جریان گسترده تحلیل ها و تحقیقات در مورد مفهوم جهانی شدن
چکیده:
ما در این مقاله نمی خواهم توصیه کنم که کار در چهارچوب پارادایم جهانی شدن باید به بخش اخیر تاریخ محدود شود. فقط می خواهم این مسئله را برجسته کنم که مفهوم جهانی شدن به معنای اخص به سلسله ای از تحولات کم وبیش اخیر مربوط است که با ساختارگزینی جهان به عنوان یک کل انطباق دارد. اصطلاح ساختارگزینی را دانسته انتخاب کرده ام.
تعداد کلمات: 2180 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
ما در این مقاله نمی خواهم توصیه کنم که کار در چهارچوب پارادایم جهانی شدن باید به بخش اخیر تاریخ محدود شود. فقط می خواهم این مسئله را برجسته کنم که مفهوم جهانی شدن به معنای اخص به سلسله ای از تحولات کم وبیش اخیر مربوط است که با ساختارگزینی جهان به عنوان یک کل انطباق دارد. اصطلاح ساختارگزینی را دانسته انتخاب کرده ام.
تعداد کلمات: 2180 کلمه / تخمین زمان مطالعه: 10 دقیقه
نویسنده : رونالد رابرتسون
برگردان : کمال پولادی
برگردان : کمال پولادی
اصطلاح «جهانی شدن» (و اصطلاح «بین المللی شدن» به عنوان گونه نادرست دیگر برای همین منظور در دهه ۱۹۸۰ به عنوان یک اصطلاح متداول در محافل دانشگاهی، تجاری و رسانه ای تبدیل شد، آن هم به صورتی که بر معانی متعدد با درجات متفاوتی از دقت دلالت میکرد. این امر مایه یأس، اما نه لزوما حیرت یا وحشت گروهی از ما بود که جلوتر از این در پی یافتن یک تعریف کم وبیش دقیق برای این مفهوم بودیم؛ از جمله برای اینکه بتوانیم وجوه اصلی «معنا» و «تحول» را در دنیای معاصر به صورتی نظام مند درک کنیم (1978 ,Robertson). در هر حال جریان گسترده ای از تحلیل ها و تحقیقات در مورد مفهوم جهانی شدن (اگر نه همواره مفهوم واقعی آن) به راه افتاد. در اینجا میخواهم به برخی از مهم ترین مسائلی که در این زمینه مطرح میشود اشاره کنم، البته نه به صورت بررسی و ارزیابی رویکردهای مختلف در باره ساخت نظام جهانی معاصر، جامعه جهانی، قلمروی عام جهان یا هر اصطلاح دیگری که برای اطلاق بر کلیت جهان در قرن بیستم به کار ببریم، بلکه بیشتر به صورت ذکر برخی ملاحظات فراموش شده تحلیلی و تاریخی.
من در این جا به وجوہ کم وبیش اخیر جهانی شدن می پردازم، هر چند مایلم تأکید کنم که به هیچ وجه بر آن نیستم که حرکت به سمت یگانه شدن جهان منحصر به تاریخ اخیر است. من همچنین معتقدم که جهانی شدن ارتباط نزدیکی با تجدد و مدرنیزه شدن و همچنین پسا تجدد دارد (البته تا جایی که این مفهوم اخیر پایه تحلیلی مشخصی داشته باشد). اما من به این ترتیب نمی خواهم توصیه کنم که کار در چهارچوب پارادایم جهانی شدن باید به بخش اخیر تاریخ محدود شود. فقط می خواهم این مسئله را برجسته کنم که مفهوم جهانی شدن به معنای اخص به سلسله ای از تحولات کم وبیش اخیر مربوط است که با ساختارگزینی جهان به عنوان یک کل انطباق دارد. اصطلاح ساختارگزینی را دانسته انتخاب کرده ام.
مفهوم ساختارگزینی تنها در صورتی می تواند از حیث تحلیلی در دهه های آینده به کمک ما بیاید که از قالب شبه فلسفی و از تنگنای بحث های رسمی در باره عینیت و ذهنیت، فرد و جامعه و غیره رها شود(1988 ,Archer).
این مفهوم را، به عنوان ابزاری تحلیلی باید مستقیما برای جهانی که در آن زندگی میکنیم به کار ببریم تا در فهم این موضوع به ما کمک کند که «نظام» جهانی چگونه در حال شکل گرفتن بوده است و خواهد بود. باید بر تولید و بازتولید «جهان» به عنوان برجسته ترین وجه ساختار دنیای ما متمرکز شد. این موضوع از جهاتی با بحث فرهنگ - کارگزار که اخیرا مارگارت آرشر آن را مفهوم بندی کرده است نیز تطبیق پیدا میکند.
بیشتر بخوانید : جهانی شدن و گفتمانهای هویت ملی
تاریخ بشر پر از اندیشه هایی در باره ساخت فیزیکی، جغرافیایی و محل و موقع کیهان و همچنین مفهوم روحانی یا غیر روحانی جهان بوده است، دست کم در دو هزاره گذشته جنبشها و سازمانهایی مکرر ظهور کرده اند که در مورد انگاره و/یا یگانگی جهان به عنوان یک کل دلمشغولی نشان داده اند. به همین ترتیب اندیشه مربوط به رابطه بین عام و خاص در همه تمدنها مسئله مرکزی بوده است. حتا چیزی نزدیک به آنچه که اخیرة «تلاقی جهانی - محلی» (یا محلی - جهانی) خوانده شده است در قرن دوم پیش از میلاد مطرح شد؛ در آنجا که پولیبیوس در تاریخ عمومی خود هنگام اشاره به ظهور امپراتوری روم مینویسد: «قبلا در میان چیزهایی که در جهان اتفاق می افتاد، پیوندی نبود... اما از آن پس همه حوادث به صورت یک مجموعه مشترک با هم پیوند خورده اند» (121 :1971 ,Kohn) با این حال مسئله مهم این است که این فکر که «بشریت در بعد فیزیکی به سرعت به جامعه واحدی تبدیل می شود» (331 :1906 ,Hobhouse) فکر چندان واقع بینانه ای نبود و تنها در دوره اخیر است که شمار بسیاری از مردم اکناف جهان به صراحت از «سازمان» سراسری جهان سخن می گویند و در آن مسیر عمل می کنند. در باره مسئله مهم مربوط به انگاره و ساختارگزینی جهان و آگاهی از آن است که در صدد برآمدم تا بحثم را روی مفهوم جهان و گفتمان جهانی شدن متمرکز کنم. جهان به صورتهای مختلفی ممکن بود به کل واحدی که اکنون هست، تبدیل شود (1989 ,Lechner). جهان ممکن بود از طریق سرکردگی امپراتوری مآبانه یک ملت، «اتحاد بزرگ»
بنابراین با اینکه دو موضوعی که من از طریق تجزیه و تحلیل گیدنز به آن می پردازم با هم پیوند نزدیکی دارند و خواهند داشت، این مسئله اهمیت زیادی دارد که آنها را به لحاظ تحلیل از هم متمایز کنیم تا بتوانیم سرشت پیوندهای تجربی بین آنها را به درستی درک کنیم. خلاصه آنکه موضوع ضرورتهای برخاسته از حاکمیت دولتها و تکامل قواعد مربوط به مناسبات بین واحدهای حاکم با موضوع تبلور و انتشار انگاره دولت ملی یکی نیست (1979 ,Smith) این موضوع را به همین ترتیب نباید با تکامل و انتشار انگاره های مربوط به شکل و مفهوم «جامعه بین المللی» اشتباه کرد (1984 ,Gong). سلسله موضوعات دوم مربوط به «سطحی» متفاوت از سطحی است که گیدنز بدان پرداخته است.
دو یا چند خاندان سلطنتی و یا دو یا چند ملت، پیروزی «پرولتاریای جهانی»، غلبه جهانی یک دین خاص، تبلور «روح جهانی»، تسلیم ملی گرایی به «تجارت آزاد»، موفقیت جنبش فدرالیسم در سطح جهان، پیروزی یک کمپانی جهانی یا راههای دیگر به یک «نظام واحد» تبدیل شود. هر یک از اینها در مقطع معینی از گذشته بیرق جهانی شدن را بلند کرده اند. برای درک وضعیت کنونی به لحاظ تحلیلی باید به این مسئله توجه کنیم که برخی از این امکانها (امکان به معنی درست این کلمه) تاریخی به قدمت تاریخ جهان دارند و به سهم خود به پیدایش جهان بودگی در اواخر قرن بیستم کمک کرده اند. علاوه بر این بخشهایی از تاریخ جهان را می توان به عنوان «جهانی شدن کوچک» به شمار آورد، مثلا پیدایش امپراتوریها متضمن یکپارچه شدن سرزمینها و واحدهایی بود که قبلا از هم جدا بوده اند. تحولاتی نیز در تاریخ در جهت مخالف این جریان بوده است، مثل پراکندگی اروپا در سده های میانه، که روزنکراس (1986) از آن سخن گفته است، هر چند که ظهور دولتهای سرزمینی خود به نحوی مشوق پدیده امپریالیسم و در نتیجه انگاره جهان به عنوان یک کل بود.
نمی توان یکی از این امکانها را محتمل تر از دیگران دانست. در هر دورهای از تاریخ یکی از این امکانها بیش از سایرین از توان «جهانی کردن» برخوردار بوده است (و در بحث از جهانی شدن طی تاریخ گذشته باید به این موضوع توجه کرد). عواملی که جهان را به سوی یگانه شدن سوق داده است تنها یک یا چند عامل از عوامل مذکور نبوده است. حال آنکه در شرایط جهانی شدن کنونی برخی وسوسه میشوند که جهانی شدن را برحسب فرایندها یا عوامل خاصی مثل «غربی شدن»، «امپریالیسم» یا «تمدن» (به مفهوم پویایی و نشر آن) مورد بررسی قرار دهند.
به احتمال زیاد مسئله جهان بودگی به صورت پایه مشاجرات ایدئولوژیکی و تحلیلی در قرن بیست و یکم در خواهد آمد،چنانکه هم اکنون مفهوم «نظم نوین جهانی» در معنای سیاسی، نظامی و اقتصادی چنین فحوایی گرفته است و البته نه فقط به لحاظ مفهومی که متحدان در جنگ خلیج فارس از این «نظم نوین جهانی» مراد میکردند. در حالی که من بر این باور نیستم که نظریه پرداز اجتماعی باید به هر قیمتی بکوشد که در باره مسائل بی طرف باشد، اما به این سخن پایبندم که موضع اخلاقی شخص باید واقع بینانه باشد و محقق نباید در ترسیم شرایط انسانی به طور غریزی تابع منافع معینی باشد. اساس استدلال من به طور دقیق تر این است که برای تدوین هر نظریه ای در باره جهان لازم است مسئله ساختارگزینی جهان را به نحو نظام مند درک کنیم و چنین فهمی مستلزم جدا کردن تحلیلی موضوع عوامل محرک یگانگی جهان، مثل توسعه سرمایه داری، امپریالیسم غرب و گسترش وسایل ارتباطی جهانی، از موضوع کارگزار - ساختار (و یا فرهنگ) در سطح کلی و جهانی است. در حالی که تشخیص ارتباط تجربی بین این دو سلسله از موضوعات اهمیت زیاد (و البته پیچیده ای دارد. خلط بین آنها ما را به انواع دشوار می کشاند و مانع میشود تا شرایط متحول نظم جهان معاصر از جمله ساختار «بی نظمی» در آن را به درستی درک کنیم.
به این ترتیب ما باید به مسئله صور کنونی و اخیر حرکت به سوی همپیوندی جهانی و آگاهی جهانی برگردیم. وقتی پرسش اصلی را بدین ترتیب طرح کردیم، بلافاصله به این مسئله می رسیم که حرکت به سوی جهان به عنوان یک نظام واحد از چه دوره ای کم وبیش به صورت توقف ناپذیر یا برگشت ناپذیر در آمده است. اگر در نظر بگیریم که جهان طی دوران درازی از تاریخ شامل یک سلسله از تمدنها بود که به درجات مختلف از یکدیگر جدا بودند، آنگاه کار اصلی ما این خواهد بود که مشخص کنیم چگونه جهان از «در خود» بودن به سمت «برای خود» بودن حرکت کرد. پیش از آنکه مستقیما به سراغ این موضوع اساسی بروم، باید به اجمال به برخی مسائل مهم تحلیلی اشاره کنم. من این کار را با توسل به سخنان گیدنز در کتاب دولت های ملی درنظام جهانی مبتنی بر دولت (93-255 :1987 ,Giddens) انجام میدهم.
گیدنز به این نکته مهم اشاره می کند که «تکوین حاکمیت دولت مدرن از همان آغاز بر روابطی مبتنی است که به طور بازاندیشانه تنظیم می شود (263 :1987 ,Giddense). گیدنز میگوید دوره معاهده سازی پس از جنگ جهانی اول دوره ایست که نظام بازاندیشانه دولت به ملت به نحو مؤثر وارد صحنه جهانی می شود» (256 :1987). من با هر دو بخش نظر گیدنز موافقم: هم تأکید او بر اهمیت دوره بعد از جنگ، هم اظهارات او مبنی بر اینکه «اگر در این دوره الگوی جدید و وحشتناکی از جنگ پیدا شد، به همین صورت انگاره تازه ای از صلح نیز مستقر شد» (256 :1987).در معنای کلی تر نیز این سخن که تکامل دولت مدرن هر روز بیشتر از پیش تحت هنجارهای جهانی در مورد حاکمیت صورت گرفته است، اگر از گیدنز نیست در هر حال نکته مهمی است. اماگیدنز موضوع متجانس بودن دولت (به معنای هگلی) را به چیزی که آن را گستره جهان شمولی دولت» می خواند - با موضوع ارتباط بین دولتها خلط میکند.
نمی توان یکی از این امکانها را محتمل تر از دیگران دانست. در هر دورهای از تاریخ یکی از این امکانها بیش از سایرین از توان «جهانی کردن» برخوردار بوده است (و در بحث از جهانی شدن طی تاریخ گذشته باید به این موضوع توجه کرد). عواملی که جهان را به سوی یگانه شدن سوق داده است تنها یک یا چند عامل از عوامل مذکور نبوده است. حال آنکه در شرایط جهانی شدن کنونی برخی وسوسه میشوند که جهانی شدن را برحسب فرایندها یا عوامل خاصی مثل «غربی شدن»، «امپریالیسم» یا «تمدن» (به مفهوم پویایی و نشر آن) مورد بررسی قرار دهند.
این موضوع حائز اهمیت زیادی است که بین انتشار اصل حاکمیت و مشروعیت خارجی و شیوه عمل دولت ها از یک سو و پیدایش هنجارهای انتظام بخش در مورد روابط بین آنها از سوی دیگر تمایز قایل شویم. در این حال نباید این مسئله را فراموش کنیم که قدرت و محدوده اختیار هر دولت به شیوهای تجربی به ساختارگزینی رابطه بین دولت ها متکی است و این خود یکی از محورهای جهانی شدن را تشکیل می دهد. جیمز درین اخیرا به وجه مهمی از این مسئله توجه کرده است و نشان داده است که قرابتی است بین «اعلامیه حقوق بشر» حاکی از اینکه حاکمیت از آن ملت است و اعلامیه بنتم در سال ۱۷۸۹ دایر بر اینکه به واژه جدیدی - بین المللی - نیاز داریم تا با آن «به شاخه ای از حقوق که معطوف به حقوق ملت هاست بپردازیم».
بنابراین با اینکه دو موضوعی که من از طریق تجزیه و تحلیل گیدنز به آن می پردازم با هم پیوند نزدیکی دارند و خواهند داشت، این مسئله اهمیت زیادی دارد که آنها را به لحاظ تحلیل از هم متمایز کنیم تا بتوانیم سرشت پیوندهای تجربی بین آنها را به درستی درک کنیم. خلاصه آنکه موضوع ضرورتهای برخاسته از حاکمیت دولتها و تکامل قواعد مربوط به مناسبات بین واحدهای حاکم با موضوع تبلور و انتشار انگاره دولت ملی یکی نیست (1979 ,Smith) این موضوع را به همین ترتیب نباید با تکامل و انتشار انگاره های مربوط به شکل و مفهوم «جامعه بین المللی» اشتباه کرد (1984 ,Gong). سلسله موضوعات دوم مربوط به «سطحی» متفاوت از سطحی است که گیدنز بدان پرداخته است.
دلیل اصلی تأکید من بر این مسئله آن است که این امر مدخل بلافصلی است برای ورود به چیزی که آن را مبرم ترین مسئله در بحث کلی از جهانی شدن معاصر میشمارم. تحلیل گیدنز نمونه خوبی است از تلاش برای حرکت به سمت وضعیت جهانی از طریق دلمشغولی های متعارف جامعه شناختی. گیدنز در حالی که تأکید می کند مسئله اصلی او بحث در باره دولت به ملتهای مدرن و خشونت هایی است، که با تکامل آن پیوند داشته است، اما به رغم بحث مفصل در باره موضوعات جهانی در انتهای تحلیلهای خود سرانجام بحث مربوط به «نظام جهانی جاری» را در واقع به بحث در باره «نظام جهانی مبتنی بر دولت» محدود می کند (7-276 :1987 ,Giddense). گیدنز گرچه نظام دولت - ملت را به عنوان وجه سیاسی نظام جهانی به لحاظ تحلیلی از «نظام اطلاعات جهانی» (به عنوان نظام مرتبط با نظم نمادین گفتمان یا شیوههای گفتمان)، و اقتصاد سرمایه داری جهانی» (به عنوان ساخت اقتصادی نظام جهان) و بالاخره «سامان نظامی جهان» (مربوط به قانون و شیوههای ضمانت اجرا یا هر دوی اینها جدا می کند، چنان که یادآور رویکرد کارکردگرایانه و پارسونزی است، سرانجام «نقشه» مربوط به آنچه را که با بی میلی نظام جهانی می خواند با پیدایش دولت مدرن به پایان می برد. البته گیدنز اندیشه خود را در باره چیزی که اینک جهانی شدن می خواند، در نسبت با تجدد و مفهوم پسا تجدد، اصلاح میکند.
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
بنابراین با اینکه دو موضوعی که من از طریق تجزیه و تحلیل گیدنز به آن می پردازم با هم پیوند نزدیکی دارند و خواهند داشت، این مسئله اهمیت زیادی دارد که آنها را به لحاظ تحلیل از هم متمایز کنیم تا بتوانیم سرشت پیوندهای تجربی بین آنها را به درستی درک کنیم. خلاصه آنکه موضوع ضرورتهای برخاسته از حاکمیت دولتها و تکامل قواعد مربوط به مناسبات بین واحدهای حاکم با موضوع تبلور و انتشار انگاره دولت ملی یکی نیست (1979 ,Smith) این موضوع را به همین ترتیب نباید با تکامل و انتشار انگاره های مربوط به شکل و مفهوم «جامعه بین المللی» اشتباه کرد (1984 ,Gong). سلسله موضوعات دوم مربوط به «سطحی» متفاوت از سطحی است که گیدنز بدان پرداخته است.
دو یا چند خاندان سلطنتی و یا دو یا چند ملت، پیروزی «پرولتاریای جهانی»، غلبه جهانی یک دین خاص، تبلور «روح جهانی»، تسلیم ملی گرایی به «تجارت آزاد»، موفقیت جنبش فدرالیسم در سطح جهان، پیروزی یک کمپانی جهانی یا راههای دیگر به یک «نظام واحد» تبدیل شود. هر یک از اینها در مقطع معینی از گذشته بیرق جهانی شدن را بلند کرده اند. برای درک وضعیت کنونی به لحاظ تحلیلی باید به این مسئله توجه کنیم که برخی از این امکانها (امکان به معنی درست این کلمه) تاریخی به قدمت تاریخ جهان دارند و به سهم خود به پیدایش جهان بودگی در اواخر قرن بیستم کمک کرده اند. علاوه بر این بخشهایی از تاریخ جهان را می توان به عنوان «جهانی شدن کوچک» به شمار آورد، مثلا پیدایش امپراتوریها متضمن یکپارچه شدن سرزمینها و واحدهایی بود که قبلا از هم جدا بوده اند. تحولاتی نیز در تاریخ در جهت مخالف این جریان بوده است، مثل پراکندگی اروپا در سده های میانه، که روزنکراس (1986) از آن سخن گفته است، هر چند که ظهور دولتهای سرزمینی خود به نحوی مشوق پدیده امپریالیسم و در نتیجه انگاره جهان به عنوان یک کل بود.
نمی توان یکی از این امکانها را محتمل تر از دیگران دانست. در هر دورهای از تاریخ یکی از این امکانها بیش از سایرین از توان «جهانی کردن» برخوردار بوده است (و در بحث از جهانی شدن طی تاریخ گذشته باید به این موضوع توجه کرد). عواملی که جهان را به سوی یگانه شدن سوق داده است تنها یک یا چند عامل از عوامل مذکور نبوده است. حال آنکه در شرایط جهانی شدن کنونی برخی وسوسه میشوند که جهانی شدن را برحسب فرایندها یا عوامل خاصی مثل «غربی شدن»، «امپریالیسم» یا «تمدن» (به مفهوم پویایی و نشر آن) مورد بررسی قرار دهند.
به احتمال زیاد مسئله جهان بودگی به صورت پایه مشاجرات ایدئولوژیکی و تحلیلی در قرن بیست و یکم در خواهد آمد،چنانکه هم اکنون مفهوم «نظم نوین جهانی» در معنای سیاسی، نظامی و اقتصادی چنین فحوایی گرفته است و البته نه فقط به لحاظ مفهومی که متحدان در جنگ خلیج فارس از این «نظم نوین جهانی» مراد میکردند. در حالی که من بر این باور نیستم که نظریه پرداز اجتماعی باید به هر قیمتی بکوشد که در باره مسائل بی طرف باشد، اما به این سخن پایبندم که موضع اخلاقی شخص باید واقع بینانه باشد و محقق نباید در ترسیم شرایط انسانی به طور غریزی تابع منافع معینی باشد. اساس استدلال من به طور دقیق تر این است که برای تدوین هر نظریه ای در باره جهان لازم است مسئله ساختارگزینی جهان را به نحو نظام مند درک کنیم و چنین فهمی مستلزم جدا کردن تحلیلی موضوع عوامل محرک یگانگی جهان، مثل توسعه سرمایه داری، امپریالیسم غرب و گسترش وسایل ارتباطی جهانی، از موضوع کارگزار - ساختار (و یا فرهنگ) در سطح کلی و جهانی است. در حالی که تشخیص ارتباط تجربی بین این دو سلسله از موضوعات اهمیت زیاد (و البته پیچیده ای دارد. خلط بین آنها ما را به انواع دشوار می کشاند و مانع میشود تا شرایط متحول نظم جهان معاصر از جمله ساختار «بی نظمی» در آن را به درستی درک کنیم.
به این ترتیب ما باید به مسئله صور کنونی و اخیر حرکت به سوی همپیوندی جهانی و آگاهی جهانی برگردیم. وقتی پرسش اصلی را بدین ترتیب طرح کردیم، بلافاصله به این مسئله می رسیم که حرکت به سوی جهان به عنوان یک نظام واحد از چه دوره ای کم وبیش به صورت توقف ناپذیر یا برگشت ناپذیر در آمده است. اگر در نظر بگیریم که جهان طی دوران درازی از تاریخ شامل یک سلسله از تمدنها بود که به درجات مختلف از یکدیگر جدا بودند، آنگاه کار اصلی ما این خواهد بود که مشخص کنیم چگونه جهان از «در خود» بودن به سمت «برای خود» بودن حرکت کرد. پیش از آنکه مستقیما به سراغ این موضوع اساسی بروم، باید به اجمال به برخی مسائل مهم تحلیلی اشاره کنم. من این کار را با توسل به سخنان گیدنز در کتاب دولت های ملی درنظام جهانی مبتنی بر دولت (93-255 :1987 ,Giddens) انجام میدهم.
گیدنز به این نکته مهم اشاره می کند که «تکوین حاکمیت دولت مدرن از همان آغاز بر روابطی مبتنی است که به طور بازاندیشانه تنظیم می شود (263 :1987 ,Giddense). گیدنز میگوید دوره معاهده سازی پس از جنگ جهانی اول دوره ایست که نظام بازاندیشانه دولت به ملت به نحو مؤثر وارد صحنه جهانی می شود» (256 :1987). من با هر دو بخش نظر گیدنز موافقم: هم تأکید او بر اهمیت دوره بعد از جنگ، هم اظهارات او مبنی بر اینکه «اگر در این دوره الگوی جدید و وحشتناکی از جنگ پیدا شد، به همین صورت انگاره تازه ای از صلح نیز مستقر شد» (256 :1987).در معنای کلی تر نیز این سخن که تکامل دولت مدرن هر روز بیشتر از پیش تحت هنجارهای جهانی در مورد حاکمیت صورت گرفته است، اگر از گیدنز نیست در هر حال نکته مهمی است. اماگیدنز موضوع متجانس بودن دولت (به معنای هگلی) را به چیزی که آن را گستره جهان شمولی دولت» می خواند - با موضوع ارتباط بین دولتها خلط میکند.
نمی توان یکی از این امکانها را محتمل تر از دیگران دانست. در هر دورهای از تاریخ یکی از این امکانها بیش از سایرین از توان «جهانی کردن» برخوردار بوده است (و در بحث از جهانی شدن طی تاریخ گذشته باید به این موضوع توجه کرد). عواملی که جهان را به سوی یگانه شدن سوق داده است تنها یک یا چند عامل از عوامل مذکور نبوده است. حال آنکه در شرایط جهانی شدن کنونی برخی وسوسه میشوند که جهانی شدن را برحسب فرایندها یا عوامل خاصی مثل «غربی شدن»، «امپریالیسم» یا «تمدن» (به مفهوم پویایی و نشر آن) مورد بررسی قرار دهند.
این موضوع حائز اهمیت زیادی است که بین انتشار اصل حاکمیت و مشروعیت خارجی و شیوه عمل دولت ها از یک سو و پیدایش هنجارهای انتظام بخش در مورد روابط بین آنها از سوی دیگر تمایز قایل شویم. در این حال نباید این مسئله را فراموش کنیم که قدرت و محدوده اختیار هر دولت به شیوهای تجربی به ساختارگزینی رابطه بین دولت ها متکی است و این خود یکی از محورهای جهانی شدن را تشکیل می دهد. جیمز درین اخیرا به وجه مهمی از این مسئله توجه کرده است و نشان داده است که قرابتی است بین «اعلامیه حقوق بشر» حاکی از اینکه حاکمیت از آن ملت است و اعلامیه بنتم در سال ۱۷۸۹ دایر بر اینکه به واژه جدیدی - بین المللی - نیاز داریم تا با آن «به شاخه ای از حقوق که معطوف به حقوق ملت هاست بپردازیم».
بنابراین با اینکه دو موضوعی که من از طریق تجزیه و تحلیل گیدنز به آن می پردازم با هم پیوند نزدیکی دارند و خواهند داشت، این مسئله اهمیت زیادی دارد که آنها را به لحاظ تحلیل از هم متمایز کنیم تا بتوانیم سرشت پیوندهای تجربی بین آنها را به درستی درک کنیم. خلاصه آنکه موضوع ضرورتهای برخاسته از حاکمیت دولتها و تکامل قواعد مربوط به مناسبات بین واحدهای حاکم با موضوع تبلور و انتشار انگاره دولت ملی یکی نیست (1979 ,Smith) این موضوع را به همین ترتیب نباید با تکامل و انتشار انگاره های مربوط به شکل و مفهوم «جامعه بین المللی» اشتباه کرد (1984 ,Gong). سلسله موضوعات دوم مربوط به «سطحی» متفاوت از سطحی است که گیدنز بدان پرداخته است.
دلیل اصلی تأکید من بر این مسئله آن است که این امر مدخل بلافصلی است برای ورود به چیزی که آن را مبرم ترین مسئله در بحث کلی از جهانی شدن معاصر میشمارم. تحلیل گیدنز نمونه خوبی است از تلاش برای حرکت به سمت وضعیت جهانی از طریق دلمشغولی های متعارف جامعه شناختی. گیدنز در حالی که تأکید می کند مسئله اصلی او بحث در باره دولت به ملتهای مدرن و خشونت هایی است، که با تکامل آن پیوند داشته است، اما به رغم بحث مفصل در باره موضوعات جهانی در انتهای تحلیلهای خود سرانجام بحث مربوط به «نظام جهانی جاری» را در واقع به بحث در باره «نظام جهانی مبتنی بر دولت» محدود می کند (7-276 :1987 ,Giddense). گیدنز گرچه نظام دولت - ملت را به عنوان وجه سیاسی نظام جهانی به لحاظ تحلیلی از «نظام اطلاعات جهانی» (به عنوان نظام مرتبط با نظم نمادین گفتمان یا شیوههای گفتمان)، و اقتصاد سرمایه داری جهانی» (به عنوان ساخت اقتصادی نظام جهان) و بالاخره «سامان نظامی جهان» (مربوط به قانون و شیوههای ضمانت اجرا یا هر دوی اینها جدا می کند، چنان که یادآور رویکرد کارکردگرایانه و پارسونزی است، سرانجام «نقشه» مربوط به آنچه را که با بی میلی نظام جهانی می خواند با پیدایش دولت مدرن به پایان می برد. البته گیدنز اندیشه خود را در باره چیزی که اینک جهانی شدن می خواند، در نسبت با تجدد و مفهوم پسا تجدد، اصلاح میکند.
منبع:
جهانی شدن (تئوری اجتماعی وفرهنگ جهانی) ، رونالد رابرتسون ، ترجمه کمال پولادی، نشر ثالث چاپ چهارم (1393)
بیشتر بخوانید :
جهانی شدن و گفتمانهای هویت ملی
جستاری نظری پیرامون جهانی شدن
جهانی شدن از منظر تهدیدها و فرصت ها