داستانی درباره « درخت گردو» به قلم یوسف یزدیان وشاره

درختان، حیوانات، پرندگان و... همگی مخلوق خداوند هستند. نباید به آن ها ظلم و ستم کرد، چرا که آن ها هم همچون انسان حق حیات دارند. یوسف یزدیان وشاره در داستان خود به این موضوع پرداخته است.
شنبه، 3 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره « درخت گردو» به قلم یوسف یزدیان وشاره
از صبح زود که گوسفندهای‌مان را آورده ‏ایم توی دشت، تا حالا که خورشید به سینه‌‌ی آسمان رسیده و گوسفندهای‌مان را برای آب خوردن به کنار استخر آورده ‏ایم، دست از سرم برنمی ‏دارد. مدام چماق شرط‌‌‌بندی ‏اش را توی سرم می‏ کوبد و مسخره ‏ام می‏ کند:

- آی ترسو ترسو ترسو، دلت دل پرستو!... برو کلاس اولی!... حالاحالاها باید بری پستونک بمکی بچه جون!... تو که اصلاً شرط بندی سرت نمی‏شه بیچاره!

- مگه صد بار بهت نگفتم بابام گفته ‌‌‌شرط‌بندی حرومه ابوالفضل؟!

- برو بچه ترسو!... نگو ‌‌‌شرط‌بندی حرومه، بگو این درخت گردو خیلی بلنده، می‏ ترسم ازش بالا برم!

- بچه جون! این درخته که از صنوبرای یدالله بلندتر نیست... ندیدی تا نوک نوکش رفته بودم؟!

- خب اگه راست می‏گی بالای این درخت ه‏م برو ببینم!

- می‏رم؛ ولی حالا نه... الآن حوصله شو ندارم.

- بیچاره! بگو عُرضه شو ندارم... اون وقت که می‏ گفتی: خرگوشه رو بگیر، منم جوجه کلاغا رو برمی‏ دارم، باید فکر این جاشم می‏ کردی!

- ولی تو که هنر نکردی... اون خرگوشه رو تو خواب گرفتی... زودی ‏ام از دستت ول شد!

- کاری نداره... تو هم برو جوجه کلاغا رو از تو لونه ‏شون بردار ولشون کن پایین!

- دلت می ‏آد این کارو بکنم؟!

- آخه می‏ دونم عرضه ی این کارو نداری!

این حرف را که می ‏زند دیگر خونم به جوش می ‏آید. دست‏ هایم را با آب دهان تر می ‏کنم و در حال مالش کف دست ‏ها به هم، مثل شیر می ‏غرّم: «هوای گوسفندا رو داشته باش از استخر دور نشن... مطمئن باشه دو دقیقه دیگه لونه‌‌ی کلاغا روی سرشون خراب می‏ شه!»

مثل فنر از جا می‏ پرم و با خشم و غضب، تنه‌‌ی زبر و قطور گردوی پیر کنار استخر را بغل می‏ کنم. نگاهی به بالا می ‏اندازم و مثل بچه‌‌ی ببر خودم را می‏ کشم بالای درخت. چند لحظه بعد جایی بین شاخه ‏های کلفت و صاف گردو پیدا می‏ کنم. راحت می‏ نشینم به ادا درآوردن برای ابوالفضل. برایش زبان درمی ‏آورم و چیزهایی در مورد آن خرگوش به خواب رفته به هم می‏ بافم:

- «ابوالفضل، ابوالفضل!... خرگوشه رو گرفتی، ولی تو خواب گرفتی... حیف که زود فرار کرد، گیرنده شو خمار کرد... حالا منو نیگا کن، خوبم منو نیگا کن... می‏ رم سراغ لونه، بی عذر و بی‏ بهونه!»

نگاهی به شاخه ‏های انبوه درخت گردو می‏ اندازم و مغرورانه شروع می‏ کنم به بالارفتن از شاخه‌‌ی بلندی که کلاغ ‏ها روی آن لانه کرده ‏اند. «مگه همین پاییز پارسال، موقع گردوریزی‏ ها نبود که خودمو کشونده بودم بالای گردوی خودمون. دستم رسیده بود به لونه‌‌ی خالی کلاغ و کلی تکه پارچه‌‌ی رنگی و پشم و پغال گوسفند و چند تا پاک کن و تراش از توش ریخته بودم بیرون؟!... حالام شک ندارم کلاغای این جام خیلی چیزا تو لونه ‏شون دارن... آخ جون! چه کیفی می‏ده جوجه‏ هاشونو بردارم...!»

همین طور که دارم بالا می ‏روم، ابوالفضل هم ساکت ننشسته و برای خودش دَم گرفته است: «آفرین یوسف... باریکلا یوسف... خوب می‏ری بالا... زود می‏ری بالا...»

حسابی شیر شده ‏ام و دارم خودم را به لانه ‌ی کلاغ ‏ها می ‏رسانم که سروصدای کلاغ ‏ها بلند می‏ شود. جوری قارقار می‏ کنند که انگار دشمن خونی ‏شان را دیده ‏اند. لاکردارها سه چهار تا کلاغ بیش تر نیستند؛ ولی صداهای نحس‏ شان به اندازه‌‌ی قار و قور صد تا کلاغ در حالت عادی است.

اعتنایی به کلاغ ‏ها نمی‏ کنم و به راه خودم می‏ روم که یک باره باد شدیدی شروع به وزیدن می ‏کند. اصلاً باد نیست توفان است. چهارچنگولی شاخه را چسبیده ‏ام و با لانه‌‌ی کلاغ‏ ها در هوا تاب می‏ خورم.

- «ای وای... خدایا خداوندا غلط کردم... دیگه از این کارا نمی‏ کنم!... خدایا! پام به زمین برسه دیگه هیچ وقت هوس این جور کارا به سرم نمی ‏زنه... دیگه هیچ وقت گول نمی‏ خورم...‌‌‌شرط‌بندی نمی‏ کنم!»

اما چند لحظه بعد انگار هیچ باد و توفانی نبوده است. خدا را شکر دوباره همه چیز آرام می ‏شود و نفس راحتی می ‏کشم. «چرا این قدر ترسیدم؟!... گردبادی بود و تموم شد... خوب است ابوالفضل رفته گوسفندها رو جمع وجور کنه... چقدر بد می‏ شد می‏ دید از گردباد ترسیده ‏ام...!»

دستم را به شاخه‌‌ی نزدیک لانه دراز می ‏کنم و می‏ خواهم به اندازه‌‌ی یک پا بیایم بالاتر که یورش کلاغ ‏ها را در بالای سر خودم می‏ بینم. این بار چهار پنج تا کلاغ نیستند که انگار همه‌‌ی کلاغ‏ های عالم خبردار شده‏ اند و آمده ‏اند بالای سرم. ای کاش فقط قارقار می‏ کردند! چند تایی از آن ‏ها صداهای وحشتناکی از خودشان درمی ‏آورند و شیرجه می‏ روند به طرفم که پنجه‌‌ی پای یکی‏ شان محکم می‏ خورد به فرق سرم و صدای جیغم را درمی ‏آورد!

- «لامصب‏ها!... من که هنوز دست به جوجه ‏هاتون نزده ‏ام!»

از شما چه پنهان، حسابی ترسیده ‏ام. خودم را جمع وجور می‏ کنم و کله‏ ام را زیر شاخه ‏ای قایم می‏ کنم. «خدایا توبه!... الآن چکار کنم؟!»

حالا ابوالفضل آن پایین تنها نیست. چند تا از بچه‏ های آبادی هم سروصدای کلاغ‏ ها را شنیده ‏اند و آمده‏ اند زیر درخت گردو. همگی صدا توی صدا انداخته ‏اند و در جنگ با کلاغ ‏ها تشویقم می‏ کنند.

- آفرین یوسف... برو بالا!... برو بالا نترس... برو بالا!

- جوجه کلاغا رو بنداز پایین... لونه‏ شونو خراب کن!

- یه شاخه بشکن، بکن تو لونه‏ شون!

- شاخه‏ رو محکم تکون بده، جوجه ‏هاشون بیفته پایین یوسف!

واقعاً چه اتحادی دارند این کلاغ‏ ها؟! چه سرسختانه از حریم شان دفاع می‏ کنند؟! دستم را که دوباره بلند می ‏کنم به طرف لانه، صداهای گوش خراش از خودشان درمی ‏آورند و خودشان را به شاخ و برگ ‏های بالای درخت می‏ کوبند؛ ولی من یکی هم دست بردار نیستم. نمی‏ خواهم جوجه‏ های شان را بیندازم پایین؛ ولی تا یکی از آن‏ها را برندارم و به بچه‏ های زیر درخت نشان ندهم آرام نمی‏ نشینم. می‏ دانم اگر جا بزنم دیگر هیچ وقت نمی‏ توانم سرم را پیش بچه ‏ها بلند کنم.

- «بدکردارها!... حالا که حمله کردید حتماً به حسابتون می ‏رسم!»

هرطور هست باید کلاغ ‏ها را غافل گیر کنم و جوجه ‏ای از توی لانه بردارم. نگاه تندی به آشیانه‌‌ی کلاغ می ‏اندازم و دستم را به شاخه‌‌ی بالای سرم می ‏رسانم. دندان ‏هایم را روی هم فشار می‏ فشارم و یک باره از جایم بلند می‏ شوم.

وااااااااااااااااای... در یک لحظه شاخه‌‌ی زیر پایم با صدای خشکی می ‏شکند و همین طور به شاخه‌‌ی بالایی آویزان می‏ مانم!

شما باشید چکار می ‏کنید؟! وقتی نوک درختی آونگان شده باشید، وقتی کلاغ ‏ها به طرف تان هجوم آورده باشند و بچه‏ های تماشاچی از ترس لال شده باشند، واقعاً شما چه می ‏کنید؟!

نگران نباشید! درخت گردوی پیر کنار استخر پرآب آبادی است و من از همان ‏جا شیرجه می‏ روم توی آب و مثل موش آب کشیده از استخر می ‏آیم بیرون.

درحالی که سینه‏ کش دیوار آسیاب، رو به آفتاب ایستاده ‏ام و دارم می‏ خندم، با خودم عهد می‏ کنم نامهربانی با طبیعت خدا و پرنده و چرنده ‏اش را برای همیشه کنار بگذارم! آشتی ‏ام با طبیعت پاک و قشنگ مبارک!

منبع:
مجله باران


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما