نویسنده: زینب مقتدایی
مختصات اساسی نظریه انتقادی
مختصات اساسی «نظریه انتقادی» را میتوان چنین برشمرد:
۱. جنبش انتقادی با مارکسیسم قرابت بسیاری دارد، اما از احزاب کمونیستی همان اندازه دور است که از احزاب راست، از صافی فلسفه اندکی تغییر شکل یافته هگلی میگذرد. آنچه برای هگل به عنوان یک کلیت اثباتشده حقیقت است، در مکتب فرانکفورت فاقد خصلت سازنده است.
در نظر هگلی هر مفهومی در سیالیت وجودش در هر لحظه و مرحله نفی میشود و بار دیگر این نفیشدگی، نفی میگردد و این نفینفیشده اثبات است، اما برای آدورنو و اصحاب فرانکفورت مرحله نفی نفی از میان میرود و با نفی مسلسل و پیوسته مرحلهای اثباتی «کل امری ناحقیقی دانسته میشود» هدف واپسین چیزی جز انتقاد پیگیر و رسواکننده از کلیت نظام اجتماعی، سیاسی و فرهنگی دوران ما، صرفنظر از اینکه عنصرهای تشکیلدهنده آن زاییده، نظام تولید سرمایهداری باشند یا نحوه تولید سوسیالیستی نیست.
۲. پیدایش اجتماعی مسائل، وضعیتهای واقعی که دانش در آنها به کار میرود، هدفهایی که برای آنها دانش به کار برده میشود بیرون از مقوله دانش نباید فرض شود. میان شناخت و سود یا معرفت و منفعت پیوندی استوار یافت میشود. هدف چیرگی انسان بر طبیعت پیوستگی میان سرنوشت انسان و پیشرفت تمدن و فرهنگ را از یاد برده است.
۳. در شرایط گسترش نوین، هستی اجتماعی و اقتصادی انسان و عقل و آگاهی شکل دیگری متفاوت با قرون قبل یافتهاند. عقل به مفهوم سنتی روشنگرانه بر زندگی فردی و اجتماعی حاکم نیست، عقل مفهوم دانش و چیرگی بر طبیعت را دارد، اصل معنوی ذهنی نیست، بلکه گونهای از کنش یا عمل ویژه برای تسلط تکنیکی بر طبیعت است. این «منطق تسلط بر طبیعت» نوعی «صنعت فرهنگ» به وجود میآورد که یکپارچه در جریان پیدایش و گسترش تولید سرمایهداری و قانون بازار مستحیل میشود.
۴. چیرگی روزافزون بر طبیعت وسیلهای است برای جاویدان کردن تسلط انسان بر انسان و سرکوب کردن آزادی فردی و گسترش آگاهی آدمیان. هورکهایمر در اینجا نظر مارکس را که توسعه عقلانیت را منجر به آزادی واقعی میبیند نقد میکند.
۵. آنچه در جوامع نوین صنعتی پیش میآید، اگر پدیدههایی مثل جنگ آن را متوقف نکند «ادارهشدگی» یکپارچه و نه آزادی است.
۶. برقراری پیوند میان نظریه و عمل یا اندیشه و کنش (پراکسیس) که در آن عالم، علم و آثار عالم در شبکهای از عمل اجتماعی قرار میگیرند راه دگرگونی وضعیت موجود است. یعنی اگر اشکالی در عالم هست باید آن عوض شود نه فکر و نظر درست، پس نخستین وسیله برای رسیدن به این هدف، شناخت شرایط معنوی و مادی دوران ما برای انسانهاست و پس از آن پژوهش برای امکانهای انسان برای دگرگون کردن سرنوشت.
«پیشرفت توقفناپذیر» از نظر آدورنو در دیالکتیک روشنگری «واپس روی توقفناپذیر است» پیشرفت را به معنای انسانی آن تنها در اندیشهای «اوتوپی» و به عنوان یک مقوله تاریخی وابسته به جهان ناکجاآباد میتوان جستوجو کرد.
آزادی تنها در یک «نفی معین» ادراکشدنی است که هماهنگ با شکل مشخص ناآزادی است. اندیشه مقاومت در برابر آن چیزی است که بر آن تحمیل میشود.
دانشهای کنش «اقتصاد، سیاست، جامعهشناسی و تا حدود زیادی فلسفه» که به جای تکیه بر علایق رهبریکننده شناخت میتوانند سود یا علاقهای آزادیبخش داشته باشند میتوانند از چارچوب «کنش یا عمل عقلانی هدفمندانه» دانشهای طبیعی که زاییده شرایط مسلط اقتصادی و مادی کنونی است، خارج شوند. (هابرماس)
۷. سرمایهداری متأخر و شیوههای تولید آن به دلیل انحصارگری، مداخلهگریهای سیاسی، افزایش تولید و کنترل تضادهای اجتماعی و کم کردن کار انسانی و... در پهنه ذهنی و معنوی موفق شده است که آگاهی انتقادی انسانها را از میان ببرد و گونهای ایدئولوژی و جهانبینی تکنوکراتیک جانشین آن بسازد. نتیجه نهایی این جریان جلوگیری از هرگونه بلوغ یا رشد عقلانی و هرگونه روشنگری واقعی است.
۸. «عامه سلب سیاست شده» به گفته هابرماس محصول خارج شدن تضاد میان کار و همکنشی و تکنیک و عمل از پهنه آگاهی انسانهاست. به این ترتیب برخلاف نظر مارکس، بنیاد مادی طبقات اجتماعی و خصلت اجتماعی تولید دیگر نمیتواند معتبر باشد و آنچه مربوط به ماتریالیسم تاریخی است در شرایط نوین گسترش زندگی اجتماعی و فرهنگی جوامع پیشرفته صنعتی فاقد اعتبار لازم است. «جامعه سلب سیاستشده» از هرگونه امکان آگاهی سیاسی و کوشش در راه دگرگون کردن وضع موجود به دلیل گسترش تکنیک و دانش محروم کرده است. به عبارت دیگر سرمایهداری نوین دانش و تکنیک را دارای خصلت سیاسی کرده است.
۹. لیبرالیسم سده نوزدهم جای خود را به نظام اجتماعی مبتنی بر آزادیگرایی محافل و گروههای مسلط بر زندگی مادی و معنوی جوامع صنعتی و نه آزادیهای واقعی و حقیقی داده است. در این جوامع غرایز انسانها یعنی آنگونه غرایز ذاتی که در مسیر تمدن سرکوب شدهاند، در شرایط نوین این جوامع، بار دیگر و بیشتر سرکوب میشوند و امکانهای عینی و واقعی آزادی و آزادیبخشی انسان از میان میروند. (مارکوزه)
در جامعه کنونی صنعتی به انگیزه گسترش بیسابقه نیروهای تولیدی و قدرت تولیدکنندگی سرکوب به کمترین حد کاهش یافته و در عین حال به نحو روشنی سرکوب عینی واقعی افزایش یافته است تا خصلت و سازمان سرمایهداری متأخر را به نیروهای تولیدی ببخشد. این دو گرایش به تشدید «سرکوب اضافی» از لحاظ امکانهای آزادیبخشی انجامیده است.
۱۰. در جامعه کنونی اختلاف میان فرهنگ و تمدن به مفهوم پهنه کارکرد اجتماعی فرهنگ از میان رفته است. وظیفه عقل انتقادی آن است که «منطق اعتراض» یا «اندیشیدن منفی» را برای «کاتالیزور شدن فرهنگ» و کاربرد تکنیک نوین همچون بنیاد آزادیبخشی و تصور تازهای از آن مطرح کند.
مشخصات نظریه انتقادی
1- تعبیر جدید از طبقه کارگر در مکتب فرانکفورت در مرحله اول شکل گیری به منظور تجربه کردن پرولتاریا و به خاطر عامل اصلی تحول تاریخی بود، ولی در مرحله ی دوم (طرح دیدگاه انتقادی) مباحث مربوط به طبقه کارگر کم رونق تر شد و به جای آن روشنفکران عامل عمده ی تحولات تلقی گردیدند.
2- نظریه انتقادی با انجام تحقیقات بین رشته ای شکل گرفته است، زیرا مکتب فرانکفورت به دلیل وجود مؤسسه پژوهش های اجتماعی که در آن اقتصاددانان، سیاستمداران، روان شناسان، مورخان و فلاسفه حضور داشتند، به وجود آمد. تحقیقات مؤسسه بر چند اصل متکی بود:
الف- تغییر در ارتباط بین فلسفه و علوم اثباتی.
ب- رابطه دیالکتیکی بین عناصر و عوامل داخلی و خارجی.
ج- تغییر نوع رابطه بین دانش و جامعه.
در این طرز تلقی بیشتر رشته های علوم اجتماعی در شکل گیری مکتب فرانکفورت مؤثر واقع گردیدند. گیدنز مدعی است که تحقیقات بین رشته ای در مکتب فرانکفورت مربوط به رابطه بین اقتصاد سیاسی، فلسفه تاریخ، روان شناسی و روش های تحقیق تجربی است. بر این اساس هورکهایمر نظریه انتقادی را متوجه تحلیل اقتصادی، تحلیل روان شناسانه انسجام اجتماعی و تحلیل نظری از فرهنگ با تأکید بر فرهنگ توده ای دانست. 3- ارتباط بین نظریه و روش. در مکتب فرانکفورت در عین حال که به مباحث نظری پرداخته می شد، مباحث تجربی و عینی نیز اهمیت داشت. هورکهایمر با تقویت سازمان تحقیق، در طرح توسعه بخشیدن به رابطه میان مباحث فلسفی، نظری، و تجربی بود.
4- تعبیر خاص از آگاهی طبقاتی. اساس پیدایش مکتب فرانکفورت، بیان ضعف های نظریه ی مارکسیستی و طرح دیدگاه های جدید بود. آگاهی طبقاتی در دیدگاه مارکس از عمده ترین مباحث مورد توجه همه نظریه پردازان انتقادی از لوکاچ تا هابرماس بوده است.
هورکهایمر نظریه آگاهی طبقاتی را از دید روان شناختی مطرح کرد. او مدعی شد که با فرهنگ جدید در جامعه صنعتی، امکان کمتری برای رشد آگاهی طبقاتی طبقه کارگر نسبت به منافع خودش و سپس تمایل به انقلاب وجود دارد.
5- طرح شعاری «انتظار و بررسی ایستارها» در مقابل مارکسیسم به جای رد یا دفاع از آن سرلوحه دیدگاه انتقادی گردید. بحث درباره این بود که ارتباط ملیت با سوسیالیسم عاملی منفی در خلق جامعه سوسیالیستی است و روشنفکران باید در مقابل رد نظام سوسیالیستی کمونیستی شوروی سیاست انتظار را پیشه سازند. انتقادیون در عین حال که به عنوان مارکسیست شناخته می شدند با این شعار به نقادی اساسی آن نیز می پرداختند.
6- عدم قبول ایدئال های مارکسیسم. به دلیل تأثیرپذیری نظریه انتقادی از دیدگاه های ماکس وبر که نوعی بدبینی نسبت به آینده جامعه ی سرمایه داری را در طرح «قفس آهنین» در برداشت، گرایشی مخالف با طرح کمونیسم به عنوان رهاورد جبر تاریخی رشد پیدا کرد.
7- مکتب فرانکفورت بیش از این که از مارکسیسم به معنای مطلق آن متأثر باشد، از اندیشه های مارکس جوان هگلی فیلسوف به جای مارکس اقتصاددان متأثر می باشد. در این نظریه مکتب و مارکسیسم هم چون یک نظریه کلان مورد نقد قرار داده شد و عناصر تاریخی، اقتصادی و ایدئالیستی آن نادیده گرفته شد.
8- وجه تمایز مکتب فرانکفورت از دیگر دیدگاه ها و مکاتب ناشی از دیدگاهی روش شناسانه بود. در این صورت ورود روش شناسی جدید تحقیق، بیشتر وجه ممیز دیدگاه انتقادی و مارکسیسم است.
9- علاقه اصلی مکتب فرانکفورت در زمینه روان شناسی فردی است. زیرا رشد نازیسم در آلمان، فردگرایی را زمینه ساز ضرورت آزادی در مقابل دیکتاتوری ساخت. در این جریان متفکران اصلی نظریه انتقادی به بیان رابطه فرد و جامعه در اشکال گوناگون آن پرداختند.
10- وجه دیگر مکتب فرانکفورت طرح مفاهیم عمده ای چون «صنعت فرهنگ» و «روشنفکری توده ای» است. زیرا به دلیل نقد ماده گرایی مارکسیستی نوعی ایدئالیسم شکل گرفت. ایدئالیسم جدید کمتر فلسفی و بیشتر جامعه شناختی بود.
11- شواهدی که نشان بدهد مؤسسه پژوهش های اجتماعی فرانکفورت به آینده جامعه خوش بین باشد، وجود ندارد. از طرف دیگر عوامل زیر در افزایش بدبینی مکتب فرانکفورت مؤثر بوده اند:
الف) شکست جنبش چپ مدافع حقوق کارگر، ب) رشد فاشیسم بعد از جنگ جهانی اول، پ) پیدایش استالینیسم، ت) گسترش نقش دولت و ث) رشد بوروکراسی و غلبه عقلانیت ابزاری.
مجموعه این عوامل به طرح این سؤال منجر شدند که چگونه آرزوی نجات طبقه کارگر از دیدگاه مارکس با واقعیت جامعه که توسط ماکس وبر تحت عنوان «عقلانیت ابزاری» به «قفس آهنین» می انجامید، قابل سازش و همسویی می باشد؟ این دو عنصر ( خوش بینی در آرای مارکس و بدبینی در آثار وبر ) عاملی در طرح جدید تحول جامعه در مکتب فرانکفورت گردید. نظریه انتقادی ضمن اجتناب از طرح کمونیسم به تفسیر چگونگی تسلط بوروکرات ها و عقلانیت ابزاری پرداخت. از این رو کار نظریه انتقادی بیشتر تحلیل و بررسی جامعه مدرن بود تا ارائه ی مدل تغییر و جایگزینی.
12- مکتب فرانکفورت در جهت دفاع از ذهنیت در مقابل عینیت قرار گرفت. این گرایش از موارد زیر متأثر بود:
الف) رشد جریان دانشجویی دهه 1960 ، ب) بازخوانی افکار هگل در نظریه های لوکاچ و گرامشی، پ) گرایش ساختی آلتوسر و ت) شکست ماتریالیسم. مکتب فرانکفورت به نوعی رابطه دیالکتیکی بین ذهنیت و عینیت قائل شد و اقتصاد را در کنار سیاست، فرهنگ، روحیات و خلقیات افراد جامعه در تحولات و شکل گیری جامعه مؤثر دانست.
نظریه انتقادی در روابط بین الملل
انتقادیون دغدغه هنجاری روابط بین الملل را دارند از یک سو می خواهند تاریخی بودن وضعیت موجود را نشان دهند و از آن طبیعت زدایی کنند و از سویی دیگر پیامدهای ناعادلانه آن را مورد تأکید قرار دهند در واقع در پی نشان دادن ریشه های تاریخی وضع موجود در روابط بین المللند.
رابرت كاكس نیز در بحث مشهور خودش درباره تقابل میان نظریه «مشكل گشا» و «نظریه انتقادی» روش انتقادی را در مورد روابط بین الملل به كار می بندد. اصلی ترین تأثیرات بر اندیشه كاكس را نه مكتب فرانكفورت بلكه آنتونیو گرامشی (1937-1891) ماركسیست ایتالیایی سده بیستم و جیامباتیستا ویكو (1744-1668) فیلسوف تاریخ ایتالیایی اوایل سده هجدهم گذاشته اند. با این حال بین تمایزی كه هوركهایمر میان نظریه سنتی و انتقادی قائل است و دو رویكرد اصلی كه كاكس در قبال روابط بین الملل مشخص ساخته است شباهت هایی وجود دارد. به گفته كاكس رویكردهای مشكل گشا جهان را مسلم می گیرند و می پرسند كه چگونه می توان كاری كرد كه جهان تا حد ممكن بدون تلاطم وجود داشته باشد. این روش، شالوده مكتب واقع گرایی را تشكیل می دهد كه اقتدارگریزی بین المللی را تغییر ناپذیر می داند و می پرسد چگونه می توان در برابر رقابت ژئوپلیتیك، نظم را برقرار كرد. از دید واقع گرایان، نظم در نهایت بستگی به توازن قدرت دارد.
نظریه انتقادی برعكس می پرسد كه ترتیبات جاری جهان چگونه به وجود آمده است و آیا می توان آن ها را با مبارزه سیاسی دگرگون ساخت یا نه. به ویژه هدف آن مشخص ساختن «جنبش های ضد چیرگی جویی» است كه با ساختارها و اصول مسلط سرعناد دارند و تصوراتی را درباره شیوه های بدیل سازمان دادن جهان مطرح می سازند. از دید كاكس در اوایل دهه 1980 كه این تحلیل را ارائه كرد نوید بخش ترین بازیگران سیاسی دولت ها (به ویژه دولت های جهان سوم) و جنبش هایی اجتماعی بودند كه به چالش با اقتصاد جهانی سرمایه داری و شكل های بهره كشی از كار و نابرابری اجتماعی عجین شده با آن برخاسته بودند. كاكس هم در راستای سنت ریشه دار نظریه انتقادی نگاهش متوجه اصول بدیلی برای سازمان دهی سیاسی جهان است كه در دل ساختارهای موجود وجود دارد. باید گوشزد كرد كه تأكید كاكس نه بر آن دسته از بازیگران سیاسی كه بیشترین تأثیر را بر جهان موجود دارند (یعنی همان قدرت های بزرگ) بلكه بر جنبش هایی سیاسی است كه در صف مقدم تلاش برای متصور ساختن و ایجاد ساختارهایی سیاسی برای جهان قرار دارند كه به درد دل آسیب پذیرترین اعضای جامعه ی بشری خواهند رسید. رویكرد انتقادی كاكس توجه ما را از نظام سیاسی اقتدارگریز به سازمان اقتصاد سیاسی جهان و شكل های سلطه و چیرگی كه پدید می آورد معطوف می سازد. كاكس می گوید نتیجه ایدئولوژیك واقع گرایی این است كه انسان ها را به تسلیم شدن در برابر اقتدارگریزی بین المللی كه ادعا می شود تغییرناپذیر است دعوت می كند. این انتقاد یادآور این استدلال ماركس است كه نظریه های بورژوایی اقتصاد سیاسی یا طبیعی جلوه دادن مالكیت خصوصی، تقسیم كار و رقابت بازار، به استمرار نابرابری های اجتماعی كمك می كنند. همان گونه كه پیش از این گفتیم اصل مطلب این است كه نظریه های ناظر بر جهان اجتماعی تفسیرهایی بی طرفانه و عینی درباره واقعیت خارجی نیستند. به گفته مشهور كاكس، نظریه ها «همواره برای كسی و برای مقصودی» پرداخته می شوند: آن ها معمولاً به سود برخی منافع و به زیان منافع دیگر عمل می كنند. وظیفه محوری نظریه انتقادی برملاساختن ننایج سیاسی تلویحی ادعایی است كه دایر بر تحلیل بی طرفانه جهان مطرح می شود: باید نشان داد كه نظریه های جهان اجتماعی بیرون از دایره سیاست قرار ندارند بلكه دارای پیامدهایی برای توزیع قدرت سیاسی، منافع مادی و فرصت های مهم در جامعه ی داخلی و جهانی هستند.
كاكس تفسیری كلاً ماده گرایانه از سرشت سیاست جهان به دست می دهد وی از دیدگاه تقلیل گرایانه «بُن نگره تولید» دفاع نمی كند. نقطه آغاز بحث او كار و تولید است البته آن ها را در شكل دادن به جامعه و سیاست، پرنفوذتر از قدرت دولت و ساختار نظم جهان نمی داند. هر یك از این سطوح سه گانه (تولید، دولت و نظم جهان) بر سطوح دیگر تأثیر می گذارد و به محیطی كه بستر كشمكش میان جنبش های چیرگی خواه و چیرگی ستیز است شكل می بخشد.
همچنین باید گفت؛ توجه کاکس معطوف به ساختارهای تاریخی مبتنی بر یک الگوی دیالکتیکی رادیکال است که در آن ساختار به شکل تاریخی تعریف می شود نه انتزاعی. یکی دیگر از نکات مورد توجه نظریه انتقادی در نظریه روابط بین الملل هژمونی بین الملل است که منظور از هژمونی بین الملل این است که قدرت صرفاً ناشی از زور نیست بلکه مبتنی بر رضایت نیز هست ، پس سلطه هژمونیک بعد فرهنگی و ایدئولوژیک دارد.کاکس ثبات هژمونی را به وسیله هنجارها و نهادهای بین الملل ممکن می دارد، پس کاکس نظریه انتقادی رژیم های بین المللی را نیز ارائه می دهد.
- نگاه انتقادی ها به دولت
یکی دیگر از مسائل مورد توجه نظریه انتقادی این است که دریابد که چرا و چگونه دولت ها شکل گرفته است و تا چه حد امکان تحول در آن هست، به نظر لینکلیتر ساختارهای موجود طبیعی و دائمی نیستند بلکه تاریخی اند و ممکن است در آینده تغییر کنند، پس انتقادی ها به دنبال تحول در دولت در عرصه بین المللند. یکی دیگر از موضوعات مورد توجه انتقادی ها جامعه مدنی است به عنوان عرصه رقابت نیروهای اجتماعی، در واقع انتقادیون با طرح جامعه مدنی صراحتاً به دنبال نقش کنشگران غیر دولتی به جای کنشگران دولتی هستند ، از نظر گرامشی آنچه موجب تقویت جامعه مدنی می شود حزب سیاسی است.آن ها معتقدند که دولت ها در نظام های سرمایه داری رشد کرده و بوجود آمده اند و در سایر نقاط گسترش یافته اند به این ترتیب خود دولت ها به موازات اقتصاد سرمایه داری رشد کرده اند یعنی در ایجاد دولت ها اقتصاد سرمایه داری نقش ویژه ای داشته بطوری که اولین دولت های مدرن در درون نظام های سرمایه داری شکل گرفت پس از نظر انتقادیون دولت سرمایه داری هم از منافع طبقات خاصی حمایت می کند که همان سرمایه داری است و در خدمت آن است. امکان تحول در روابط بین الملل از نظر انتقادی هابازگشت به اخلاق هنجاری در روابط بین الملل از خصوصیات اصلی نظریه انتقادی است. کاهش نابرابری های جهانی، برقراری عدالت بین الملل ، احترام به تنوع تکثر و تفاوت ها از نکات مورد توجه انتقادیون در امکان تحول بین الملل و ایجاد یک اجتماع جهانی است اما مانع اصلی در شکل گیری اجتماع جهانی را ساختار دولت ها و تقسیم کار جهانی می دانند. لینکلیتر به دنبال اجتماعی مبتنی بر گفتگوست.گفتگو از نقاط مورد توجه مکتب انتقادی و به طور خاص هابرماس است ، هابرماس زبان را ابزاری برای اجتماع آفرینی می داند .گرامشی تحول را از طریق یک فرهنگ متقابل می بیند.از نظر کاکس از طریق ایجاد بلوک های جدید تاریخی در سطح ملی می توان به تغییر نظام بین الملل امید داشت.
- صلح از نظر انتقادی ها
از نظر این ها صلح زمانی شکل می گیرد که 1- تناقضات عمده سرمایه داری که به پیدایش بحران های اقتصادی منجر می شود از بین برود و به انسان ها به شکل ابزار نگاه نشود. 2- هدف از تولید صرفاً کسب سود نباشد و رفع نیازها مد نظر باشد. 3- نظام بین الملل شکل استعماری خود را از دست بدهد.
- رابطه میان قدرت و دانش از نظر انتقادیون
از نظر آن ها آن چیزی که باعث ایجاد قدرت می شود بر خلاف رئالیست ها قدرت نظامی نیست یا بر خلاف لیبرالیسم ها قدرت اقتصادی نیست بلکه دانش بشری است که باعث قدرت می شود.
پس انتقادی ها به رابطه میان دانش و قدرت تأکید دارد آن ها معتقدند دانش جنبه ایدئولوژیک دارد که این جنبه ایدئولوژیک دانش رویه های اجتماعی یا فرایندهای اجتماعی را می سازد و رویه های اجتماعی منافع را شکل می دهد و منافع منجر به قدرت می شود، پس قدرت نشأت گرفته از دانش است.
انتقادیون اعتقاد به تغییر و دگرگونی دارند از نظر آن ها دانش به لحاظ سیاسی و اخلاقی و ایدئولوژیک نمی تواند بی طرف باشد و تحت این شرایط دانش ایدئولوژیک به طور آگاهانه یا ناآگاهانه به سمت منافع گروه ها و احزاب خاصی حرکت کند. برخی از نظریه پردازان انتقادی به دنبال بهره گیری از دانش ایدئولوژیک برای رسیدن به مقاصد سیاسی خود هستند یا به عبارتی این دسته از نظریه پردازان در تلاش برای آشکار نمودن سلطه شمال بر جنوب فقیر هستند بنابراین بین مارکسیست های اقتصادی و نظریه پردازان انتقادی یک نقطه مشترک وجود دارد و آن اینکه در صددند تلاش های قدرت های بزرگ را برای سلطه آشکار کنند.
انتقادیون همچنین به رابطه میان نظریه و عمل توجه خاصی دارند و معتقدند که تناسب میان ساختار اقتصاد (سرمایه داری) و روابط اجتماعی (نظام طبقاتی) و سازمان سیاسی (دولت) وجود دارد که این همان نظریه مارکسیست های اقتصادی است که بر این اساس نظام سلطه شکل می گیرد پس به دنبال نشان دادن نظام سلطه هستند.