تشخیص پولدار ها

عموی ما پولدار است، خیلی پولدار. تقریبا سالی یک بار عموجان همراه اهل و عیال می آمدند خانه ی ما. هر بار می آمدند من و برادرم خیلی خوش حال می شدیم... عموجان از توی کیفش یک چیزی شبیه گوشی اف اف خانه شان...
دوشنبه، 10 دی 1397
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
تشخیص پولدار ها
عموی ما پولدار است، خیلی پولدار. عموی ما بی سواد هم هست. چون آدم نمی تواند توی زندگی  دوتا کاررا باهم ادامه بدهد. برای همین عموجان ما تصمیم گرفت شغل پولداری را انتخاب کند و شغل باسواد شدن را به علاقه مندان  پرو پاقرص این عرصه واگذار کند.

تقریبا سالی یک بار عموجان همراه اهل و عیال می آمدند خانه ی ما. در ظاهر می خواستند به ما سر بزنند تا گذر زمان چهره هامان را از یادشان نبرد تا اگر روزی توی پارک یا خیابان به هم برخوردیم همدیگر را  بشناسیم. اما در باطن هدف اصلی اش این بود که  زن و بچه اش حال و روز ما را ببینند تا قدر چیزهایی را که در زندگی دارند بیشتر بدانند و با مشاهده ی فلاکت ما  احساس خوشبختی شان  کامل تر شود.

هر بار می آمدند من و برادرم  خیلی خوش حال می شدیم. البته آن ها اخلاق که نداشتند اما همیشه چیزهایی داشتند که ما با دیدن شان کلی به علم و دانش مان اضافه می شد و ما برای همین خوش حال می شدیم. دختر عمویم یک کیف داشت که کلی چیزهای عجیب توی آن پیدا می شد. همزمان با باز شدن زیب کیف اش دهان من و برادرم هم از تعجب باز می ماند و او مثل شعبده بازها انواع و اقسام شگفتی ها را به ما نشان می داد. در مورد کیف زنمو و سامسونت پسرعمو وصندوق عقب ماشین عمونیز همین قانون رعایت می شد.

خلاصه  تقریبا  شانزده هفده سال پیش بودیک بار وقتی  آن ها  به خانه ی ما آمدند چیزی همراه شان بود که از همیشه شگفت انگیز تر بود.

عموجان از توی کیفش یک چیزی شبیه  گوشی اف اف خانه شان درآورد. گفتنیست :فقط عموجان این ها  اف اف داشتند.

گوشی مشکی رنگ بود یک  شاخک کوتاه هم بالایش بود. عمو با کلی وسواس و دقت یک سیم از کیفش درآورد یک سر سیم را به گوشی زد و دوشاخه ی سردیگرسیم را به پریز وصل کرد.

ما آن قدر تعجب کرده بودیم که توانایی پرسش کردن های مکررمان را از دست داده بودیم.

 پسرعموجان متوجه شد و خودش به دادمان رسید. ابروهایش را پیچ و تاب داد و گفت: باید شارژ شود.

برادرم گفت: برای چی؟

پسر عمو جان گفت: برای اینکه حرف بزند.

- باکی؟

 
- با هرکسی که به او زنگ بزند.

 فکر کردم هرکس زنگ خانه شان را بزند عموجان می تواند از این جا جواب بدهد و آن قدر این تصور برایم بدیهی بود که لازم ندانستم سوالی در این باره از کسی بپرسم .

چشم دوختیم به گوشیه اف اف ومیخ شدیم به جزییات رفتارعمو با آن.

پسرعمو جان به ما گفت که سه میلیون تومان پول بابت آن داده اند. برادرم گفت: مگرماشینه؟ سه میلیون برای چیزی که نمی توان آن را روشن کرد و تخته گاز رفت؟

عموجان گفت: «تازه نه برای خود گوشی.» دریچه ی کوچک روی گوشی مشکی رنگ را  باز کرد، یک قطعه ی طلایی رنگ به اندازه ی یک آدامس را درآورد و گفت: «بلکه برای سیم کارت به این کوچکی.

مدت ها قبل ثبت نام کرده بودم. آن قدرتوی نوبت بودم ت ابالاخره یکی برایم ساختند و به من دادند.»

 با دیدن آن فلز طلایی که برای گرفتنش باید توی صف رفت، متعجب شدیم و تعجب مان تا ماه ها بعدهمچنان ادامه داشت.

پسرعموجان گفت: تازه پدرکلی  کلاس رفته اند تا کار کردن با موبایل را یاد بگیرند.

مطمین شدم موبایل مثل کامپیوتر است و باید چندین دوره بگذرانی تاتخصص کارکردن با موبایل را بلد شوی.
این که گفتن نداشت تابلو بود چون تعداد کمی از آدم ها پولدار هستند. گفتم:خودم این یکی را می دانستم.

عمو جان اجازه داد نزدیک تر برویم تا بهتر گوشی را ببینیم؛ البته توی دست خودش.

 چند شماره توی گوشی به ما نشان داد و گفت: این ها هم شماره های دوستانم هستند (مطمئن بودم همه ی  آن ها هم پولدار بودند).

جسارت کردم و خواستم کمبودهای زندگی عمو را به رخش بکشم: عموجان شما که سواد ندارید چطوراسم دوستان تان را می خوانید و شماره می گیرید؟

عمو گفت: توی این گوشی چند تا عکس هست. کنار هر شماره یک عکس گذاشتم تا شماره ی هرکس یادم بماند. عکس ماشینی را نشانم داد و گفت: این شماره ی اکبرآقاست. عکس ماشین را کنار اسم او گذاشته ام چون نمایشگاه ماشین دارد.

با خودم گفتم: « این طور که پیداست پول دارد کم کم  بیسوادی را هم چاره  می کند.» عمو انگشتش را به علامت اشاره  گرفت و گفت: حواستان باشد. اگر تلاش کنید  و پولدار شوید شما هم می توانید در آینده یکی از این گوشی ها را داشته باشید». من و برادرم آه کشیدیم. ما تنبل نبودیم دوست داشتیم تلاش کنیم و یکی ازاین گوشی های بامزه  را داشته باشیم ولی نمی دانستیم می شود یا نه؟

تلفن زنگ خوررد. عموجان چند بار الو الو گفت. سیم شارژ را از گوشی جدا کرد.  بعد بلند شد. راه می رفت و حرف می زد:

_الو آنتن نداره، صدا خوب نمی یاد.»

 عموجان همین طور رفت و رفت. توی کوچه رفت و ما هم دنبالش دویدیم. عموجان همان طور با رفیقش داشت حرف می زد و با هم فکر می کردند چطور پول هایشان را بیشتر کنند. توی کوچه ی ما مثل همیشه شلوغ بود.

پر بوداز پسر هایی که فوتبال بازی می کردند و دختر هایی که خاله بازی می کردند و زن هایی که سبزی پاک می کردند و پیرمردهایی که جوانان را نصیحت می کردند. 

من در گوش برادرم گفتم: الان همسایه ها فکر می کنند عموی ما عقلش راازدست داده  و دارد با خودش حرف می زند. بعد بلند بلند خندیدیم.

اما فردای آن روزتوی تمام محل پیچیده بود: یک آدم پولدار توی کوچه با موبایل حرف میزده. فهمیدیم عموجان های همسایه ها  - زودتر از عموجان ما - به خانه ها شان آمده اند و با پیشرفت های مدرن روز آشنایشان کرده اند.

تا آن روز پولدار ها را از روی مدل ماشین یا بزرگی خانه شان به راحتی می شد شناخت. اما وقتی به جاهایی مثل محله ی ما می آمدند که با خطر باریکی شدید کوچه نمی توانستند ماشین شان راهمراه بیاورند تشخیص دادنشان سخت می شد. البته می شد، اما درک عمق ثروت شان مقدور نبود. اما از آن روز به بعد به لطف موبایل همیشه همراه، در کوچه های تنگ و اماکن عمومی به راحتی می شد پولدار ها را تشخیص داد و متناسب با مقام شان با آن ها برخورد کرد!

تا سال ها بعد هم این اصل برقرار بود و از روی همین موبایل می شد به راحتی در هرکوی و برزن  تشخیص شان داد و عبرت گرفت، که در زندگی باید کار کرد و تلاش کرد و...

از آن روز سال ها می گذرد و تا به امروز ما  یک عالمه تلاش کرده ایم و درس خوانده ایم و هنوز پولدار نشده ایم. اما از این گوشی ها داریم. آن هم نه یکی، بلکه ده ها و صد ها.

حالا سیم کارت را کنار بیسکویت وشکلات و گاهی ارزان تر از آن ها می فروشند.

عمو خیلی ناراحت است و می گوید: چه معنی می دهد که هر بچه ای چند تا از این گوشی ها دنبالش هست؟

من می دانم او عصبانی است چون الان آدم های زیادی توی خیابان راه می روند و با موبایل حرف می زنند. برای همین  پولدار و بی پول از هم سخت تشخیص داده می شوند و معلوم نمی شود کی بیشتر کارکرده و تلاش کرده و...

اما ما بسیار خوشحالیم و منتظر!

منتظریم ت اروزی برسد که سند ماشین و خانه هم مثل سیم کارت، توی هر مغازه ای فروخته شود.

ازمدرنیته که بعید نیست!   

نویسنده: زهراعبدی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط