نجواهاي دخترانه

چشمانم در کنار پنجره دل به انتظار لطف و عنايت توست ، تا به ضيافت مهرباني ات روشن شود . دست هايم راه زمين و آسمان را طي مي کند تا به نهايت اجابت برسد و تو را در آسمان عشق ببيند . الهي !
پنجشنبه، 17 دی 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
نجواهاي دخترانه
 نجواهاي دخترانه
نجواهاي دخترانه






نيايش دخترانه

چشمانم در کنار پنجره دل به انتظار لطف و عنايت توست ، تا به ضيافت مهرباني ات روشن شود .
دست هايم راه زمين و آسمان را طي مي کند تا به نهايت اجابت برسد و تو را در آسمان عشق ببيند .
الهي !
تمام وجودم از آن توست ، و جمله ي هستي ام هديه ي تو ، خدايا يقين بدان که تمام زندگي ام در جلب رضايت تو خلاصه مي شود .
پروردگارا !
من تنها به تو مي انديشم و باغ انديشه ام را با زيبايي لطفت سرسبز مي کنم .
خدايا !
مرا که سرشار نيازم درياب .
***
لحظه هاي دخترانه
لحظه ها از پس هم
مي آيند و مي روند
و تو همچنان
ذوق مي کني
آواز مي خواني
نگاه مي کني ، نگاه مي کني
ياد مي گيري
درد ت مي گيرد
ميجنگي
ميخندي
اشک مي ريزي
ياد ميگيري
سوت مي زني
سکوت مي شوي !
انتخاب مي کني
زمين مي خوري
تغيير مي کني ، تغيير ميدهي
عاشق مي شوي
باران مي شوي ، ميباري
ياد ميگيري ، ياد ميگيري ، ياد ميگيري
لبخند مي شوي
و ...
همين !
زندگي مي کني !
***
من و هميشگي
مي دانم مي دانم ... بهار است ...
مي دانم ...
جوانه هاي برگهاي درخت گردو در آمده اند ...
و درخت آلو و باران ، حياط را شکوفه باران مي کنند ...
لبخندهاي بهاري ... شوخي هاي بهاري ...
سلامهاي بهاري ... آرزوهاي بهاري ...
شادي هاي بهاري ...
بهار است ...
مي دانم ...
اما آن ذهن پريشان پارسالي ، هنوز راهي نيافته ...
هنوز در خود فرو مي رود ...
هنوز سخت مي انديشد ...
هنوز ...
نگو چرا چنيني ...
مي دانم بهار است و سرزندگي و حيات از حياط و زمين و آسمان مي بارد
شاد مي شوم ...
شادي و پريشاني ... با هم ... مي داني ؟
***
حکايت عشق و ازدواج
شاگردي از استادش پرسيد : عشق چيست ؟
استاد درجواب گفت : به گندمزار برو و پرخوشه ترين شاخه را بياور . اما در هنگام عبور از گندمزار ، به ياد داشته باش که نمي تواني به عقب برگردي تا خوشه اي را بچيني ؟
شاگرد به گندمزار رفت و پس از يک مدت طولاني برگشت .
استاد پرسيد : چه آوردي ؟
شاگرد با حسرت جواب داد : هيچ ! هر چه جلو مي رفتم ، خوشه هاي پرپشت تر مي ديدم و به اميد پيدا کردن پر پشت ترين ، تا انتهاي گندمزار رفتم .
استاد گفت : عشق يعني همين !
شاگرد پرسيد : پس ازدواج چيست ؟
استاد به سخن آمد که : به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور . اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگردي !
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت . استاد پرسيد که شاگرد را چه شد و او در جواب گفت : به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم ، انتخاب کردم . ترسيدم که اگر جلوتر بروم ، باز هم دست خالي بر گردم .
استاد گفت : ازدواج يعني همين !!!
منبع:ماهنامه ي دنياي زنان شماره ي 47




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط