یک
من حسین همدانی هستم، بیست وچهارم آذر سال 1329، توی یکی از آن روزهای سردی که پاییز را می چسباند به زمستان، در شهرستان همدان به دنیا آمدم. سومین فرزند خانواده بودم. ما پنج تا خواهر برادر بودیم و دو تا خواهرهایم از من بزرگ تر بودند. توی همین شهر رفتم مدرسه. کار هم می کردم همان سال ها. توی همان سال های مدرسه بود که کم کم با اندیشه های امام خمینی (ره) آشنا شدم. توی همدان به جلسات آیت الله مدنی، یکی از شهیدان محراب می رفتم. سال های انقلاب بود و من هم یک انقلابی. توی آن دوران فعالیت های انقلابی می کردم و ساواک دنبالم بود و حتی دستگیرم کرد.
دو
آن روزها، جزء بهترین روزهای هر ایرانی بود. بله، انقلاب با رهبری امام خمینی پیروز شد. توی همان روزها با برادرهایی که سال ها برای پیروزی انقلاب مبارزه کرده بودیم، گروهی را تشکیل دادیم برای پاک سازی عوامل رژیم سابق. هم خیلی خوشحال بودیم آن دوران و هم می دانستیم راه درازی برای پیشرفت پیش روی مان هست که ناگهان قدرت طلبی به نام صدام حمله کرد به خاک ایران. فکر و خیال های خامی توی سرش بود و فکر جوان های تازه نفس ما را نکرده بود.
سه
آخرین روز تابستان سال 1359 جنگ شروع شد. خُب ما که نمی توانستیم دست روی دست بگذاریم با همان برادرهای دینی و ایمانی ام سپاه همدان را پایه گذاری کردیم. دشمنی جلوی مان بود که تمام جهان تا دندان مسلّحش کرده بود و باید با برنامه ریزی به جنگش می رفتیم. توی عملیات های زیادی شرکت داشتم و فرماندهی خیلی هایش هم به عهده ی من بود؛ مثل مطلع الفجر. من اولین فرمانده ی لشکر 32 انصار الحسین سپاه بودم و بعدش هم فرمانده ی لشکر 16 قدس گیلان. توی دوران دفاع مقدس چه هم رزم هایی که نداشتم! خیلی هاشان پَر کشیدند و رفتند... محمدابراهیم همت، احمد متوسلیان، محمود شهبازی، صیاد شیرازی... آن ها رفتند تا جنگ را پیروز شدیم و یک وجب از خاک میهن هم به دست دشمن نیفتاد. یاد تمام هم رزم هایم در سینه ام سنگینی می کرد همیشه.
چهار
جنگ تمام شده بود و نوبت بازسازی و سازندگی بود. توی این سال ها گاهی اوقات که وقتی پیش می آمد، می نشستم و می نوشتم؛ خاطرات جنگ و انقلاب. کتاب «تکلیف است برادر» و «مهتاب خیّن» خاطراتی است از دوران انقلاب و جنگ. من همیشه عاشق امام و انقلاب و ولایت فقیه بوده ام و جانم را هم توی این راه گذشته ام. من چهار فرزند دارم، دو دختر و دو پسر به نام های زهرا، سارا، مهدی و وهب. پدربزرگ هم شده ام و نمی دانید نوه چه طعمی دارد؛ واقعاً که مغز بادام است!
پنج
سال نود بود که تکفیری ها حمله کردند به سوریه. مردم بی دفاع را آواره می کردند، می کشتند، خانه های شان را ویران می کردند. این تکفیری ها هیچی حالی شان نیست. می خواستند حمله کنند به حرم حضرت زینب سلام الله علیها. مگر می شد دست روی دست گذاشت، عده ای خون خوار حمله کنند به حرم عقیله ی بنی هاشم و ما سربازهای ولایت کاری نکنیم. این شد که رفتم سوریه تا هم مدافع حرم باشم و هم در کنار مردم سوریه مقابل آن از خدا بی خبرها. توی عملیات مستشاری شرکت می کردم. تاکتیک های مقابله با دشمن. خیلی جاها جلوی تکفیری ها را گرفتیم و حرم را امن کردیم... تازه پاییز شروع شده بود. برای عملیات شناسایی رفته بودیم به استان حلب سوریه... آره درست همان جا بود که پَر کشیدم به سمت معبود. رفتن و رسیدن تا اوج قُلّه ی آسمان.
نویسنده: مرتضی فرجی