- بیدار شو فرشته!
صدای فرشتهی ارشد است. از جایم می پرم و بالم میرود زیر پایم، نزدیک است با سر بیفتم توی نهری که کنار تختم در باغ بهشت است.
چشم های فرشتهی ارشد میدرخشند؛ اما صورتش غمگین است.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی گل های یاس و همان طور که نگاهم میکند میگوید: «تو خاص ترین فرشتهی من بودی، فرشته های زیادی مثل تو نیستند، تو سربه هواترین، لج بازترین، فضول ترین و دوست داشتنی ترین بودی. می دانی چند جلسه برای رفتن یا نرفتن تو به زمین تشکیل شد؟ دلم می خواست تا همیشه پیشمان بمانی، دلم نمی خواست بروی، تو که نبودی هیچ کس نبود تا سؤال بپرسد و توی دفتر آرزوهایش هر شب دیدار از نزدیک با باری تعالی را آرزو کند. وقتی داشتی می رفتی میترسیدم از دستت بدهم. وقتی هایی که با دست پر و بال های پُر می گشتی به افتخارت هزار فانوس در طبقهی چهارم باغ روشن میکردیم. فکر نکن فقط همین فرشتهی کوچک است که میخواهد صبح تا شبش را با تو بگذراند، روزی صدتا نامه داریم از فرشته های کوچک و بزرگ برای درخواست دیدار با فرشته ای که زمین را دیده؛ اما باز هم به بهشت برگشته است. اما برایت خطرناک بود، خسته بودی و دل تنگ، حالا حالت بهتر است و وقتش رسیده. این جا جای تو نیست فرزند کوچکم.»
- برای رفتن به مرحلهی بعدی آماده شده ای؟
- من؟ مرحله بعدی؟ مرحله بعدی چیه؟من دلم نمی خواهد هیچ جا بروم میخواهم در بهشت بمانم.
فرشتهی ارشد میخندد و دو تا غنچهی یاس میشکفد و میگوید:
-بچه جان! دوباره نگاهی به آخرین گزارشت بینداز.
قلبم میریزد: دوباره غلط املایی داشتم؟
فرشتهی ارشد پیشانی اش را میگیرد و میگوید: نه نه! بگو چه نوشته بودی؟
با دلهره میگویم: نوشته بودم که فهمیده ام هیچ چیز مثل ایمان داشتن به کس یا چیزی فراتر از خودمان باعث رشد و تکامل مان نخواهد شد و مثل وقتی که به باغ میرویم تا میوه بچینیم، وقتی به جایی میرویم که همه برای دعا کردن میآیند یا کسی آن جاست که بهترین دعاهای عالم را خوانده است، درست ترین راه را انتخاب کرده ایم. ما دعا میکنیم و درخواست و بعد روزی بی آن که حواس مان باشد پای مان را یک پله بالاتر میگذاریم.
اشک از چشم های فرشتهی ارشد می چکد و میگوید: میبینی دیگر به باغ بهشت و هفت آسمان احتیاجی نداری، داری با خودت و توی قلبت همه جا میبریشان، تو به دنیا خواهی رفت، متولد خواهی شد، انسان خواهی شد.
نفسم درنمی آید: من انسان، تولد؟
قرار است برای همیشه بروم زمین، قرار است خانواده داشته باشم، بدون نقشهی نورانی، بدون هیچ اجباری. به من بدن میدهند، تنی که رشد میکند و هر جا که بخواهم میرود، هرکار که من بخواهم میکند؟ قرار است یک تن داشته باشم که هرچه را که میخواهم تا آن جا که میتوانم احساس کنم و تجربه کنم و اگر خوب باشم و خوب بمانم، بعداً برمی گردم به همین باغ بهشت خودمان تا استراحت کنم؟ من؟ مثل آدم ها، اشرف مخلوقات؟!
تمام گنبدهایی که دیده ام، تمام مزارهایی که زیارت کرده ام، تمام آدم هایی که قصهی زندگی شان مرا تا این جا آورده از جلوی چشمم رد میشوند. به زائرها فکر میکنم، به امام زاده ها و مقبره های کوچک و بزرگ شان، به دیوارهای گلی تا زیباترین آینه کاری ها، به طاق های چشمه ای و درهای قدیمی، به دعا خواندن های یک نفرهی پسر کوچکی در روستا تا همهی آن هایی که کنار هم جمع می شدند تا دیگ های نذری را وسط حیاط امامزاده بار بگذارند به استجابت دعاهاشان و... .
فرشتهی ارشد میگوید: «به خودت بیا فرزندم! زندگی تو آغاز شده، فردا به دنیا میآیی، به تاریخ آذرماه هزار سیصد و نود و شش.
منبع: مجله باران
چشم های فرشتهی ارشد میدرخشند؛ اما صورتش غمگین است.
دستم را میگیرد و مینشاندم روی صندلی گل های یاس و همان طور که نگاهم میکند میگوید: «تو خاص ترین فرشتهی من بودی، فرشته های زیادی مثل تو نیستند، تو سربه هواترین، لج بازترین، فضول ترین و دوست داشتنی ترین بودی. می دانی چند جلسه برای رفتن یا نرفتن تو به زمین تشکیل شد؟ دلم می خواست تا همیشه پیشمان بمانی، دلم نمی خواست بروی، تو که نبودی هیچ کس نبود تا سؤال بپرسد و توی دفتر آرزوهایش هر شب دیدار از نزدیک با باری تعالی را آرزو کند. وقتی داشتی می رفتی میترسیدم از دستت بدهم. وقتی هایی که با دست پر و بال های پُر می گشتی به افتخارت هزار فانوس در طبقهی چهارم باغ روشن میکردیم. فکر نکن فقط همین فرشتهی کوچک است که میخواهد صبح تا شبش را با تو بگذراند، روزی صدتا نامه داریم از فرشته های کوچک و بزرگ برای درخواست دیدار با فرشته ای که زمین را دیده؛ اما باز هم به بهشت برگشته است. اما برایت خطرناک بود، خسته بودی و دل تنگ، حالا حالت بهتر است و وقتش رسیده. این جا جای تو نیست فرزند کوچکم.»
- برای رفتن به مرحلهی بعدی آماده شده ای؟
- من؟ مرحله بعدی؟ مرحله بعدی چیه؟من دلم نمی خواهد هیچ جا بروم میخواهم در بهشت بمانم.
فرشتهی ارشد میخندد و دو تا غنچهی یاس میشکفد و میگوید:
-بچه جان! دوباره نگاهی به آخرین گزارشت بینداز.
قلبم میریزد: دوباره غلط املایی داشتم؟
فرشتهی ارشد پیشانی اش را میگیرد و میگوید: نه نه! بگو چه نوشته بودی؟
با دلهره میگویم: نوشته بودم که فهمیده ام هیچ چیز مثل ایمان داشتن به کس یا چیزی فراتر از خودمان باعث رشد و تکامل مان نخواهد شد و مثل وقتی که به باغ میرویم تا میوه بچینیم، وقتی به جایی میرویم که همه برای دعا کردن میآیند یا کسی آن جاست که بهترین دعاهای عالم را خوانده است، درست ترین راه را انتخاب کرده ایم. ما دعا میکنیم و درخواست و بعد روزی بی آن که حواس مان باشد پای مان را یک پله بالاتر میگذاریم.
اشک از چشم های فرشتهی ارشد می چکد و میگوید: میبینی دیگر به باغ بهشت و هفت آسمان احتیاجی نداری، داری با خودت و توی قلبت همه جا میبریشان، تو به دنیا خواهی رفت، متولد خواهی شد، انسان خواهی شد.
نفسم درنمی آید: من انسان، تولد؟
قرار است برای همیشه بروم زمین، قرار است خانواده داشته باشم، بدون نقشهی نورانی، بدون هیچ اجباری. به من بدن میدهند، تنی که رشد میکند و هر جا که بخواهم میرود، هرکار که من بخواهم میکند؟ قرار است یک تن داشته باشم که هرچه را که میخواهم تا آن جا که میتوانم احساس کنم و تجربه کنم و اگر خوب باشم و خوب بمانم، بعداً برمی گردم به همین باغ بهشت خودمان تا استراحت کنم؟ من؟ مثل آدم ها، اشرف مخلوقات؟!
تمام گنبدهایی که دیده ام، تمام مزارهایی که زیارت کرده ام، تمام آدم هایی که قصهی زندگی شان مرا تا این جا آورده از جلوی چشمم رد میشوند. به زائرها فکر میکنم، به امام زاده ها و مقبره های کوچک و بزرگ شان، به دیوارهای گلی تا زیباترین آینه کاری ها، به طاق های چشمه ای و درهای قدیمی، به دعا خواندن های یک نفرهی پسر کوچکی در روستا تا همهی آن هایی که کنار هم جمع می شدند تا دیگ های نذری را وسط حیاط امامزاده بار بگذارند به استجابت دعاهاشان و... .
فرشتهی ارشد میگوید: «به خودت بیا فرزندم! زندگی تو آغاز شده، فردا به دنیا میآیی، به تاریخ آذرماه هزار سیصد و نود و شش.
منبع: مجله باران