چون خاک شدي پاک شدي لاجرما |
|
چون نيست شدي هست ببودي صنما |
جرم او کند و عذر مرا بايد خواست |
|
واي اي مردم داد زعالم برخاست |
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست |
|
مرغي به سر کوه نشست و برخاست |
بي غم دل زنگيان شوريدهي مست |
|
بي غم دل کيست تا بدان مالم دست |
آنرا که دو دست و کيسه از سيم تهيست |
|
جز درد دل از نظارهي خوبان چيست |
تا عشق ميان ما بماند بي هيچ |
|
فاساختن و خوي خوش و صفرا هيچ |
زانست که او بزرگ را دارد خرد |
|
آنرا که کلاه سر ببايد زد و برد |
آنجا روم و روي کنم در ديوار |
|
آنجا که مرا با تو همي هست ديدار |
کين آب حياتست ز آدم بيزار |
|
تا با تو تويي ترا بدين حرف چه کار |
باورد و نسا و طوس يار من بس |
|
گر من به ختن ز يار وادارم دست |
تا عهد ميان ما بماند محکم |
|
فاساختن و روي خوش و صفرا کم |
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم |
|
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم |
خندان خندان به لب برآيد جانم |
|
جايي که حديث تو کند خندانم |
او را چو خوشست غريبي و شب رفتن |
|
اشتربان را سرد نبايد گفتن |
گو رو ديگر بيار مانندهي تو |
|
از ترکستان که بود آرندهي تو |
از بس که بجستي تو همه آن گشتي |
|
زلفت سيهست مشک را کان گشتي |
گر شير شوي زدست ما جان نبري |
|
گر آنچه بگفتهاي به پايان نبري |
خواهي تو بمرو باش خواهي بهري |
|
هر جا که روي دو گاو کارند و خري |
اي دوست نترسي که گرفتار آيي |
|
آراسته و مست به بازار آيي |