دامن مکش به ناز که هجران کشيدهام دامن مکش به ناز که هجران کشيدهام شاعر : شهريار نازم بکش که ناز رقيبان کشيدهام دامن مکش به ناز که هجران کشيدهام پاداش ذلتي که به زندان کشيدهام شايد چو يوسفم بنوازد عزيز مصر کز اين دو چشمه آب فراوان کشيدهام از سيل اشک شوق دو چشمم معاف دار آخر غمت به دوش دل و جان کشيدهام جانا سري به دوشم و دستي به دل گذار از روزگار سفله دو چندان کشيدهام تنها نه حسرتم غم هجران يار بود بيخوان و خانه حسرت مهمان کشيدهام بس در خيال هديه فرستادهام به تو وين يکطرف که منت دونان کشيدهام دور از تو ماه من همه غمها به يکطرف پاي قناعتي که به دامان کشيدهام از سرکشي طبع بلند است شهريار