سخنی در هنر ننوشتن

ننوشتن به اندازه نوشتن، هنر است؛ با این تفاوت که دومـی‌ هـنرِ‌ آشـکار‌ است و اولی هنر پنهان. آنکه می‌داند چه ننویسد و چرا ننویسد، به اندازه آنکه می‌داند چه‌ بـنویسد و چرا بنویسد، هنرمند است.
پنجشنبه، 15 شهريور 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سخنی در هنر ننوشتن
ننوشتن به اندازه نوشتن، هنر است
 
چکیده
ننوشتن به اندازه نوشتن، هنر است؛ با این تفاوت که دومـی‌ هـنرِ‌ آشـکار‌ است و اولی هنر پنهان. آنکه می‌داند چه ننویسد و چرا ننویسد، به اندازه آنکه می‌داند چه‌ بـنویسد و چرا بنویسد، هنرمند است. مقاله حاضر بر آن است که نشان دهد‌ گاه نـنوشتن و قلم را‌ از‌ چرخیدن بر روی کـاغذ بـازداشتن، چه اندازه سودمند و فایده‌رسان است. تمامیت مقاله در پی آن است که موءلفان را هشدار دهد و مواقع خطر و خطا را بنمایاند.
در مقاطعی از مقاله درباره‌ آفاتِ نویسندگی سخن می‌رود؛ آفات و آسیب‌هایی که ناشی از نابلدی نویسندگانِ تازه‌کار و خـام‌اندیش است. در این میان بیش از همه به سرقت و تقلید و کلیشه‌گویی می‌پردازد.

تعداد کلمات 2589/ تخمین زمان مطالعه 13 دقیقه
سخنی در هنر ننوشتن
نویسنده: محمد اسفندیاری[1]
 
سخن نه از هنر نوشتن، بـلکه از هـنر ننوشتن است. از هنر نوشتن فراوان گفته‌اند، امّا دریغ از کلمه‌ای درباره‌ هنر‌ ننوشتن.
نویسندگی، البتّه که هنر است. باید دانش اندوخت و آموخت تا بدین هنر آراسته شد؛ ولی ننویسندگی نیز هنر اسـت و دشـوار. در این مقاله، در دو پاره، از این‌ موضوع‌ سخن می‌رود و چکیده سخن اینکه هر نویسنده‌ای، به مصداق «گُل بود به سبزه نیز آراسته شد»، ضمن نوشتن، باید بداند از چه نباید نوشتن. از چیزهایی بـنویسد کـه دیگران‌ نمی‌نویسند‌ و از‌ چیزهایی ننویسد که دیگران می‌نویسد‌.
آیا‌ هر‌ که شمشیر دارد باید بجنگد؟ برخی نه در سخن، که در عمل، آری می‌گویند و می‌جنگند. شمشیرشان وسوسه‌شان می‌کند که بجنگند. مانند این‌ عدّه‌، کسانی‌ هـستند کـه مـی‌پندارند چون قلم دارند، باید بـنویسند‌. از‌ هـر چـه می‌نویسند. برای اینها نفْس نوشتن موضوعیّت دارد؛ چه نوشتن و چگونه نوشتن، فرع آن است.
اوّل باید اندیشید‌ چه‌ نوشت‌، و سپس باید اندیشید چگونه نـوشت، و آنـ‌گاه بـاید نوشت. از هر‌ چه نوشتن و هر گونه نوشتن، نـشان آن اسـت که نویسنده، لا بشرط است و برای هیچ هم می‌نویسد و هورا‌ می‌کشد‌.
دغدغه‌ افراد پراگماتیست و بیش‌فعّال همواره این است که چـه بـاید کـرد. به‌ این‌ پرسش، باید این پرسش را افزود که چه نـباید کرد؟ همین سخن درباره نویسندگانی که از‌ هر‌ دری‌ می‌نویسند، صادق است. به آنها باید گوشزد کرد که چه نـباید نوشت؟ آنـ‌که‌ نـداند‌ چه‌ نباید کرد و نوشت، هر چه می‌کند و می‌نویسد، هرز می‌رود و تـبدیل بـه یک ماشین می‌شود‌ که‌ مهم‌ و مهم‌تر را نمی‌شناسد و فقط کار می‌کند.آیا‌ هر‌ که شمشیر دارد باید بجنگد؟ برخی نه در سخن، که در عمل، آری می‌گویند و می‌جنگند. شمشیرشان وسوسه‌شان می‌کند که بجنگند. مانند این‌ عدّه‌، کسانی‌ هـستند کـه مـی‌پندارند چون قلم دارند، باید بـنویسند‌. از‌ هـر چـه می‌نویسند. برای اینها نفْس نوشتن موضوعیّت دارد؛ چه نوشتن و چگونه نوشتن، فرع آن است.
اوّل باید اندیشید‌ چه‌ نوشت‌، و سپس باید اندیشید چگونه نـوشت، و آنـ‌گاه بـاید نوشت. از هر‌ چه نوشتن و هر گونه نوشتن، نـشان آن اسـت که نویسنده، لا بشرط است و برای هیچ هم می‌نویسد و هورا‌ می‌کشد‌.

ماشین نوشتن را هنگامی باید به کـار انـداخت‌ کـه‌ پیش‌تر کارسنجی شده باشد. دقیقاً روشن گشته باشد که چه و چرا مـی‌نویسیم و بـر‌ پایـه‌ کدام‌ اولویّت و ضرورت. از جنین تا جنان و از ملک تا ملکوت، دستاویز نوشتن است. به‌ تـعداد‌ نـفوس خـلایق، بلکه به تعداد انفاس آنها، موضوع نوشتن وجود دارد. کسانی که‌ «قصّه‌ عینکم‌» را، از رسول پرویـزی، و قـصّه «سنگریزه» را، از محمّد حجازی، خوانده باشند، می‌دانند که از‌ هیچ‌ می‌توان موضوع نوشتن یافت. مـوضوع قـصّه اخـیر، سنگریزه‌ای است در کفش عابری‌ که‌ وی‌ را آزار می‌دهد و او اهمّیّت نمی‌دهد که خم شود و آن را از کفشش درآورد. بـه‌ راه ادامه‌ می‌دهد، ولی سرانجام چندان آزرده می‌شود که سنگریزه را درمی‌آورد و نفس راحتی‌ می‌کشد‌ و می‌گوید کـاش زودتـر ایـن کار را می‌کردم.
الغرض، از سنگریزه تا ماهواره و از عینک تا فلک‌، موضوع‌ برای نوشتن وجود دارد. امّا گـاه مـوضوعاتی برای نوشتن هست که ارزش‌ آن‌ کمتر از کاغذی است که بر آن نـوشته‌ مـی‌شود‌. به دیگر گفته، گاهی بر آنچه می‌نویسند‌ (کاغذ‌)، از آنچه می‌نویسند (موضوع)، ارزنده‌تر است. حیف از کـاغذ کـه صـرف آن شود‌؛ چه‌ رسد به چشم که بدان‌ خوانده‌ شود.
پس‌ نخست‌ از‌ خـود بـاید پرسید که چه نباید‌ نوشت؟ آن‌گاه‌ پرسید که چه باید نوشت؟ و سرانجام پرسید که من چه باید بنویسم؟ بـسا مـوضوعاتی‌ که‌ در اولویّت نوشتن نیست، و بسا موضوعاتی‌ که در اولویّت است‌، امّا‌ نه بـرای مـن.
اینک عدّه‌ای‌ به‌ وجود آمده‌اند که مـی‌توان آنـها را نـویسندگان سفارشی ـ فرمایشی نامید. اینها به سفارش‌ ایـن‌ و فـرمایش آن می‌نویسند و قلم‌به‌فرمان‌اند. امروز‌ مقاله‌ای‌ در‌ تاریخ می‌نویسند و فردا‌ در‌ باره دین و یک روز‌ کتابی‌ در ادبیّات و روزی دیـگر کـتابی در اخلاق. هیچ یک از این مـوضوعات را خـودشان‌ انتخاب‌ نـمی‌کنند و دغـدغه خـودشان نیست. از اینجا‌ و آنجا‌ سفارش مقاله‌ مـی‌گیرند‌ و بـرای‌ این و آن می‌نویسند. اینها‌ قلم به مزد و کارمندان علمی هستند. این و آن موضوع بـرایشان فـرقی نمی‌کند، در پی دستاویزی‌ هستند‌ که بنویسند. بـرای اینها چه نوشتن‌ و چـرا‌ نـوشتن‌ و چگونه‌ نوشتن‌ مهم نیست، نـفس‌ نـوشتن‌ موضوعیّت دارد.
اگر در یک موضوع هزار مقاله وجود داشته باشد و از نویسنده سفارشی خواسته شـود‌ یـک‌ مقاله‌ دیگر درباره آن بنویسد، مـی‌نویسد. امـّا‌ اگـر‌ در‌ موضوعی‌ یک‌ مـقاله‌ هـم نباشد و بسیار هم ضـرورت داشـته باشد، هیچ‌گاه برانگیخته نمی‌شود که چیزی درباره آن بنویسد. نویسنده سفارشی بدان می‌نگرد که چـه مـی‌خواهند، بدین نمی‌نگرد که خود چه‌ مـی‌خواهد و یـا چه مـی‌باید.
چـندی پیـش یکی از نویسندگان کتابی بـرای من هدیه آورد که در موضوع حقوق حاکمان بر مردم بود. همین که کتابش را ورق زدم، گفتم که‌ ایـن‌ مـوضوع یک طرف دیگر هم دارد و آن، حقوق مـردم بـر حـاکمان اسـت. مـقصودم این بود کـه وی تـکمله آن را نیز بنویسد تا دانسته شود که این خیابان، دو‌ طرفه‌ است و این حقوق، متقابل.
البتّه گاه نـویسنده‌ای بـه سـفارش کسی می‌نویسد و آن موضوع، برای خودش نیز مـهم اسـت و دغـدغه آن را دارد. ایـن‌، مـورد‌ بـحث نیست و هیچ اشکالی ندارد‌. عیب‌ آنجا است که نویسنده ماشینی شود که فرمانش دست دیگری باشد و فاضل، خادم مفضول شود.
غالباً گفته می‌شود که ناداری آدمی را بـه هر‌ کاری‌ وامی‌دارد. امّا این بهانه‌ای‌ بیش‌ نیست. علّت نه از تهیدستی، که از تُنک‌مایگی است و نداشتن فکر شخصی و خلاّق نبودن و ضرورت‌ها را تشخیص ندادن. خیّام را بنگرید که می‌گفت لقمه نانی و جرعه آبـی بـس است تا‌ آدمی‌ را مأمور و خادم کسی نکند:
یک نان به دو روز اگر بود حاصل مرد     وز کوزه شکسته‌ای دمی آبی سرد
مأمور کم از خودی چرا باید بود           یا خدمت چون‌ خـودی‌ چـرا باید‌ کرد

 
اغلب انسان‌ها بالقوّه جانشین‌ناپذیرند. هر کسی استعدادها و توانایی‌هایی دارد که دیگری ندارد. امّا آنکه در پی‌ بارور کردن ویژگی‌هایش نیست و از دیگری تقلید مـی‌کند، مـانند او می‌شود‌. بدین‌ ترتیب‌، آنکه مـی‌توانست بـالفعل جانشین‌ناپذیر باشد و هیچ‌کس مانند او نباشد، تبدیل می‌شود به جانشین کسی دیگر و مانند یکی ‌‌دیگر‌.
این قانون درباره دانشوران بیشتر صدق می‌کند. هر یک از آنـها، عـلاوه‌ بر‌ استعدادهای‌ ذاتی، چـیزهایی مـی‌دانند و از توانایی‌هایی برخوردارند که دیگری ندارد. یکی در علوم عقلی می‌تواند بدرخشد‌ و دیگری در علوم نقلی. یکی خوب می‌تواند توصیف کند و دیگری تحلیل. کسی خوب‌ می‌تواند تألیف کند و کسی‌ ترجمه‌. کسی در ادبیّات مـوفّق مـی‌شود و کسی در ریاضیّات. امّا مصیبت اینجا است که این انسان‌های جانشین‌ناپذیر، با تقلید از دیگری، خود را جانشین دیگری می‌کنند؛ آن هم جانشینی فرومرتبه.
در حدیث‌ آمده است که مرگ عالم موجب «شکافی پُرنشدنی» مـی‌شود.1 عـلّت این اسـت که هر عالم، وجودی جانشین‌ناپذیر است و ده‌ها عالم دیگر که در پی او آیند، نمی‌توانند جانشین او شوند. هر‌ عالم‌ یـک جایگاه اختصاصی دارد و عالمان دیگر نه در جایگاه او، که در جایگاه خود قرار دارنـد. امـّا ایـنکه ما می‌نگریم کسی می‌میرد و شکافی به وجود نمی‌آید و احساس خلأ نمی‌شود، برای‌ این‌ است که وی جانشین‌ناپذیر نـبوده ‌‌و وجـود مکرّر، یا جانشین نازل دیگری، بوده است.

 

بیشتر بخوانید: نویسندگی چیست؟ نویسنده کیست؟


مقصود از آنچه گذشت، این است کـه هـر نـویسنده‌ای باید با پرورش اختصاصاتش و ننوشتن از آنچه‌ نوشته‌اند‌ و نوشتن از آنچه ننوشته‌اند، از خود نویسنده‌ای جانشین‌ناپذیر بسازد. آن‌که هـمان و از همان چیزهایی می‌گوید که دیگران گفته‌اند، یکی از همان عدّه می‌شود و در آنها ذوب می‌گردد.
بـه ما‌ از‌ کودکی‌، انشا را بـا ایـن موضوع‌ آموخته‌اند‌: «فصل‌ بهار را توصیف کنید.» مانند این موضوعات کلیشه‌ای، با توصیفات کلیشه‌ای، فراوان است. در دوره دانش‌آموزی از «فصل بهار» می‌نویسیم و هنگامی‌ که‌ نویسنده‌ شدیم، از چیزهای روزآمد. امّا اگر همه از‌ بهار‌ نوشتند، شـما از پاییز بنویسید، و اگر همه از درختان بهاری نوشتند، شما از آسمان بهاری بنویسید. مقصود، کلیشه‌شکنی و آهنگ‌ مخالف‌ زدن‌ نیست؛ بلکه منظور این است که از چیزهایی بنویسیم که‌ دیگران نمی‌نویسند. اوّلاً از چیزی متفاوت (موضوعی دیـگر)، و ثـانیاً چیزی متفاوت (محتوایی دیگر)، بنویسیم. هنگامی که همه از‌ بهار‌ می‌نویسند‌، تکلیف از ما ساقط می‌شود. ما باید از پاییز بنویسیم. امّا‌ اگر‌ همه از بهار نوشتند و از آسمان آن ننوشتند، وظیفه ما نوشتن از آسمان بـهار اسـت.
یک‌ مثال‌ دیگر‌: هنگامی که علاّمه طباطبائی به حوزه علمیّه قم آمد، ملاحظه کرد‌ که‌ در‌ آنجا فقه فراوان است، امّا قرآن و فلسفه نیست. در نتیجه شروع کرد به تـفسیر‌ و فـلسفه‌ گفتن‌ و نوشتن. المیزان و بدایة الحکمة و نهایة الحکمة را نوشت و چنین شد که حوزه را گامی‌ فراپیش‌ کشید. اگر او هم فقه می‌گفت و می‌نوشت، مانند یکی از ده‌ها فقیه حوزه‌ می‌شد‌. هم‌ خودش و هـم حـوزه، در هـمان‌جا می‌مانْد که بود.
اصطلاح بـسیار مـناسبی کـه طلبه‌ها در‌ این‌ باره دارند، «مَنْ بِهِ الکِفایَة» است. یعنی هنگامی که کسی کاری می‌کند و وجودش‌ کافی‌ است‌، شما آن کار را نکنید. آخـرین بـند از کـتاب مائده‌های زمینی، از آندره ژید، در‌ باره‌ همین موضوع اسـت. ایـن بند از کتاب، اگر نگوییم از همه کتاب‌های‌ ژید‌، می‌توان‌ گفت از این کتابش، ارزنده‌تر است:
شیوه زندگی خود را بجوی. آنچه را دیـگری مـی‌تواند‌ بـه‌خوبی‌ تو‌ انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری می‌تواند به‌خوبی تـو بگوید یا‌ بنویسد‌، مگو و منویس. در وجود خویش تنها به چیزی دلبسته باش که احساس می‌کنی در هیچ جا‌، جـز‌ در تـو، نـیست... از خویش موجودی بیافرین که هیچ وجودی جانشین آن‌ نتواند‌ شد.
هـمواره کـتاب‌های فراوانی در یک موضوع‌ و تقریباً‌ با‌ یک محتوا یافت می‌شود. عیبی ندارد که‌ چندین‌ کتاب در یک مـوضوع بـاشد، عـیب آنجا است که محتوای آنها تقریباً یکسان‌ باشد‌. از میان کتاب‌های تکراری، مـعمولاً‌ یـکی‌ اصـل است‌ و بقیّه‌، کپی‌ از آن. یک نویسنده مطلبی گفته‌ است‌ و دیگران همان را به عبارت دیگر تـکرار مـی‌کنند. ایـن گونه نویسندگان تکراری‌، هر‌ چند بلندآوازه شوند، عیبشان این است‌ که وجود مکرّر دیـگری‌ هـستند‌. شبح و سایه‌ای هستند از نویسنده‌ای‌ دیگر‌ و طفیل وجود او.
آنچه ملاّی بلخی درباره صوفیان گـفته اسـت، در بـاره‌ نویسندگان‌ نیز راست می‌آید:
از هزاران‌ اندکی‌ زین‌ صوفیند        باقیان در‌ دولت‌ او می‌زیند
 
نویسندگان را‌ نباید‌ شـمرد، بـلکه باید وزن کرد. باید سنجید که هر یک چقدر وزن دارند و چه‌ نوشته‌اند‌ و چگونه. هـر نـویسنده تـکراری، هر چند‌ به‌ عدد یکی‌ است‌، امّا‌ در ترازوی فرهنگ هیچ‌. مهم عدد نویسندگان نیست، مـهم ایـن است که هر یک چقدر نوآوری دارند و چقدر گره‌گشایی‌ کرده‌اند‌. ده‌ها نـویسنده شـبه یـکدیگر و همگی شبح‌ نویسنده‌ای‌ دیگر‌، وزنی‌ ندارند‌ و به عدد نیز‌، در‌ واقع، جز یک نفر نیستند. هـمان نـفر اصـلی، نویسنده است و بقیّه، «رونویسندگی» می‌کنند و «از رو نویسنده‌» هستند‌. اینها‌ خود نمی‌نویسند، بلکه از روی کـتاب‌های دیـگری‌ می‌نویسند‌. به‌ عبارت‌ دیگر‌، نویسندگان‌ تکراری انشا نمی‌نویسند، دیکته می‌نویسند. آنها سخن نمی‌گویند، بلکه لب‌هایشان را تـکان مـی‌دهند. در جامعه، این دو یک نام دارند: نویسنده. امّا از این حسن تا آن‌ حـسن، صـد گز رسن. به گفته مولوی:
هر دو گـر یـک نـام دارد در سخن       لیک فرق است این حسن تـا آن حـسن
 
نویسندگان تکراری بد و بدتر نیز دارند. بدترین‌ آنها‌ کسانی هستند که سخن دیـگری را تـکرار می‌کنند، امّا بد. کار ایـنها عـیب در عیب اسـت. زیـرا نـفس تکرار، بد است و تکرار بد، بـدتر.
نـویسندگان مکرّر، که بد تکرار‌ می‌کنند‌، کمدی و کاریکاتور نویسندگان اصل هستند. کتاب‌های ایـنها کـاریکتاب از کتاب‌های دیگری است. پس می‌توان گفت کـه یک اصل داریم و یـک بـدل و از میان‌ بدل‌ها‌ نیز یک بـدل کـاریکاتور. نویسندگانی‌ که‌ بدل کاریکاتورند، آنچه تولید می‌کنند، کاریکتاب است؛ یعنی کاریکاتوری از کتاب.
هـگل در جـایی گفته بود: همه شخصیّت‌های بـزرگ تـاریخ، از نـو، به شکلی‌ ظـاهر‌ مـی‌شوند. مارکس ضمن نقل‌ ایـن‌ سـخن، یک امّا بر آن زده بود. وی گفته بود: امّا هگل فراموش کرد اضافه کند که بـار اوّل بـه شکل تراژدی و بار دوم به شکل کـمدی ظـاهر می‌شوند.نویسندگان را‌ نباید‌ شـمرد، بـلکه باید وزن کرد. باید سنجید که هر یک چقدر وزن دارند و چه‌ نوشته‌اند‌ و چگونه. هـر نـویسنده تـکراری، هر چند‌ به‌ عدد یکی‌ است‌، امّا‌ در ترازوی فرهنگ هیچ‌. مهم عدد نویسندگان نیست، مـهم ایـن است که هر یک چقدر نوآوری دارند و چقدر گره‌گشایی‌ کرده‌اند‌. ده‌ها نـویسنده شـبه یـکدیگر و همگی شبح‌ نویسنده‌ای‌ دیگر‌، وزنی‌ ندارند‌ و به عدد نیز‌، در‌ واقع، جز یک نفر نیستند. هـمان نـفر اصـلی، نویسنده است و بقیّه، «رونویسندگی» می‌کنند و «از رو نویسنده‌» هستند‌. اینها‌ خود نمی‌نویسند، بلکه از روی کـتاب‌های دیـگری‌ می‌نویسند‌. به‌ عبارت‌ دیگر‌، نویسندگان‌ تکراری انشا نمی‌نویسند، دیکته می‌نویسند. آنها سخن نمی‌گویند، بلکه لب‌هایشان را تـکان مـی‌دهند. در جامعه، این دو یک نام دارند: نویسنده. امّا از این حسن تا آن‌ حـسن، صـد گز رسن.
مـناسب‌ اسـت‌ مـثالی آورده شود: کتاب مقدّمه‌ای بـر جهان‌بینی اسلامی، از مرتضی مطهّری، در زمان تألیفش، اثری نو و جالب توجّه بود. امّا در پی آن، ده‌ها کتاب نـوشته شـد که اغلب‌شان کاریکتاب‌ جهان‌بینی‌ اسلامی بـود‌. تـقلیدی بـود از آن کـتاب، ولی نـاشیانه. عدّه‌ای، که بـدل کـاریکاتور از استاد مطهّری بودند، کتاب‌هایی پرداختند‌ که کاریکتاب بود.
مقصود این نیست که فقط ابداع، مجاز اسـت‌ و شـرح‌، مـمنوع‌. شرح عقیده‌ای یا شرح نظریّات کسی، اگـر عـلمی و سـنجیده بـاشد، هـنر اسـت. عیب آنجا است که نویسندگان‌، ‌‌تکرار‌ و توقّف کنند و تکرارشان دربردارنده هیچ نکته و فایده‌ای نباشد و یا سست و ضعیف باشد.
اندیشیدن‌ کجا‌ و مصرف‌ اندیشه‌های این و آن کجا؟ نظریّه‌پردازی کجا و از نظریّه پرداخـته و پخته خوردن کجا؟ برخی نمی‌خواهند این زحمت را‌ به خود بدهند و در نتیجه، بر سفره دیگران می‌نشینند و پخته‌خواری می‌کنند. پخته‌خواران در‌ پی روایت هستند نه‌ درایت‌. دست زیر چانه نمی‌گذارند تا بیندیشند، دست به قـلم مـی‌برند تا بنویسند. قلمگردانی می‌کنند و نه اندیشه‌پردازی. حال اینکه امیرالموءمنین به ما آموخته است که:
عَلَیکُمْ بِالدِّرایاتِ لا بِالرِّوایاتِ؛
یعنی در پی‌ درایت باشید، نه روایت.
چه بسا کسی که در پی روایت اسـت، اگـر اندکی درایت کند، به مطالبی برسد که از مطالب این و آن، که روایتش می‌کند، ارزنده‌تر باشد. نویسندگان راوی‌، برای‌ دیگران مادرند و برای خود دایه. خـودشان را جـا می‌گذارند و از همه می‌گویند جز خـودشان. بـه خود مجال نمی‌دهند که چیزی بگویند و گفته‌هایشان چیزی جز گفته‌های دیگران نیست. به گفته ابوعلی‌ سینا‌:
برخی در سراسر عمرشان چنان به سخنان گذشتگان سـرگرمند کـه فرصت مراجعه به عـقل خـودشان را ندارند.
ابوسعید ابوالخیر می‌گفت: «حکایت‌نویس مباش، چنان باش که از تو حکایت کنند‌.» اگر‌ نخواهیم سخت‌گیری کنیم، باید گفت چنان حکایت‌نویسی باش که حکایتت نیز حکایت شود. چه مثالی بهتر از آقـا بـزرگ تهرانی که حکایت‌نویس بود، امّا حکایتش نیز حکایت شد.
ما‌ به‌ کسی‌ که می‌گوید «من آنم که‌ رستم‌ بود‌ پهلوان»، می‌خندیم. امّا خنده‌آورتر از او کسی است که می‌گوید من آنم کـه سـعدی گلستان نـوشت. به اینها باید گفته امیر‌ خسرو‌ دهلوی‌ را گفت:
گویی دم اوست مرده را زیست‌      آن‌ زان وی است، زان تو چیست؟
 
حکایت‌نویس و راوی سـخن این و آن، به آن می‌مانَد که بگوید این منم که سعدی‌ گلستان‌ نـوشت‌ و عـیسی بـا دَمش مردگان را زنده کرد. سعدی گفت، ما‌ را چه؟ آن، سخن سعدی است، سخن ما چیست؟ هر که باید بکوشد تـا ‌‌خـشتی بر کاخ دانش بگذارد و آن‌ را‌ بلندتر‌ کند. نباید چندان به خشت این و آن پرداخـت و از خـشت خـود‌ غافل‌. نویسنده، دیگر است و از رو نویسنده، دیگر. آن از جعبه خویش می‌گوید و این عاریت از دیگران‌ می‌پذیرد‌. آن‌ مـحقّق است و این مقلّد. مولوی را است:
از محقّق تا مقلّد فرق‌هاست‌       کاین‌ چو‌ داوودست و آن دیـگر صداست
 
عالی‌ترین درجه نـویسندگی ایـن گونه ننویسندگی است. یعنی ننویسیم آنچه‌ را‌ دیگران‌ نوشته‌اند. نگوییم آنچه را دیگران گفته‌اند. درایت کنیم، نه روایت. انشا بنویسیم، نه دیکته‌. اندیشه‌ بپردازیم، نه اینکه قلم بچرخانیم. سخنی به سخنان دیگران اضـافه کنیم، نه اینکه‌ سخنان‌ دیگران‌ را گرد هم کنیم.
ویلسون میزنر، که دانسته نشد کیست، سخنی دارد که نقد‌ حال‌ ما است:
دزدیدن از یک نویسنده سرقت ادبی است، امّا اگر از چند‌ نویسنده‌ بـدزدید‌، اسـمش می‌شود تحقیق.
قوّت تفسیر المیزان، بدین سبب است که با اندیشه و درایت نوشته‌ شده‌، نه به زور و ضرب این و آن تفسیر. علاّ مه طباطبائی در اقوال‌ مفسّران‌ غرق‌ نشده، بلکه در خود قرآن غـرق شـده و اندیشه کرده و دقیق شده است.
این نویسنده از‌ جناب‌ سیّد‌ عبدالباقی طباطبائی، فرزند علاّمه، پرسید که پدر شما در نگارش تفسیر‌ به‌ چه منابعی رجوع می‌کرد؟ بی‌آنکه وی نظر مرا بداند، گفت: پدرم کـمتر بـه منابع رجوع می‌کرد و بیشتر‌ می‌اندیشید‌. هر چه از او بیشتر توضیح می‌خواستم، بیشتر می‌گفت که پدرم می‌اندیشید‌ و می‌اندیشید‌.

 

نمایش پی نوشت ها:

* عضو هیئت مدیره انجمن قلم حوزه‌، محقق‌ و نویسنده‌.
1. ر. ک: متقی هندی، علاءالدین، کنزالعمال فـی سـنن الأقـوال‌ و الأفعال‌، تصحیح: صفوة السفا، بـیروت، مـوءسسة الرسـاله، 1409 هـ، ج 10، ص 149، 157، 158 و 165‌.
2. ر. ک: علی‌ احمدی میانجی و دیگران، یادنامه مفسّر‌ کبیر‌ استاد علاّ‌ مه‌ طباطبائی‌، قم، انتشارات شفق، 1361، ص 141.
3. آندره‌ ژید‌، مائده‌های زمینی و مائده‌های تـازه، تـرجمه: حـسن هنرمندی، چاپ چهارم، تهران، انتشارات زوّار‌، 1357‌، ص 251 و 252.
4. ر. ک: رضی خدادادی (هـیرمندی)، فـرهنگ‌ گفته‌های طنزآمیز، چاپ دوم‌، تهران‌، فرهنگ معاصر، 1384، ص 103. نیچه‌ نیز‌ می‌گوید: «ما اغلب با نسخه بدل افراد شاخص برخورد مـی‌کنیم و هـمان‌طور کـه در‌ مورد‌ تابلوهای نقّاشی مصداق دارد، بیشتر‌ مردم‌ نسخه‌بدل‌ها‌ را به اصل‌ها‌ تـرجیح‌ می‌دهند. » فریدریش ویل هل‌ نیچه‌، انسانی، زیاده انسانی، ترجمه: ابوتراب سهراب و محمّد محقّق نیشابوری، چاپ اوّل، تهران، نشر مـرکز‌، 1384‌، ص 336.
5. مـجلسی، مـحمّدباقر، بحار الانوار الجامعة‌ لدرر‌ اخبار الائمّة‌ الاطهار‌، چاپ‌ دوم، بیروت، موءسّسة الوفاء‌، 1403 ه، ج2، ص 160. هـمچنین آن حضرت فرموده است: هِمَّةُ السُّفهاءِ الرِّوایةُ و هِمَّةُ الْعُلماءِ الدِّرایةُ. یعنی‌ اهتمام‌ کم‌خردان به روایت است و اهـتمام دانـشوران‌ بـه‌ درایت‌. همان‌، ج2، ص 160‌. امام صادق (ع) نیز‌ فرموده‌ است: حَدیثء تَدریهِ خَیرء مِنْ اَلفـِ حـَدیثٍ تـَرویهِ. یعنی یک سخن را که دریابی، برتر از‌ هزار‌ سخن‌ است که نقل کنی. ابوجعفر مـحمّدبن عـلیّ‌بن‌ بـابویه‌، معانی‌ الاخبار‌، تصحیح‌: علی‌اکبر‌ غفّاری، بیروت، دارالمعرفة، 1399، ص 2.
6. ابوعلی سینا، منطق المشرقیّین، چاپ دوم، قم، مـنشورات مـکتبة آیة‌اللّه مرعشی، 1405 هـ، ص 3. نیز بنگرید به: علی اصغر حلبی، تاریخ فلاسفه ایرانی از‌ آغـاز اسـلام تـا امروز، چاپ دوم، تهران، کتابفروشی زوّار، 1361، ص 210.
7. محمّدبن منوّر، اسرار التّوحید فی مقامات الشّیخ ابی‌سعید، تصحیح: مـحمّدرضا شـفیعی کدکنی، چاپ اوّل، انتشارات آگاه، 1366، ج1، ص 187.
8. در‌ قابوس‌نامه‌ سفارش شده است: «هر چه گویی از جعبه خـویش گـوی. گـِرد سخنان مردمان مگرد. » عنصرالمعالی، کیکاووس‌بن اسکندر، قابوس‌نامه، تصحیح: غلامحسین یوسفی، چاپ پنجم، تهران، انتشارات عـلمی و فـرهنگی، 1368، ص 191‌.
9. نظامی‌ می‌گوید: عاریت کس نپذیرفته‌ام / آنچه دلم گفت بگو گفته‌ام.
10. فرهنگ گفته‌های طـنزآمیز، ص 430.

[1] عضو هیئت مدیره انجمن قلم حوزه، محقق و نویسنده.



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما