نویسنده: زینب مقتدایی
منبع:راسخون
منبع:راسخون
- اهداف صنعت فرهنگ
بی شك بررسی اهداف گسترده صنعت فرهنگ ما را به درك روشن تری از معنای آن نائل خواهد كرد. در ادامه چهار هدف عمده را بر می شمریم:
1- تولید فرهنگ توده ای
یكی از مهمترین كارویژه های صنعت فرهنگ د ر جوامع مدرن تولید و تزریق فرهنگ توده ای می باشد. فرهنگ توده ای از نگاه مكتب فرانكفورت، فرهنگی جهت داده شده و غیر خودجوش است. مجموعه ای از افكار بسته بندی شده توده گیری كه به وسیله رسانه های جمعی انتشار می یابند. رسانه ها حامل اصلی فرهنگ توده ای هستند. این ابزارهای قدرتمند و پرنفوذ، بسته های فرهنگی دلخواه طبقه حاكم را كه مبلّغ ارزش های سرمایه داری همچون مصرفگرایی باشند، در كارخانجات فرهنگ سازی خود تولید و آن را به توده ها تحمیل می كنند. از این طریق نقش بسیار مهمی در مشروعیت بخشی به نابرابری های موجود در قدرت و ثروت ایفا كرده و آن ها را برای طبقات پایین طبیعی جلوه می دهند.«رسانه های گروهی در كشورهای غربی اغلب تحت كنترل یا مالكیت طبقه مسلط است و از این رو فرآورده ها و اَشكال فرهنگی از استقلال نسبی برخوردار نیستند بلكه مالكیت و كنترل وسایل فرهنگی در دست طبقه حاكم است و این طبقه از طریق رسانه های همگانی به تولید مادیِ فرهنگ توده ای می پردازد. بدین سان رابطه ای هرچند غیرمستقیم میان مالكیت رسانه های مولّد فرهنگ (یعنی قدرت طبقاتی) و محتوای رسانه ها یعنیفرهنگ توده ای وجود دارد.»
فرهنگ توده ای دست پخت رسانه ها؛ اساساً فرهنگی تجاری یا تجارت زده است كه به صورت انبوه تولید و مصرف می شود. مصرف كنندگان آن توده هایی منفعل هستند كه قدرت تشخیص ندارند و مشاركتشان محدود به انتخاب میان خریدن و نخریدن است. فرهنگ توده ای از بالا تحمیل می گردد و نمی توان در آ ن عناصری خودجوش كه از درون مردم برخاسته باشد یافت. یعنی مردم هیچگونه دخالت مؤثری در تولید فرهنگ خود ندارند و این فن سالاران خادم سرمایه داری هستند كه با بكارگیری ابزارآلات مدرن، اذهان منفعل آنان را به هر سو كه مقتضای منافعشان باشد می كشانند. بدین ترتیب صنعت فرهنگ با سركوب نیازهای واقعی و راستین انسان ها و جایگزین ساختن نیازهای كاذب و روزمره، یك فرهنگ مصرف گرای منحط می آفریند تا به بهترین نحوی، سودآوری سرمایه داری را تضمین نماید. صنعت فرهنگ چنان استادانه منطق كالا را بر آگاهی فردی مسلط می سازد كه فرد از رسوخ نیازهای كاذب در زندگی هر روزهاش مطلع نمی گردد. پنداری انسان عصر مدرن در برابر هجمه بی امان محصولات رسانه ای هیپنوتیزم شده است.
2- از میان برداشتن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه
«كاركرد اصلی صنعت فرهنگ در عصر سرمایه داری پیشرفته، از میان برداشتن هرگونه مخالفت اساسی با ساخت سلطه مستقر است. جامعه ای كه در چمبر صنعت فرهنگ غلتیده باشد، هرگونه نیروی رهایی بخش را از دست می دهد.»این جمله را می توان نتیجه تحقیقات متفكران مكتب فرانكفورت در مورد علت افول نهضت های انقلابی برای سرنگونی سرمایه داری دانست. آن ها عقیده داشتند كه طبقه مسلط بورژوا از ابزار صنعت فرهنگ در كنار سیاست های رفاهی بهره جسته تا تداوم سلطه اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیك سرمایه را تضمین نماید. بدین ترتیب فرهنگ حاكم بر جامعه با كنترل فراگیر افكار مردم از یك سو نظام موجود را مطلوب و ایده آل جلوه داده و برای آن مشروعیت ایجاد می كند و از سوی دیگر مانع ظهور هرگونه اندیشه بدیل یا مخالف می گردد. وجود چنین شرایطی، دموكراسی های لیبرال غربی را به نظا م های تمامیت خواه فاشیست شبیه ساخته است. «مکتب فرانكفورتی ها معتقدند كه تكنیكهای فاشیستیِ ازخودبیگانه سازی توده ها به جوامع لیبرالی نیز نفوذ كرده و در نتیجه، فرهنگ در استیلایی كه به تمام قلمروهای جامعه گسترش می یابد مشاركت دارد.»
پس فرهنگ جوامع غربی دیگر نمایانگر هویت انسان ها نیست بلكه اسلحه سركوبگر و بی حس كننده سیاست مداران است و به جای آنكه تعالی بخش حیات مردم باشد در جهت كنترل و مهارشان عمل می كند.
3- سرگرم ساختن توده ها برای تضعیف آگاهی انتقادی آن ها
امروزه صنعت فرهنگ از طریق رسانه های اثرگذاری مثل تلویزیون و سینما، چنان شهروندان را غرق در دنیای جذاب خیالی خود ساخته كه به دشواری می توانند زندگی روزمره را جدا از آن تصور كنند. مخاطبین دنیای مجازی رسانه، مسحور شكوه و جذابیت فوق العاده آن گشته و ناخودآگاه تحت تأثیر القائاتش قرار می گیرند. در نتیجه، دریافت ایشان از واقعیات پیرامون، مبتنی بر تصویر القایی رسانه است. تا جایی كه گاهی اوقات تشخیص آنچه در عالم واقع وجود دارد از چیزی كه با برچسب واقعیت به خورد توده ها داده می شود بسیار دشوار خواهد بود.دكتر حسین بشیریه در تشریح نظر یه های آدورنو و هوركهایمر می گوید: « در عصر سرمایه داری متأخر، تلفیق فرهنگ با سرگرمی و بازی، فرهنگ توده ایِ منحطی به وجود آورده است . مصرف كنندگان صنعت فرهنگ در حقیقت چاره ای ندارند زیرا در ورای افق واقعیت محسوس چیزی نمی بینند.»
از نگاه مكتب فرانكفورت هدف طبقه حاكم از سرگرم كردن مردم به محصولات پرجاذبه صنعت فرهنگ، ایجاد فضای بی حسی و بی تفاوتی در جامعه نسبت به تصمیم های سیاستمداران و نیز جلوگیری از رشد آگاهی انتقادی توده ها در قبال وضع موجود است. طبیعتاً كسانی كه گرفتار افسون تخدیركننده فرهنگ مدرن شده اند، دیگر رغبتی برای توجه به وقایع محیط داخل و خارج از كشورشان را ندارند و نمی توان از آن ها انتظار داشت به خودآگاهی جمعی رسیده و علیه سیاست های فاشیستی سلطه گران دست به انقلاب بزنند. در همین راستا تئودور آدورنو معتقد است: «بوجود آمدن فرهنگ توده ای مثلاً موسیقی و سینمای پاپ باعث ضعف آگاهی انتقادی توده های كارگر شده و آن ها را به خود سرگرم كرده است. از طریق صنعت فرهنگ سازی، طراحی معیارهای فرهنگ هدفدار، مردم را منفعل می كند و باعث بی تفاوتی آن ها می شود. به عقیده آدورنو صنعت فرهنگ سازی دائماً مصرف كنندگان خود را در مورد مطالبات واقعیشان فریب می دهد.»
4- یكسان سازی و استانداردسازی فرهنگی
یكی دیگر از اهداف صنعت فرهنگ، اقدام به یكدست كردن جامعه از طریق تولید انبوه محصولات فرهنگیِ كلیشه ای و استاندارد است. این امر سبب می شود كه مردم تقاضاهای همگونی داشته باشند و همگی آن چیزی را بخواهند كه رسانه ها به ایشان عرضه می كنند.«هلن بوردالوا»در مقاله ای تحت عنوان صنعت فرهنگ می نویسد:
»رادیو، تلویزیون و سینما به عنوان ابزار تولید و انتقال فرهنگ، كالاهای استانداردی را تولید می كنند كه ذائقه مصرف كنندگان را همگون می سازد و آثار فرهنگی را به سمت ابتذال و كالاهای تجاری سوق می دهد. صنعت فرهنگ با درهم آمیختن فرهنگ و تبلیغات و اولویت بخشیدن به فردگرایی فنی و استاندارد ساختن كالاهای فرهنگی، موجبات تباهی فرهنگ را پدید می آورد و از رشد و گسترش هنر متعالی و ظریف ممانعت بعمل می آورد.»
اثر دیگر یكسان سازی فرهنگی، وارد كردن ضربه ای نامحسوس به آزادی و تنوع افكار توده ها و سلب نمودن توان انتخاب واقعی از آن هاست. « صنعت فرهنگ در سرمایه داری مدرن زمینه گسترش توهم آزادی را بوجود آورد. به این معنی كه فرد با استفاده از فرآورده های به ظاهر متنوع صنعت فرهنگ در عمل آزادی انتخاب واقعی ندا رد. صنعت فرهنگ با شكل دادن به ذوق و ترجیحات توده ها به آگاهی و ذهنیت آن ها شكل می بخشد و با یكسان سازی، هرگونه تفكر رقیب و مخالفی را حذف می كند».
طبعاً كسانی كه امیالشان به گونه ای هدفمند از بیرون جهت دهی شده است نمی توانند تصویر شفافی از نیازهای حقیقی خود داشته باشند و لذا مجبورند منفعلانه مصرف كننده كالاهای فرهنگی استاندارد و كلیشه ای موجود در بازار باشند و هماهنگ با ریتم تحمیلی رسانه ها به رقص در آیند. «قدرت ایدئولوژی صنعت فرهنگ به قدری است كه یكرنگی و یكسانی را جانشین هشیاری می كند. این تأكید بر یكسانی، هیچگونه تعارض و یا دیدگاه بدیلی از نظم اجتماعی موجود را تحمل نمی كند. پذیرفتن روش های فكری و رفتاری متفاوت، مخالف و بدیل روز به روز غیرممكن می شود زیرا قدرت صنعت فرهنگ در اذهان مردم رو به افزایش است.»
- پیامد صنعت فرهنگ
نتیجه رواج منطق مادی و مصرف گرای سرمایه داری و نیز سلطه صنعت فرهنگ در بستر اجتماع مدرن، ظهور انسانی است كه هویت اصیل خود را از دست داده و برده كالاهای مصرفی گشته است. چنین انسان بی هویت و ازخودبیگانه ای را در ادبیات مكتب فرانكفورت، «انسان تک ساحتی» می نامیم. اصطلاح انسان تك ساحتی را برای اولین بار هربرت ماركوزه سومین چهره سرشناس مكتب به كار گرفت . او در سال 1964 كتابی به همین نام در نقد تمدن بورژوازی و نظام سرمایه داری منتشركرد. انسان تك ساحتی ماركوزه »انسان كاهش یافته ای است كه در حلقه نظام تكنولوژیك و تنیده شده در سرمایه داری از نیروهای خود خالی شده و به یك بعد یا ساحت تنزل یافته است.» انسان تك ساحتی شدیداً سطحی و ازخودبیگانه گشته به نحوی كه حتی درك درستی از هویت خویش و نیز سعادت راستینش ندارد. به نظر ماركوزه ازخودبیگانگی سبب مسخ انسان در هیأت یك كالا و كاهش او در سطح روابط تولید و مصرف می گردد. بشر مسخ شده مدرن، تحت تأثیر رفاه جوامع سرمایه داری و تبلیغات صنعت فرهنگ، رستگاری خود را در خرید و مصرف روزافزون می بیند.پنداری رباتی است كه سازندگان، او را صرفاً برای اجرای یك كا رویژه یعنی خرید كالاهای موجود در بازار سرمایه برنامه ریزی كرده اند . اكنون طبقه مسلط چه نفعی از این فاجعه تك ساحتی شدن می برد؟ از یك سو با شهروندانی سروكار دارد كه به نوعی جنون مصرف مبتلا شده اند و عطش سیری ناپذیر آن ها برای خرید كالا، پاشنه آشیل سرمایه داری را كه كمبود میزان مصرف است می پوشاند و از سوی دیگر هرگونه انگیزه دگرگون ساختن وضع موجود را از آنان سلب می نماید.
«رفاه و مصرف گرایی ناشی از اقتصاد جوامع سرمایه داری و سطوح كنترل ایدئولوژیكی كه صنایع فرهنگی آن را دارا می باشند این امر را تضمین می كند كه طبقه كارگر به طور كامل در این نظام جذب شود. اعضای این طبقه از لحاظ مالی تضمین شده اند و می توانند چیزهایی را كه دوست دارند یا تصور می كنند دوست دارند خریداری نمایند و دیگر هیچ دلیل آگاهانه ای برای سرنگون كردن سرمایه داری و جانشین كردن آن با یك جامعه بی طبقه و بدون دولت نداشته باشند.»
ماركوزه همچنین در ذیل بحث انسان تك ساحتی به مفهوم نیازهای كاذب و حقیقی می پردازد. نیازهای كاذب همان هایی هستند كه طبقات حاكم به عنوان خواسته های واقعی توده از طریق ایدئولوژی كاذب بر آن ها تحمیل می كند. مثل نیازهایی كه زندگی ماشینی و مصرف زده مدرن بوجود می آورد. اما برآورده شدن نیازهای كاذب به بهای مغفول ماندن نیازهای حقیقی انسان تمام می شود. اصولاً از دیدگاه ماركوزه نیازهای واقعی در سرمایه داری مدرن قابل تحقق نیستند زیرا خواست های غیرواقعی كه بقای سیستم بدان ها وابسته است به ذهن جامعه تزریق شده و همه توجهات را به خود جلب می كنند. مثلاً نیاز آزادی را در نظر بگیرید :« افرادی که در جوامع سرمایه داری زندگی می كنند تصور می كنند آزاد هستند اما در واقع خود را فریب می دهند. آن ها از نظر مكتب فرانكفورت و مفهومی كه برای آزادی دارد، آزاد، خودمختار و مستقل نیستند و نمی توانند برای خود فكر كنند. در واقع آزادی آن ها به آزادی در انتخاب كالاهای مصرفی گوناگون یا مارك های مختلف همان كالا یا احزاب سیاسی كه بسیار شبیه هستند محدود می شود.»
نكته شایان توجه اینكه مردم چنان غرق تأمین نیازهای كاذب اند كه نمی فهمند نیازهای حقیقی شان تحقق نیافته باقی مانده است. اینجا دوباره نقش كلیدی صنعت فرهنگ آشكار می گردد.
«تقویت نیازهای غیرواقعی با نقش صنعت فرهنگ پیوند دارد. به اعتقاد مكتب فرانكفورت، صنعت فرهنگ ایجاد و ارضای نیازهای غیرواقعی و سركوب نیازهای واقعی را تضمین می كند و در این كار به قدری موفق است كه طبقه كارگر به احتمال زیاد، دیگر برای ثبات و دوام سرمایه داری خطری ایجاد نخواهد كرد.» انسان تك ساحتی ماركوزه، نمایانگر اوج نا امیدی او از وضع جوامع صنعتی مدرن می باشد كه نیروهای رهایی بخش در آن ها به نحو فزآینده ای رو به اضمحلال می روند؛ افراد توان بوجود آمدن فرهنگ توده ای مثلاً موسیقی و سینمای پاپ باعث تشخیص مصالح راستین خود را از دست داده، مسخ شده اند و نوعی رضایت و رفاه كاذب درخدمت نیازهای كاذب درآمده است. در چنین شرایطی شاید تنها جمعی از روشنفكران نیالوده بتوانند به قصد دگرگون ساختن وضع موجود حركتی كنند.
2) فردیت
دغدغه بیش از حد مکتب فرانکفورت نسبت به پدیده های فرهنگی، به تعبیر دیگر نسبت به تظاهر و دستورهای حاصل از آگاهی انسانی، هم چنین بیانگر توجهی خاص نسبت به فرد به عنوان کانون اندیشه و عمل بود. به طور مثال «هورکهایمر» با برخی از جنبه ها با فلسفه وجود همدلی داشت که بعدها با ظهور«سارتر» در سطحی گسترده به «اگزیستانسیالیسم» مشهور گردید.هم چنین این توجه به فرد در اندیشه انتقادی قرابت چشمگیر آن را با دغدغه اولیه «ماکس وبر» سرنوشت فرد در جوامع سرمایه داری را نشان می دهد.
"در واقع یکی از مهم ترین دغدغه های مکتب فرانکفورت سرنوشت فرد در جامعه معاصر بود که نظریه سلطه «عقلانیت علمی- فنی» و نیز با دل مشغولی های «ماکس وبر» در آخرین نوشته هایش ارتباط نزدیکی دارد. «هورکهایمر» در رویارویی با چیزی که آن را «گرایش به سمت جهانی عقلانی شده خودکار و کاملاً تمیز داده شده» می دید، در عصری که تمایل به حذف هرگونه نشانی از استقلال و لو بدبینی فرد را دارد، برای مقابله با این گرایش و حمایت و یا در صورت امکان بسط و گسترش«آزادی محدود و گذرای فرد» هیچ راهی نمی دید، مگر تأکید بر تمایلات مذهبی «اشتیاق و همدردی با چیزی کاملا ًدیگر.» واقع هورکهایمر در اواخر عمر خود از اینکه "نظریه پردازی انتقادی"باشد دست شست و به نوعی اندیشه مذهبی متمایل گشت.
«مارکوزه» و «آدورنو»درباره واقعیت فرد در جامعه مدرن دیدگاه نومیدانه یکسانی داشتند، لیکن هر یک با شیوه های کاملاً متفاوتی با این مسئله برخورد کردند و بدان پاسخ گفتند.
«مارکوزه» بقایای امید را به این نیروهای انقلابی جدید که از بطن این جامعه سر بر خواهند آورد، در خود حفظ نمودند و در بازتفسیر فلسفی خود از نظریات «فروید» استدلال نمود که با غلبه کمبود مادی در جوامع صنعتی پیشرفته شرایط برای انسان ها به گونه ای برقرار گردید که از طریق آزادی جنسی به هدف سعادت نایل آمد، اما «آدورنو» امکان آزادی فرد از قید را نه در ظهور گروه های مخالف (اپوزسیون) جدید و نه در آزادی جنسی بلکه در کار هنرمند اصیل می دید که واقعیات مسلم را با نشانه هایی از آن چه می توانست باشد، روبرو می سازد.
3) سلطه
به اعتقاد «آدورنو» گستره و نفاذ سلطه بر فرد در جامعه مدرن آن قدر ظریف و نامرئی است که شخص دچار «توهم آزادی» می گردد. این توّهم نه تنها در اذهان عوام و افکار عمومی جا باز می کند، بلکه حتی در مطالعات علوم اجتماعی، که نهادهای جامعه را واقعیت می پندارند، نیز منعکس می شود. شیوه های نامرئی سلطه به یکپارچگی و همبستگی کامل افراد و تطبیق دادن آن ها با فرآیندهای اجتماعی و مناسبات تاریخی کمک می کند دامنه تثبیت و نهادینه شدن مناسبات سلطه در تمامی شئون حیات فردی و اجتماعی چنان گسترده شده است که رهایی از آن روز به روز برای افراد مشکل تر می شود.4)ایدئولوژی
مفهوم ایدئولوژی مکتب فرانکفورت به طور کلی در دو ایده خلاصه می شود: اول، تسلط اندیشه های حاکم بر جامعه و دوم تعیین روبناهای فرهنگی و ایدئولوژیکی توسط زیربنای اقتصادی. به این معنا که طبقه ای که به لحاظ مادی قدرت حاکم بر جامعه را در اختیار دارد، از حیث فکری نیز بر جامعه سیطره دارد. بنابراین از منظر مکتب فرانکفورت اندیشه های فرهنگی حاکم، ترجمان ذهنی روابط مادی حاکم هستند و لذا اندیشمندان این مکتب بر این باورند که فرهنگ همواره به منزله ایدئولوژی است، یعنی تحت نظارت واقعیت های مادی تولید می شود. منظور این مکتب از ایدئولوژی، نظام های فکری غالباً دروغین و مخدوش کننده است که نخبگان اجتماعی آن ها را تولید می کنند. همه این جنبه های ویژه «روساختاری» و جهت گیری مکتب انتقادی در برابر آن ها، را می توان تحت عنوان «نقد تسلط» مطرح کرد. ایدئولوژی از خصوصیات جهان مدرن است، زیرا جهان مدرن به آخرین مرحله تسلط بر افراد رسیده است. بنابراین از منظر این مکتب، اندیشه های حاکم در یک جامعه با تزریق آموزه های خود، جامعه را به صورت غیر مستقیم تحت نظارت خود درآورده اند و به نوعی برخی از رخدادهای اجتماعی بالفعل یا بالقوه را توجیه می کند یا به آن ها مشروعیت می بخشد.در واقع نظارت بر افراد چندان کامل نشده است که دیگر نیازی به عمل عمدی رهبران نیست. این نظارت «ملکه ذهن» کنشگران شده است. و گنشگران به نفع ساختار اجتماعی گسترده، خودشان را وسیله تسلط بر خود قرار داده اند.
5) مشروعیت بخشی
مشروعیت بخشی را می توان به عنوان یک نظام فکری تعریف کرد که نظام سیاسی آن را ایجاد می کند. و از جهت نظری با یک نظام تقویت می شود تا از نظام وجود پشتیبانی شود. مشروع بخشی ها، نظام سیاسی را در هاله ای از رمز و راز می پوشاند.مشروعیت بخشی از نگاه این مکتب واژه ای است که به پذیرش حق حاکمیت حاکمان از سوی افراد یک جامعه اشاره دارد. اعضای این مکتب بر این باورند که جامعه شناسی رسمی و سنتی با مشروعیت بخشیدن به وضع موجود در جوامع سرمایه داری، وضع موجود را پذیرفته و نه از اوضاع جامعه به طور جدی انتقاد می کند و نه بر آن است تا ساختار اجتماعی فرهنگ موجود را تعالی بخشد. هدف مرکزی و اصلی مکتب فرانکفورت در این نظریه، انتقاد از جامعه سرمایه داری، فرهنگ، دانش و به طور کلی نظام حاکم بر آن است. تمام اعضای مکتب فرانکفورت در این مورد متفق القول بودند که جامعه شناسی سنتی با ابزار مشروعیت بخشیدن به نظام حاکم در جوامع، در جهت انهدام فردیت، صداقت، عقلانیت گوهرین و آرمان های اومانیسم عمل می کند. اصحاب مکتب فرانکفورت، همچون مارکس، مفهوم «سلطه» در جامعه مدرن را مورد بررسی قرار دادند، اما آن را همانند مشروعیت بخشی، امری فرهنگی خواندند نه اقتصادی. اعضای این مکتب با ارائه این نظریه می پنداشتند که در جامعه جدید، سرکوب ناشی از عقلانیت صوری جانشین استثمار اقتصادی گذشته شده است. به نظر اعضای مکتب، عقلانیت صوری در مشروعیت بخشی به نظام حاکم در جوامع، به معنی انتخاب بهترین و مؤثرترین «سلطه» برای دستیابی به «هدف» خاص است و شکی نیست که هدف را صاحبان قدرت در جامعه تعیین می کنند.