تجدید حیات فرهنگ (قسمت دوم)

انسان شناسان اجتماعی و فرهنگی طی بیست سال گذشته تلاش کرده اند جوامع به اصطلاح مدرن (از جمله عرصه جهانی را به طور فزاینده ای وارد حوزه مطالعات خود کنند. در همین حال جامعه شناسان نیز بیش از پیش متوجه جوامع و فرهنگ های غیرغربی میشوند.
دوشنبه، 19 آذر 1397
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تجدید حیات فرهنگ (قسمت دوم)
انسان شناسی در واقع اعلام وجود جهان سوم در عرصه مطالعات علمی بود
 
چکیده:
انسان شناسان اجتماعی و فرهنگی طی بیست سال گذشته تلاش کرده اند جوامع به اصطلاح مدرن (از جمله عرصه جهانی را به طور فزاینده ای وارد حوزه مطالعات خود کنند. در همین حال جامعه شناسان نیز بیش از پیش متوجه جوامع و فرهنگ های غیرغربی میشوند. این تحولات ما را روز به روز بیشتر به عامل فرهنگی حساس می کند. به نظر من جای تأسف است که این امر موجب صرف انرژی زیادی در مسئله نسبی گرایی شده است.
 
تعداد کلمات: 1250 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 6  دقیقه
 
تجدید حیات فرهنگ (قسمت دوم)
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی
 
موضوعات احیا (جوامع) و حیات بخشی جهان را می توان با نظر کوهن در باره پارادایم مرتبط کرد. نظر من در باره همه این اندیشه های مکرر این است که تمام این حوادث جزیی از یک جریان بزرگتر جهانی است که به سوی آگاهی از نسبیت چیزها به پیش می رود. این مسئله بسیار مهم است که بدانیم تقریبا در همان زمان که کوهن (1964) کار نشر کتاب مهم خود را در باره انقلاب علمی آغاز کرده بود، تالکوت پارسونز در کار زمینه چینی نظریه جامع خود در باره تجدید سازمان فرهنگی بود. استدلال اصلی پارسونز که در شکل فشرده، اما از لحاظ تحلیلی پیچیده تر خود کاملا شبیه استدلال کوهن بود، میگفت که جوامع در دوره های مختلف با مسئله ناهمخوانی بین الگوهای فرهنگی و «واقعیات» روبرو می شوند و این مسئله شرایطی را برای سازماندهی مجدد فرهنگی فراهم می کند. (البته در این بحثها هنوز تحلیل های مربوط به رویارویی بین فرهنگ ملی و فرهنگ های دیگر در نظام جهانی مطرح نبود). حضور نمایان دین در بسیاری از عرصه های دنیای مدرن و جلب علاقه به آنچه که اندیشه دورکهایمی در باره نو شدن جوامع به شمار می آید، با دلمشغولی جامعه شناختی در باره پارادایم نسبت نزدیکی دارد. اینها با مسئله قالبهای عمل و تحول جوامع به مفهوم وسیع کلمه پیوند نزدیک دارند. به این طریق جامعه شناسی مدرن تا حد زیادی به سوی همگرایی پیش رفته است. درست است که طی حدود سی سال اخیر بخش بزرگی از جامعه شناسی با این نظر پارسونز به معارضه برخاسته است که موضوع مرکزی نظریه جامعه شناختی مسئله سامان جامعه است، اما آنچه آنها در برابر نظر پارسونز مطرح کرده اند،

خود به طریق دیگری متوجه مسئله سامان جامعه است، گو اینکه این واژه را به کار نبرده باشند. یکی از اشکال این همگرایی پذیرش اندیشه فرهنگ مشترک با ایدئولوژی مسلط از جانب مکاتب مختلف جامعه شناسی است. این امر در اساس بیانگر آن است که مسئله مرکزی نظم اجتماعی نهادینه کردن یا درونی کردن ارزشهای فرهنگی (باورها، نمادها) است (1990 ,Abercrombie et al ).

