نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي

چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي چه نسبت نور پاکي را به چون من خاک ناپاکي نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد پس از افتادگي سر وامگير اي نفس کز خاکي نه آتش هم به چندين سرکشي خاکستري گردد
سه‌شنبه، 8 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي

شاعر : شهريار

چه گويم با تو کز عزت وراي عقل و ادراکي نه عقلي و نه ادراکي و من خود خاک و خاشاکي
چه نسبت نور پاکي را به چون من خاک ناپاکي نه مشکاتم که مصباح جمال عشقم افروزد
پس از افتادگي سر وامگير اي نفس کز خاکي نه آتش هم به چندين سرکشي خاکستري گردد
اگر با تاج خورشيدي وگر بر تخت افلاکي بکاهي شب به شب چون ماه و در چاه محاق افتي
به جادو پنجگي راه عراقي ميزد و راکي شبي بود و شبابي و صبا در پرده ماهور
سري بيرون نمي‌آيد نه از خاکي نه از لاکي کجا رفتند آن ياران که ديگر با فغان من
به خود تا بازمي‌گردي همان زنداني خاکي تو کز بال تخيل شهريارا شاهد افلاک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما