگري به سنگر ديگر مي شتافت.
مسائل را به دقت مي ديد و مي شنيد و آن به آن، وضعيت را به فرماندهي جنگ، گزارش مي کرد. وضع منطقه، بحراني و آتش دشمن، فوق العاده شديد بود. بي سيم چي گفت: حميد آقا! قرارگاه
حميد آقا گوشي گرفت. گفت: سلام!بفرماييد
فرمانده قرارگاه گفت: حميد آقا! وضعيت؟
حميدآقا گفت : سبز، سبز، بنفش.
در سنگر مخابرات قرارگاه فرماندهان به يکديگر نگاه کردند. نگاهي حاکي از تعجب و سؤال. يکي از فرماندهان گفت: با آقا مهدي تماس بگير.
چند دقيقه بعد، آقا مهدي پشت خط بود.
فرمانده گفت: آقا مهدي! اين حميد آقا عجيب و غريب حرف مي زنه
آقا مهدي گفت: حميد آقا!مگه چي میگه؟
فرمانده گفت: با اين که وضعيت پل، صفر بيست و شش گزارش شده، حميد آقا وضعيت را سبز اعلام کرده.
آقا مهدي بي اختيار اشک ريخت و گفت: حميد آقا هميشه همين بوده. در سخت ترين شرايط همين طور بوده. من از بازي دراز تا الآن، يک کلمه که بوي وخامت اوضاع بدهد، از زبان اين مؤمن خدا نشنيده ام.
فرمانده با آقا مهدي خداحافظي کرد و گفت: با حميد آقا تماس بگير
بي سيم چي حمید آقا گفت: حميد آقا!قرارگاه.
حميد آقا ديگر فرصتي براي جوابگويي به قرارگاه نداشت. به طرف مرتضي رفت، او را در آغوش گرفت و گفت: مرتضي جان! حفظ پل با تو.
مرتضي با تعجب به حميد آقا نگاه کرد و چيزي از حرف او نفهميد. حميد آقا گفت: پشت رزمنده ها در جزيره، به حفظ اين پل گرمه. مبادا کوتاهي کنيد
مرتضي گفت:: حميد آقا! حرفت رو واضح تر بگو.
حميد آقا از کنار مرتضي بلند شد و به سرعت دويد. او از اول احتمال ضعيفي مي داد که رزمنده هاي آن طرف پل، توسط دشمن محاصره شوند و اکنون به نظرش رسيد که بايد وضع آنان را بررسي کند. او به طرف پل رفت تا با گذشتن از آن به انجام وظيفه اي که داشت، بپردازد. کلاش را دردست راست گرفت. بدنش تا نيمه خميد و به سرعت از روي پل دويد. پل را به سلامت گذراند. بعد از پل، ديگر حميد آقا ديده نشد. يکي از رزمنده ها فرياد زد:
-يه نفر از افراد ما اون طرف پل تير خورد!
(حميد آقاي عزيزم. سلام! تو بايد بروي به يک کشور اروپايي؛ به اسم درس. بعد از اين که در کالج جاگير شدي؛وقتي حساسيت ساواک روي تو کم شد. ما به تو خبر مي دهيم. بلافاصله به سوريه بيا. اسلحه ها تحويل بيژن و مصطفي مهندس است. اسلحه ها را به ترتيبي که برايت خواهند گفت، تا مرز ترکيه بياور. محسن در ترکيه گوش به زنگ آمدن توست. اسلحه ها را به محسن تحويل بده. ديگر مأموريت تو در اين مرحله تمام است. سلام همگي ما را به امام برسان.
آقا مهدي و حميد آقا، از ابتدا تا هميشه، با هم بودند. عالم کودکي آنان گرچه کودکانه بود، اما با بچه هاي هم سن و سالشان تفاوت داشت. حميد آقا در تمام مراحل و عقبه ها و عمليات ها، در مواقع حساس و خطير، دوست و ياور و پشتيبان صادق برادرش آقا مهدي بود تا اين که زمان جدايي فرا رسيد و معاون آقا مهدي در سختي ها، بار سفر بست.)
مرتضي تمام قد از جا بلند شد و دويد. گويي جان مرتضي به پيکري تعلق داشت که آن سوي پل افتاده بود. پيکر باجاذبه اي عجيب و بي مانند او را به طرف خودش مي کشيد. مرتضي پر کشيد و تا نزديک آن پيکر خونين رفت. حميد آقا بر زمين افتاده بود و باريکه اي از خون او، کنارة پل به درون شط عظيمي روان بود که از آن نزديکي مي گذشت. مرتضي صورت حميد آقا را از روي خاک بلند کرد. لبخندي ثابت بر چهرة حميد نشسته بود و بر صورتش از خستگي چند روز عمليات اخير و سال هايي که بي وقفه تلاش کرده بود، نشاني ديده نمي شد: سال هايي که بي خبر از سروپاي خويش، همة دشواري ها را در راه خدا تحمل کرده بود؛تا امروز.
وقتي خبر به جزيره رسيد، جمعي از رزمنده ها با غم و اندوه در گوشه اي من، گفت و گو مي کردند. دغدغة اصلي آن ها اين بود که چگونه خبر را به آقا مهدي بدهند. دغدغة ديگر عکس العمل آقا مهدي در برابر اين خبر بود. وحيد که بسيار بيتاب بود، گفت: جنازه همان جا ماند.
محد رضا او را دلداري داد و گفت: هر طور شده مي آريمش.
وحيد گفت: آقا مهدي اگه بشنوه چي مي شه؟
علي در خيالش صحنه اي را ديد و با ترس گفت: تا آن جا که مي شود نبايد به آقا مهدي اطلاع بديم.
در ديدگاه وحيد، آسمان تيره و تار بود.
-هوا خيلي تنگه.
محمد رضا گفت: آدم خفه مي شه
وحيد گفت: قورباغه ها يک روند وق مي زنند
مرتضي خارج از حال و هواي جمع، ناگهان تصميمش را اعلام کرد و گفت: مي ريم جنازة حميد آقا رو مي آوريم
محمد رضا گفت: بايد اجازه بدن
مرتضي گفت اجازه لازم نيست
علي گفت: آقا مهدي!
مرتضي غافلگير شد و گفت: سلام آقا مهدي!
آقا مهدي گفت: سلام! چرا ماتم گرفته ايد؟
جمعي که در حال خودشان بودند، دست و پايشان را جمع کردند.
محمد رضا گفت: چيزي نيست آقا مهدي!
مرتضي گفت: بله آقا مهدي! واقعاً چيزي نيست
وحيد گفت: شما يک سري نمي رويد قرارگاه؟
آقا مهدي گفت: قرارگاه ما اين جاست، کجا برم؟ شما ها اين جا دارين بهشت تقسيم مي کنين، آن وقت من برم قرارگاه که دست آخر شايد توش حلوا خير کنن. حالا راستي کاري هست که بايد برم قرارگاه يا همين طوري گفتي؟
وحيد گفت: نه آقا مهدي! همين طوري گفتم.
محمد رضا گفت: نه آقا مهدي! اصلاً مهم نيست، نرو
آقا مهدي گفت: حميد آقا شهيد شده. حتماً خبر داريد؟
آقا مهدي به قدري راحت اين جمله را گفت که بعضي متوجه نشدند.
علي با خود انديشيد: پس مي دونه که برادرش، قائم مقام لشکر، شهيد شده! و در حالي خاص، غرق شد. وقتي به خود آمد، همه گريه مي کردند. همه غير از آقا مهدي که دو چيزذهنش را مشغول کرده بود. اول اين که، مرتضي را جايگزين خوبي براي حميد آقا مي دانست. دوم اينکه که تک تير انداز هاي دشمن از دور، افراد عاشورا را هدف قرار مي دادند و اين به واسطة ضعف آتش سنگين خودي بود.
-مرتضي! با قرارگاه تماس بگير و از طرف من بگو تا دو ساعت ديگر حجم آتش دو برابر مي شود و گرنه خودتان بايد فرداي قيامت جوابگو باشيد.
مرتضي بلافاصله پيام را به قرارگاه رساند. روحية آقا مهدي، باعث دلگرمي رزمندگان مستقر در جزيره شد و جنب و جوشي در آنان پديد آورد.
محمد رضا گفت: مرتضي بگو! يا الله.
مرتضي مطلب را گرفت و گفت: آقا مهدي! يک فکري به خاطرمون رسيده. مي خواهيم با شما مشورت کنيم.
آقا مهدي گفت: بفرماييد، فقط سريع چون کار دارم.
مرتضي با احتياط گفت: مي خواهيم شبانه بريم جنازة حميد آقا رو بياريم
آقا مهدي گفت: غير از حميد، شهيد ديگه اي هم آن جا هست؟
مرتضي گفت: بله هست
-اونها رو هم بياوريد.
مرتضي گفت: غير ممکنه آقا مهدي! نمي شه بايد کم تعداد بريم تا سريع از منطقه خارج شيم
-مگه جنازة حميد آقا با شهداي ديگه فرقي داره؟ چرا بايد براي حميد استثنا قائل شد؟
هيچ کدام از افرادي که دور آقا مهدي جمع شده بودند، براي اين سؤا ل ها پاسخي نداشتند، اما بيشترشان در باطن با اين نوع برخورد آقا مهدي مخالف بودند.
آقا مهدي گفت: اگر ممکن نيست جنازة همة شهدا رو بياريد، پس بهتره که حميد آقاهم پيش اونها بمونه. اين طوري، روح خودش هم خشنود تره
خبر شهادت حميد آقا، مثل بوي عطر، هواي لشکر را پر کرد. خبر سنگين بود و براي بعضي ها غير قابل باور. بيش از همه ممکن بود محسن از شنيدن خبر جا بخورد. چند نفر با هم يک رأي بودند که اگر محسن خبر شهادت حميد آقا را بشنود، معلوم نيست برايش چه اتفاقي بيفتد و بعضي مي گفتند شايد محسن از شنيدن خبر، ديوانه شود. حميد آقا و محسن وقتي با هم بودند، زمان اعتبار کمي خودش را از دست مي داد. حکم دوستي آنان را قلب سليم صادر کرده بود و صد البته حکمش براي هر دو مطاع بود. سرانجام با نسيم مصاحبت، خبر شهادت حميد آقا، از مشام تيز محسن نيز گذشت. در حال رانندگي بود که خبر را شنيد. لرزشي در وجودش و سپس در خودرو ايجاد شد. لرزش رفته رفته بيشتر شد، نزديک بود فرمان از دستش خارج شود.
غلام که همراه محسن بود،گفت: خل شده اي با اين ماشين که فرمونش مي زنه مي آيي خط؟
جواب محسن نامفهوم بود. خودرو توقف کرد.
غلام گفت: محسن، محسن! چي به سرت اومد پسر؟
در چادر همه به عيادت محسن آمدند. حالش خوب نبود. فقط نگاه مي کرد؛ به نقطه اي دور و نامعلوم. مرتضي سريع آمد تا خبر به آقا مهدي بدهد، اما قبل از اين که حرفي بزند، آقا مهدي گفت: مرتضي جان! از امروز مسئوليت حميد آقا روي دوش شماست. تو جاي برادر من بودي و هستي. حالا اين پيغام را ببر و به محسن بگو کاري براش در نظر گرفته ام که بايد انجام بده
مرتضي گفت: آقا مهدي ! مي گن حال محسن اصلاً خوب نيست.
آقا مهدي که آن قدرها هم از قضيه بي اطلاع نبود، گفت: به محسن بگو حالا چه وقت مریض شدنه؟ وقت براي مريض شدن زياده. حالا خيلي کار داريم مؤمن!
مرتضي گفت:
آقا مهدي !مطمئني که محسن با اين حال زاري که داره از پس اون کار بر بر مي آد ؟
آقا مهدي گفت : فقط کار خودشه .
مرتضي نامه رابه دست محسن داد .محسن گفت : آقا مهدي ؟!
مرتضي گفت : بله نامةآقا مهديه .
محسن نامه را باز کرد .خط و امضاي آقا مهدي عيناًشبيه خط و امضاي حميد آقا بود .نامه خيلي کوتاه و صميمی بود .سلام مي رساند و مأموريت را محول مي کرد و تمام . محسن فوق العاده ناراحت و غمگين بود . نگاهي به مرتضي کرد و گفت : مرتضي من ! حوصلة کار ندارم .حميد آقا شهيد شده کسي حميد را مثل من نمي شناخت .
مرتضي گفت : حميد آقا قبل از اين که دوست تو باشه ، برادر آقا مهديه .ما بايد بريم به او تسلاي خا طر بديم . آقا مهدي به تو کار ارجاع داده .
محسن گفت : کلام آخر . برو به آقا مهدي سلام بنده رو برسان و بگو به علت شهادت حميد آقا دست و د لم پي کار نمي ره . بهتره اين مأموريت رو به ديگري محول کنيد والسلام .
يک ساعت بعد ،قا صدي نا شناس پيغام ديگري براي محسن آورد .
- برادر محسن شما هستيد ؟
محسن جا خورد و گفت : بله !
قاصد ناشناس گفت : اين پاکت حاوي پيغام آقا مهديه .براي شما .
قاصد نامه را به دست محسن داد و بدون اين که لحظه اي معطل جواب بماند ،رفت .نامه کوتاه بود و با اين جملات آغاز شده بود :
بسمه تعالي
برادر محسن !
کار براي خدا دلسرد ي ندارد .
خود دار باش و به جاي دلسرد شدن ،به ا نتقام خون شهيدي که مورد علاقه ات بوده، با همت و پشتکار تمام به انجام وظيفه بپردازد و راه او و کار او را پيگيري کن.
مهدي باکري
محسن ، بعد از خواندن نامة آقا مهدي ،دو باره روحش آرامش يافت و تلاش خويش را در لشکر از نو شروع کرد. شب بر همه جا سايه افکنده بود. در کنار خاکريز، در منطقه اي خلوت که قبلاً خط پدافندي بود و اکنون خالي مانده، صداي ناله اي سوزناک به گوش مي رسيد. جثة به ظاهر نحيف آقا مهدي، ايستاده در برابر خداوند، با خدا سخن مي گفت و اشک مي ريخت. بعد از شهادت حميد آقا،آقا مهدي کارهايش زيادتر شده بود و تحمل فراق ياوري مهربان و برادري رشيد، بر شانه هايش سنگيني مي کرد.
دلداري دادن به افراد لشکر يکي از کارهاي روزمره آقا مهدي بود. امشب نيز به دلجويي از خانواده اش مي پرداخت؛ با نوشتن اولين نامه بعد از شهادت حميد آقا که آغازي چنين داشت:
بسم الله الرحمن الرحيم
سلام بر خانواده اي که سربازي متقي و رشيد و شجاع،شهادت طلب، متواضع، جسور، با توکل، هميشه حاضر در سخت ترين صحنه هاي نبرد با کفار،مقلد خالص روح الله، بريده از دنيا، منتظر با شوق و صبر به آخرت، عاشق امام حسين عليه السلام و گريان مظلوميتش،زاهد شب و شير خروشنده در صحنة نبرد را در دامن پاکش پرورد و تقديم به پيشگاه رب العالمين نمود.
مي بخشيدم از اين که نتوانستم براي مراسم حميد آقا بيايم. زيرا خود حميد به من اين اجازه را نمي دهد.
در حال حاضر در حين عمليات هستيم و فرصتي براي آمدن ندارم و به منظور انجام خواست و وصيت حميد،در جبهه مي مانم و به راه شهدا ادامه مي دهم تا اسلام پيروز شود.
مهدي باکري.
کوکب نهم
از محسن ،نشاني دقيق محل استقرار آقا مهدي را گرفتم. تنها يک مشکل باقي ماند؛ جابه جايي سريع آقا مهدي که دسترسي به او را مشکل مي کرد. با توکل به خدا و به اميد او ، به طرف روستا حرکت کردم.
پس از چند دقيقه که در هول و ولا گذشت، از روستا عبور کردم و خودم را در محلي يافتم ميان روستا و نخلستان .
محلي که از هر کس دربارة آقا مهدي پرسيدم، اين جا را نشاني داد. با نشاني هايي که داده اند ، اکنون بايد جايي باشم که آقا مهدي در همين حوالي مشغول جنگيدن با عراقي هاست.
در فرصتي کوتاه، خشاب اسلحه ام را عوض کردم. پريدم پشت يک نخل و ديدم که تانک هاي عراقي در ابتداي نخلستان ايستاده اند. شايد منتظر دستور هستند براي شروع پاتک. در يک لحظه به خودم آمدم و فهميدم که دشمن در حال گلوله باران نخلستان است، آن چنان که گويي تمام سلاح هايش را در زاويه اي معين نشانه رفته است. اطرافم را بررسي کردم. پنج موضع از عاشورا برايم شناخته شد که در حال مقاومت بودند. حتماً آقا مهدي هم در يکي از پنج موضع بود، اما کدام يک؟ به هر حال، ادامة کار من لااقل براي خودم روشن بود. بايد ضمن درگيري و جنگ و گريز با دشمن که حالا ديگر کاملاً به مواضع عاشورا نزديک شده بود،به تمام پنج موضع سر مي زدم و آقا مهدي را مي ديدم.
يک تانک ، يک نخل را له کرد. با کلاش شليک کردم. يک عراقي افتاد. در پناه نخل نشستم. به طرف کربلا نگاه کردم و سلام فرستادم: و لا جعله الله اخر العهد مني لزيارتکم.
صداي پايي به گوشم خورد. رگباري زمين مقابلم را شخم زد. گل و لاي و شکستة سعف نخل،بر سر و صورتم پاشيد. نارنجک را از فانسقه ام جدا کردم، ضامن آن را کشيدم، کمي از جان پناهي که داشتم به طرف راست رفتم. به اولين موضع عاشورا نزديک شدم. با تمام قدرت ، نارنجک را به طرف دشمن پرتاب کردم و با يک خيز و دو غلت،در مو ضعي مناسب ، شمردم:
. چهار، پنج.
نارنجک منفجر شد. منتظر نماندم و شليک کردم؛ نسبتاً هم سطح با زمين. برخاستم. مارپيچ به طرف افراد خودي دويدم. طولي نکشيد که در ميان اولين سنگر مقاومت عاشورا بودم. الحمد الله.
به چهره يکايک افراد نگاه کردم، آقا مهدي در ميانشان نبود. چهره هايي آسماني که به خاک و گل زينت شده بود و خستگي کامل از چهره اشان پيدا بود و نبود. يکي از عاشورايي ها که پشت بي سيم درون سنگر با عقبه حرف مي زد،چهره اش باز و گشاده شد و گفت: نيروي کمکي، نيروي کمکي!
چشمانم را بستم . رمق نداشتم بازشان کنم؟ نمي دانم آقا مهدي بازويم را گرفت و به محل زخمي که خودم متوجه آن نبودم،نگاه کرد.
گفتم: آقا مهدي، آقا مهدي!
يکي از عاشورايي ها گفت: علي آقا، آقا مهدي توي سنگر سومه. اگر باهاش کار مهمي داري حاضرم پيغام تو رو برسونم.
پس آنچه ديدم حقيقي نبود! انصاف است فرمانده ! انصاف است که براي ديدنت ديگر خودي برايم باقي نماند؟ شايد همه جااين قاعده جاري است. ما غفلت زدگان، از کار عالم بي خبريم، شايد. يکي معجوني شيرين به حلقم ريخت چشمانم باز شد. از جا بلند شدم . از طرف رودخانه ، نيروهاي کمکي مي آمدند. هميشه به داغ و درد و حزن و گريه بايد بود؟ شادي و فرح و سرور نبايد در دل هاي ما جايي داشته باشد؟ خوشحال شدم. قواي از دست رفته ام تجديد شد. دوباره با دقت به رزمندگان داخل سنگر نگاه کردم. يادم آمد که انگار آن ها مرا به اسم صدا زدند. و از ارتباط من و آقا مهدي گفتند. خدايا شايد صداي آقا مهدي را هم شنيدم. من و او، تقريباً به يک جثه بوديم از جهت لاغري. من و او به يک سال بوديم از جهت سن. من و او همبازي دوران کودکي بوديم. تا حالاکه او قايم شده بود و من چشم بسته بودم. پيدا کردن او قدري طول کشيده بود و صداي او را که بگويد: بيا. نشنيده بودم يا خودم در دويدن سستي کردم. حالا آقا مهدي جايي درست و حسابي قايم شده بود. اين همبازي دوران کودکي ام ، اين آقا مهدي. پرسيدم: مي شه تا سنگر دوم رفت؟
همان صدايي که قبلاً مرا به اسم خوانده بود، گفت:علي آقا! برايت يه خط آتش درست مي کنيم تا مثل عروس که مي ره به حجله،بري سنگر دوم. چه غم و غصه اي داري مؤمن؟
شک نداشتم. صداي آشنا بود؛ برادر آشنا. عجب واقعة غريبي گفتم:آشنا، تويي !
همان صدا گفت:تا اسم شب رو نگي،آشنا بي آشنا.
خودش بود. بلند شدم و به طرفش رفتم سينه اش را چسبانده بود به تنةيک نخل و داشت تير مي انداخت به طرف پياده هاي دشمن.
گفتم:جماران
گفت:چهارده
گفت:آشن
چشمانش پر از اشک شد و گفت:علي آقا! ياد ما کردي؟
گفتم: با آقا مهدي کار دارم. براش از قرار گاه پيغام دارم. تو نمي توني کاري برام بکني . بالا غيرتاً آقامهدي رو پيدا کن، من که ديگه درمانده شده ام آشنا!
آشنا گفت: چند لحظه پيش دستور داد بي سيم اش را خاموش کردند. ارتباط با قرار گاه، از طريق سنگر ما برقراره.
شايد زيباترين حالت آقا مهدي،حالتي بود که من و آشنا شاهد آن بوديم. در مکاني که عشق آقا مهدي در آن جا بود. در مکاني که ما نمي دانستيم آقا مهدي وقتي مسير را طي مي کرد، چه مي گفت، فقط شاهد جنبيدن لبانش بوديم. من و برادر آشنا ، شايد قادر به درک حقيقتي نبوديم که در برابر آن قرار گرفته بوديم. شايد ما همانند کودکاني که هنوز قوة تميزشان به حدي رشد نيافته تا بتوانند برخي از ابعاد وجود آدمي را باز شناسند، در مرتبه اي نبوديم که بتوانيم از مائده اي که پروردگارمان به ما ارزاني داشته استفاده کنيم، اما آقا مهدي چه طور؟ او در کدام عالم سير ميکرد که اين چنين با سنگ هاي راه و با در و ديوار کوي معشوقش گرم گفتن راز نهان بود.
گر چه برادر آشنا، آشناي آقا مهدي بود، آشنايي که اکنون در ساحل غربي رود دجله در فاصلة کوتاهي از ارتش متجاوز بعث مشغول جنگ بود و در وجودش هنوز همان لطف و خلوص بود که در کلامش؛ وقتي با آقا مهدي به طرف مقصدي واحد حرکت کرديم. آشناي حقيقي ما سه تن و هزاران عاشورايي ديگر، ديگري بود. ديگري از جنس حسين عليه السلام و عاشورا.
عاشورا،
عاشورا،
عاشورا،
آيا مي توان به سادگي وسعت وجودي مرداني را دريافت که در اوج قدرت، تغييرات روزانة يک غنچة گل محمدي آنان را تحت تأثير قرار مي دهد ؟
دامنة کوه را انگار شسته بودند. بالاتر، سنگ هاي مرتفع تميز تميز، چنان که رگه هاي سنگ واضح و زيبا ديده مي شد.
پاي آقا مهدي که از خودرو به زمين رسيد، زمزمه کرد:الحمد الله
علی وآشنا همراه او، بودند. اول راه ، نگهبان با احترام پرسيد: کجا تشريف مي بريد؟
آشنا پاسخ داد: لطفاً با شماره چهارده تماس بگيريد.
نگهبان با شمارة چهارده تماس گرفت. اسم هر سه نفر را از روي کارت شناسايي شان، پشت تلفن خواند. هويت شان در تماس با شمارةچهارده، تأييد شد. نگهبان با احترام گفت:بفرماييد، التماس دعا!
برگ درختان با وزش نسيم صبحگاهي مي لرزيد. انوار طلايي خورشيد صبح،بر قسمت هايي از کوه نشسته بود. آقا مهدي با دو همراهش آرام آرام، به سوي ارتفاع گام بر مي داشت. احساس کرد نفسش به سختي بالا مي آيد . ايستاد. روي ديوار مقابل، اطلاعيه نصب شده بود و بر آن تصويري از يک شهيد، ديده مي شد. برادر آشنا ، به سمت چپ پيچيد . آقا مهدي را نديد. برگشت و او را ديد که رو به روي عکس شهيد ايستاده بود.
آشنا گفت:آقا مهدي! دير شد.
آقا مهدي اشک چشمانش را پاک کرد و گفت:بريم
چند لحظه اي در اتاق کوچک ماندند. تماس مجدد توسط نگهبان برقرار شد. دوباره تأييد انجام شد. حرکت کردند. به قفسه هاي کفش حسينيه رسيدند. کوچه را با موکت فرش کرده بودند: براي زماني که درون حسينيه ظرفيت پذيرش عاشقان را نداشت؛ براي زماني که گنجايش نداشت تا خيل عظيم مشتاقان را پذيرا باشد آقا مهدي به در بلند و عظيم حسينيه نگاه کرد.
دري کوچک ميان کوچه را بسته بود. آشنا، چند بار زنگ در را فشار داد. در باز شد،به کوچه اي يک متري. هر سه نفر ، از چارچوب در عبور کردند. از حياط گذشتند . از پلکان کنار حياط بالا رفتند. ميان پله ها ،برق خورشيد و چشمان آقا مهدي براي يک لحظه تلاقي کرد و آقا مهدي امام را ديد. چند لحظه بعد ، آقا مهدي کنار امام بود و سرش در دامن او. لحظاتي به بيخودي و خلسة حضور گذشت. آقا مهدي چند جملة بريده بريده را به سختي ادا کرد و گفت:دعا کنيد شهيد شوم.
امام فرمود: دعا مي کنم پيروز باشيد.
بعد از اين جمله، نگاه مهربان امام و تبسم معني دار او به فرياد همه رسيد. اشک به کمک آقا مهدي آمد تا راز جثةنحيف او را بهتر بر ملا کند که اين جا به راستي جاي برملا شدن بود؛ محلي براي انکشاف حقيقي باطن آدم هايي که مي آمدند و مي رفتند.
کوکب دهم
بايد به سنگر دوم بروم . حدود صد متر فاصله است. صد متر زير آتش شديد. شايد دو ساعت از ظهر گذشته است. خورشيد زمستاني جنوب از پشت نخل ها نورافشاني مي کند. بر قسمت هايي از زمين و باتلاق و خون و گوشت و پوست سوخته بوسه مي زند. با آمدن نيروي تازه نفس، سر همه گرم شده است به احوالپرسي وجنگ. آشنا و ديگر افراد سنگر اول خوشحال از رسيدن کمک، در حال تقسيم نفرات و سروسامان دادن سريع به آن ها در جان پناه هاي مناسبند.
گويي از وعده اي که دادند تا براي بيچاره اي مثل من خط آتش درست کنند، ياد و ذکري ندارند. صد متر سينه خيز رفتن، کاري نبود که از آن استقبال کنم. به ناچار، کنار بوته هاي بلندي که تا سنگر دوم ادامه داشت،روي زمين خوابيدم و به سرعت سينه خيز رفتم. کنار سنگر دوم، يک گرده ماهي وجود داشت. با يک خيز خودم را از روي آن پرت کردم داخل سنگر. سنگر دوم در يک نگاه، کوچک تر از سنگر اول بود.
اطرافش چند جعبة مهمات و دو قبضه آر پي جي افتاده بود. در همين حال ، چند نفر از افراد تازه نفس به سنگر دوم ملحق شدند. افرادي نيز مشغول دفاع از خطر و دفع شر عراقي ها بودند و در اين ميان آقا مهدي در سنگر نبود. طبق گفتة يکي از عاشورايي ها، سنگر سوم بايد محل استقرار آقا مهدي باشد.
آمدن عاشوراييان تازه نفس، باعث افزايش روحية نشاط و شادابي بين رزمنده ها شده بود. برادري از سنگر سوم با حرکت نيم خيز و سريع ، خودش را به سنگر دوم رساند. بي آن که او را بشناسم يا مقدمه چيني کنم، گفتم:آقا مهدي آن جا بود؟ من دنبال آقا مهدي مي گردم
رزمندة عاشورايي روي زمين نشست. چند لحظه غرق در فکر ساکت ماند. بعد، نگاهي به من کرد و گفت: آقا مهدي خودش دنبال چيز ديگري مي گرده؛ دنبال وصال حق. تو براي چه دنبال آقا مهدي مي گردي؟
ديگر برايم تواني نمانده بود تا به اين برادر عاشورايي جواب بدهم. شايد هم لازم نبود. بايد تا آن جا که مي توانم و به هر ترفندي خودم را سرپا نگه دارم و بکشانم به سنگر سوم. يک لحظه از اين که براي خودم تدبيري مي انديشم و در کوران اين معرکه، آينده را پيش بيني مي کنم، خنده ام گرفت. آيا امکان نداشت در راه سنگر سوم، ترکشي سوزان چنان مستم کند که غزل سفر را دست افشان بخوانم و بگذرم؟
در سنگر دوم پيکر گلگون دو شهيد افتاده بود. پيشاني پر از خاک و خون يکي را بوسيدم. شهيد دوم سر نداشت. دستش روي سينه اش مانده بود؛ سياه و خون مرده. دست را بوسيدم. خواستم به طرف سنگر سوم بروم که يک رزمندة تازه نفس پس از اين که پنج نفر از افراد تحت امرش را در سنگر جا داد، رو به من کرد و گفت: تو چرا ول مي گردي اخوي؟
جا خوردم و گفتم: چه کار بايد بکنم؟
رزمنده گفت:ما براي حمل مجروح يک نفر کم داريم، تو بشو آن يک نفر. يا الله.
گفتم: چشم!
بلافاصله برانکاري را به من نشان داد؛پر از خاک و خون يکي از رزمندگان نوجوان عاشورا آن را محکم گرفته بود.
برو شروع کن.
حرکت کردم. کنار نوجوان ايستادم . از شدت بمباران و گلوله باران دشمن، قدري کاسته شده بود.
پرسيدم: اسم شريف شما؟
نوجوان رزمنده گفت: احسان
- از کجا اعزام شده اي ؟
- تبريز.
- آقا مهدي را مي شناسي؟
احسان ناراحت شد،گفت:حرف مفت نزني بهتره.برو سر برانکار را بگير .
- شرمنده اخوي! من مأموريت دارم.
احسان گفت:معطل نکن والا هر چه ديدی از چشم خودت ديدي.
گفتم: تو دوست داري آقا مهدي شهيد بشه؟
احسان گفت: هذيان مي گي؟ اين پرت و پلاها چيه؟ مجروح ما داره شهيد مي شه.
گفتم: حرف حساب نمي فهمي اخوي! شرمنده ام، خداحافظ.
صداي خشک گلنگدن ،من را متوجه وضعيتي تازه کرد. اسلحه اش را آماده شليک به طرف من نشانه رفت و گفت:معطل نکن.
به اطراف نگاه کردم، به سنگر سوم. بايد مي رفتم. نوجوان بسيجي بلند شد. يکي از مجروحان را که معلوم بود رزمنده هاي تازه نفس خيلي دوستش داشتند ، روي برانکار گذاشت و به من اشاره کرد سر آن را بگيرم. تعلل کردم. دوباره نگاهم به سنگر سوم کشانده شد.
دِبجنب!
لحن آمرانة کلامش نشان داد که جدي است. به ناچار سر بر انکار را گرفتم. چهرةمجروح با پتويي عراقي پوشيده شده بود. در حال حرکت، بر اثر سوت خمپاره و انفجار آن، مجبور شديم چند بار برانکار را همراه مجروح، محکم به زمين بکوبيم و خيز برويم. پتو از صورت مجروح کنار رفت. عبدالله!با ديدن چهرة مجروح دانستم که شهيد شده است. آيا به راستي اين پيکر متعلق به عبدالله يکي از افراد عاشورا بود؟ همان عبدالله که در سال هاي شهرداري آقا مهدي،به عنوان سر کارگر انجام وظيفه مي کرد؟
از احسان پرسيدم:اين برادر را مي شناسي؟
گفت: عبدالله امجدي. کارش را نمي دانم کجاست ولي بچه ها خيلي دوستش دارن.
درست بود سرکارگر سابق شهرداري که تا قبل از شهادت، در مجموعه اي تحت فرماندهي آقا مهدي با متجاوزان مي جنگيد و اکنون. يکي از مقربين عالم قدس بود. به سرعت تا کنار دجله آمديم. برادر امجدي را آهسته روي زمين گذاشتيم. از احسان خداحافظي کردم و دوباره بسم الله. به طرف نقطه اي حرکت کردم که از آن جا آمده بودم.
عبدالله ،
عبدالله،
عبدالله!
آيا مي توان راز مکتوم پرواز شکوهمند پرندگان مهاجري را که در جست و جوي بقا، قاره هاي عظيم را مي پيمايند، بدون فهم حقيقت حرکتشان دريافت؟
گروهي از کارگران، در کارگاه راه سازي شهرداري جمع شده بودند. مسئول گروه گفت: آقايان! همگي توجه کنيد . فردا براي کار بايد به خيابان محمدي برويم.
يکي از کارگرها گفت: نمرديم و اين خيابان هم آسفالت شد؟!
مسئول گروه گفت: قرار ما فردا صبح، ساعت شش. بايد قبل از بالا آمدن روز، کمر کار شکسته باشد ها!
صبح روز بعد ، کارگران شهرداري در خيابان محمدي مشغول کار بودند. ماشين قير پاش از راه رسيد و با يک رفت و برگشت سطح خيابان را به قير داغ آغشته کرد. بوي قير، تا عمق شامة کارگران رسوخ مي کرد.
فردي از اعضاي گروه که از رفتارش معلوم بود تازه وارد است، با برگه اي در دست، خودش را به سر کار گر رساند و گفت:آقا عبدالله! خدمت شم
سرکارگر برگه را گرفت. کارگر را براندازي کرد و گفت: کار قحط بود آمده اي شهرداري؟ حالا که آمده اي بايد کار کني
کارگر گفت: گوني و دمپايي از کي بگيريم؟
سرکارگر گفت: برو داخل نيسان دمپايي و گوني هست.
کارگر گفت:چشم!
آفتاب صبح، همه جا را روشن کرده بود و به سرعت گسترده مي شد. بوي قير، طراوت هواي لطيف صبح را مي شکست. از آغاز کار ، چند تن از کارگران به بهانه هاي مختلف، کارشان را به گردن کارگر جديد مي انداختند. جابه جا کردن آسفالتي که از ماشين خالي شد، گرچه بعهدة همه بود، اما سه نفر هميشه با تعلل و طفره رفتن از کار شانه خالي مي کردند. زحمت اصلي کار بر دوش تازه وارد و پيرمردي نحيف، سنگيني مي کرد. کارگر تازه وارد، با لبخندي مهربان و صميمي به يکي از کارگرها گفت: بنده خدا! شما چقدر استراحت مي کنيد؟ اين پيرمرد خسته شد از بس جور شماها را کشيد.
يکي از کارگرها گفت: نفهميدم؟ به جناب عالي چه مربوطه؟ تو چه کاره اي که توي اين کارها دخالت مي کني؟
يکي ديگر از کارگرها نخي را که به جاي کمربند در پل هاي شلوارش کشيده بود، محکم کرد و گفت: داداش! خيالت را راحت کنم. ما اين جا هرکاري که دوست داشته باشيم مي کنيم. شما هم توي کار ما دخالت نکني سنگين تري
عبدالله با شنيدن سرو صدا به طرف کارگرها آمد و گفت: اين سرو صداهاي اضافه واسة چيه؟ بچسبيد به کارتان. تمامش کنيد.
سکوت تازه وارد و کوشش مجدانة او در کار، در ذهن ديگران معماي عذرخواهي را تداعي کرد. کار گروه، دوباره روال عادي اش را پيدا کرد. با گسترش انوار طلايي آفتاب، حيات در شهر روييد و مغازه ها يکي پس از ديگري باز شد. به محض اين که اتومبيل دوج آبي رنگ از انتهاي خيابان پيدا شد، يکي از اعضاي گروه فرياد زد: بچه ها بازرس!
جنب و جوشي عجيب، محوطة کار را فرا گرفت. ميداندار اين جنب و جوش، سرکارگر بود؛ عبدالله امجدي.
-ماشين بازرسه. بجنبيد، کار کنيد.
تقريباً همه مشغول کار شده بودند. عبدالله به طرف کارگر تازه وارد آمد ، لحظه اي ايستاد و گفت: احسنت! کار کن جانم. آفرين به تو کارگر خوب وظيفه شناس.
دوج آبي رنگ، نزديک کارگاه موقت ايستاده و سرنشينان آن پياده شدند. بازرس و همراهانش به طرف گروه حرکت کردند. بازرس، هنگام عبور از زمين که روي آن قير ريخته بود، پايش را آرام و با احتياط بر مي داشت چنان که گويي فردي وسواسي، از فراز باتلاقي از نجاست در حال رد شدن است. او در حالي که به شدت مواظب بود لباس هايش قيري نشود، عينکش را برداشت و اطراف را نگاه کرد. ناگهان از شدت تعجب، مثل برق گرفتگان خشکش زد و گفت: يعني درست مي بينم؟!
معاونش که چيزي سر در نياورده بود، گفت: چه چيزي را درست مي بينيد قربان؟ قصور يا تقصيري انجام گرفته ؟
بازرس گفتمهندس باکري.شهردار ! قاطي کارگرهاست؟!
معاون بازرس که تازه متوجه شده بود، گفت: چه سرو وضعي پيدا کرده قربان!
بازرس گفت: لباس هايش.. لباس هايش قيري شده!
معاون گفت: رودست خورديم قربان! بازرسي قبل از ما انجام شده
بازرس و همراهانش به طرف کارگر تازه وارد رفتند. با احترام سلام و احوال پرسي کردند. اين صحنه براي کارگرها و سرکارگر مسئلة خيلي عجيب و غير قابل هضمي بود. تنها وقتي معما برايشان حل شد که از زبان بازرس شنيدند:جناب شهردار! شما واقعاً اهل تنوع و ابتکار هستيد. شما اين جا چه کار مي کنيد قربان؟
زودتر از ديگران عبدالله بود که پيش آمد و گفت: جناب آقاي شهردار! من از شما بي نهايت عذرخواهي مي کنم. من از طرف خودم و تمام کارگرها نمي دانم با چه زباني از شما حلاليت بخواهم. من از طرف خودم و همه عرض ارادت دارم. من
آقا مهدي در حالي که هنوز غلتک دستي را بر گوشة آسفالت مي لغزاند سرکارگر را راحت کرد و گفت: چيزي نيست برادر! ناراحت نباش. من براي اين که از نزديک در سختي شما شريک باشم آمدم اين جا، نه براي چيز ديگر.
چند لحظه بعد، شهردار از کارگرها خداحافظي کرد و پس از توصيه هايي به بازرس، از آن جا رفت. آقا مهدي بايد به سرعت سرو وضعش را مرتب مي کرد تا خودش را به جلسة امنيت استان برساند.
ادامه دارد .... /س