   بیشتر بخوانید :    گلوبالیسم یا جهانی شدن

من در اینجا در باره درستی یا نادرستی ارزیابی ابرکرومبی از مسئله سامان اجتماعی در نظریه پارسونز وارد بحث نمی شوم و تنها به این اشاره اکتفا میکنم که آنچه مسلم است پارسونز از نحوه پیوستگی اجتماعات درک غنی تری داشته است از آنچه ابرکرومبی، هیل و ترنر فکر کرده اند. تنها برای دوره کوتاهی در اوایل دهه ۱۹۵۰ بود که پارسونز احتمالا فکر می کرد که افراد بر پایه فرهنگ مشترک و کاملا منسجم با یکدیگر مجتمع می شوند. به نظر من اهمیت عمده نظریه فرهنگ مشترک با ایدئولوژی مشترک این است که نشان می دهد تا چه حد نظریه های اجتماعی جدید در مورد ارزیابی فرهنگ به عنوان عامل پیوستگی جوامع غربی به یکدیگر نزدیک شده است. بدیلی که ابرکرومبی، هیل و ترنر ارائه کرده اند، در شرایط کنونی مسائلی را بر می انگیزد (نگاه کنید به: Turner, 1990a )، استدلال آنها این است که دست کم تا آنجا که به جوامع سرمایه داری مدرن مربوط می شود، اندیشه مارکس در باره «اجبار بی زبان اقتصادی» مناسب ترین تعبیر از جانمایه پیوستگی جامعه است. صرف نظر از این که نگاه آنها تا چه حد نظر مارکس را منعکس می کند (که من معتقدم به درستی چنین نیست) مسئله اصلی توجیه پذیری این استدلال است. پرسش این است که «اقتصاد» به طور مشخص چگونه اجبارانگیز شده است و اجبارانگیز» مانده است. با طرح این پرسش بلافاصله به موضوعات مرکزی جامعه شناسی کلاسیک برمیگردیم: تأکید دورکهایم بر پایه پیش قراردادی قراردادها، پیش وجوب واجبها، و تلاش زیمل برای ساختن یک قصه زیرین برای ماتریالیسم تاریخی و توجه و بر به خلقیاتی که اقتصاد پولی معاصر را حفظ می کند.
مفهوم فرهنگ اقتصاد در حالی که در برداشت مارکس از بتوارگی کالا ملحوظ است و با اینکه ویر طی ده سال آخر عمرش هنگام تجزیه و تحلیل اخلاقیات اقتصاد» در سنت های بزرگ مذهبی آن را به طور صریح مطرح کرده بود، اخیرا در گوش بسیاری از اندیشمندان طنین شگفت انگیزی برانگیخته است؛ دقیقا برای اینکه جمع کردن آن چیزهایی است که پیش از این به لحاظ تحلیلی از هم تفکیک شده بودند. اکنون که به اهمیت تحلیلی و نه صرفأ لفظی این مفهوم در جامعه شناسی پی می بریم، خطر دیگری که باقی می ماند این است که بر این پای بفشاریم که دقیقا چه چیزی موجب تلاقی وجه «مادی» و وجه «اندیشه ای» این مقوله است.
اخیرا با این گونه مسائل از رهگذر مفاهیمی چون فرهنگ ماتریالیستی، فرهنگ لذت باوری و فرهنگ ماتریالیسم برخورد کرده اند. یکی از وجوه مهم این روند سراسری طرح موضوع مصرف گرایی است ( Featherston, 1991a ). جز در توجه مارکس به بت وارگی کالا (کالاپرستی) کم تر توجه جامعه شناسی کلاسیک به وجه مصرفی عامل اقتصاد، یا به عبارتی کار و سازمان تولید و فروش کالا را شاهدیم. و جز یک استثنای مهم که مربوط است به کار وبلن درباره مصرف اصراف آمیز، تا همین اواخر در این زمینه کار جدی در حد کار کینز صورت نگرفته است؛ چنین کاری مسلم، مستلزم نوعی چرخش در تأکید بر کالا و خدمات اقتصادی است. در دوره معاصر توجه جامعه شناسی و انسان شناسی به موضوع «تقاضا» از نوعی لنگی در فرهنگ حکایت می کند، چرا که طی حدود نیم قرن اقتصاددانان بر تقاضای خام تأکید می کردند، در حالی که جامعه شناسان، به دنبال تز وبر در پروتستانیسم و اخلاق سرمایه داری، متوجه وجه تولیدی حیات اقتصادی بودند. نگرش جدید ما به فرهنگ تا حد زیادی این کاستی را برطرف کرده است.
 
آنچه در این جا اتفاق افتاده است، در یک کلام آن است که در حالی که تمرکز بر عرضه حاکی از تبعی بودن فرهنگ است، چرخش به سوی تقاضا مشوق این فکر است که فرهنگ از پارهای جهات زیربناست. به این ترتیب بیش از پیش روشن می شود که اساس پیش اقتصادی «اجبار اقتصادی» از نقاط مهم طرح مسئله برای جامعه شناسی و انسان شناسی امروزین است.

به نظر می رسد آنچه در حال وقوع است، پیدایش نوعی راه حل برای معمای ماتریالیسم - ایده آلیسم است یا بهتر است بگوییم نوعی گذر از این معماست که به صور مختلف تاریخ جامعه شناسی را به خود مبتلاکرده بود و تا همین اواخر یاری رسان شکاف بین رشته اقتصاد و جامعه شناسی بود. راه حل مورد اشاره را می توان در مفهوم فرهنگ اقتصاد شامل عقاید، ارزشها، نمادها و مسائلی که کم و بیش به طور مستقیم در کنش اقتصادی ملحوظ و با آن مرتبط است جستجو کرد. مفهوم فرهنگ اقتصاد در حالی که در برداشت مارکس از بتوارگی کالا ملحوظ است و با اینکه ویر طی ده سال آخر عمرش هنگام تجزیه و تحلیل اخلاقیات اقتصاد» در سنت های بزرگ مذهبی آن را به طور صریح مطرح کرده بود، اخیرا در گوش بسیاری از اندیشمندان طنین شگفت انگیزی برانگیخته است؛ دقیقا برای اینکه جمع کردن آن چیزهایی است که پیش از این به لحاظ تحلیلی از هم تفکیک شده بودند. اکنون که به اهمیت تحلیلی و نه صرفأ لفظی این مفهوم در جامعه شناسی پی می بریم، خطر دیگری که باقی می ماند این است که بر این پای بفشاریم که دقیقا چه چیزی موجب تلاقی وجه «مادی» و وجه «اندیشه ای» این مقوله است. آنگاه لابد طرفداران «ماتریالیسم» مدعی خواهند شد که اهمیت ظاهری وجه «اندیشه» نتیجه سازوکار عامل مادی است و طرفداران «ایده آلیسم» (البته با احتمال کم تر) ادعا خواهند کرد که « پیروزی» اندیشه گواه جوهر ذاتی اندیشه و علایق آرمانی انسان است.
 
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)

   بیشتر بخوانید :
   اقتصادهای پندارینِ جهانی شدن
   مهدویت و جهانی شدن
   هویت ملی و جهانی شدن

 


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما