رهيافت دين شناختى ماركس (1)
اشاره
دغدغه اصلى ماركس ، از خودبيگانگى انسان است; لذا به اين پرسش مى پردازد كه نقش دين در اين ميان چيست؟ آيا در پى رهايى انسان است يا از خودبيگانه ساختن او؟ ماركس در پاسخ دين را عامل ـ يا يكى از عواملِ ـ از خودبيگانگى انسان مى شمارد و با آن سرسختانه مى ستيزد. اين نوشته بر آن است تا با گزارشى از رهيافت ماركس در اين باب ، قوت و ضعف آن را نشان دهد. مخالفان دين ، پيش از ماركس نيز بوده اند و از اين نظر ، او سخن تازه اى ندارد; تازگى سخن او در آن است كه ما را متوجه مى كند كه دين نيز مى تواند با همه بركاتى كه دارد، ابزارى بر ضد خود گردد. از اين رو، مرور انديشه انتقادى ماركس در اين باره ما را به اين خطر هوشيار مى سازد و به چاره انديشى برمى انگيزد. ماركس ، در كنار وِبِر و دوركيم، از پدران و بنيادگذاران جامعه شناسى دين به شمار مى رود و نظريه او درباره دين جايگاهى مهم در حوزه دين شناسى به خود اختصاص داده و هر متفكرى ناگزير است در برابر آن موضعى اتخاذ كند; زيرا اگر حيات يك متفكر به چالش هايى باشد كه برمى انگيزد، مى توان مدعى شد كه ماركس همچنان زنده است و هر متفكرى بايد او را جدى بگيرد و تكليف خود را با او روشن كند.
ماركس (1818ـ1883) بسيار كم درباره دين نوشت، با اين وجود، چه بسا بيشترين تأثير را بر فهم دين و جهت دادن به متدينان داشت. اگر مسيحيت در قرن بيستم از نظر سياسى و اقتصادى تغيير موضع داد و اصلاحاتى در مشى آن صورت گرفت و از دل آن الاهيات رهايى بخش برون آمد، به گفته پوپر، به يمن نقد ماركس بود و: «تأثير وى را در مسيحيت شايد بشود با تأثير لوتر در كليساى رومى مقايسه كرد.»[2] آثارش چنان بر اقتصاد، سياست، جامعه شناسى و تاريخ مؤثر بوده اند كه نمى توان تصور درستى از سرنوشت اين علوم بدون نوشته هاى او داشت;[3] به گفته ژاك دريدا در شبح هاى ماركس، همه مردان و زنان جهان، چه بدانند و چه ندانند، تا حد معينى ميراث بران ماركس هستند[4] و از نظر گارودى، ماركس تنها فيلسوفى است كه هر كس بايد تكليف خود را با او روشن كند.[5] بى دليل نيست كه در نظرسنجى شبكه خبرى بى.بى.سى، ماركس به عنوان بزرگ ترين نظريه پرداز هزاره دوم معرفى شد. سرانجام آنكه تا زمانى كه نظام سرمايه دارى وجود دارد، انديشه هاى ماركس قابل بحث است; زيرا نقد وى بر سرمايه دارى، نقدى اخلاقى است نه سياسى و كتاب معروف او سرمايه را بايد به مثابه نقدى اخلاقى بر نظام ضدانسانى سرمايه دارى دانست.[6] از اين رو به نظر مى رسد كه از منظر دين شناسى نيز آراى وى همچنان زنده باشد و بتوان انديشه او را به بحث گذاشت. ماركس را نبايد متخصصى منحصر در عرصه اقتصاد يا فلسفه تاريخ دانست; در واقع وى از آن دست متفكرانى است كه با كليت انسان سر و كار دارد و به تعبير كولافسكى، به «مفهوم رنسانسى كلمه انسان گرا»ست و ذهنش درگير مسائل كلان انسانى است.[7]اريك فروم با تحليل شخصيت ماركس نتيجه مى گيرد كه مى توان نگرش ماركس را در اين شعار خلاصه كرد: «هيچ چيز انسانى از من بيگانه نيست.»[8] مهم ترين مسئله وى «از خود بيگانگىِ» انسان در دوران معاصر است و بر اساس آن مى كوشد تا مسائل اقتصادى جامعه خود را تحليل كند. اما نقش دين در اين ميان چيست؟ ماركس دين را از عوامل از خود بيگانگى انسان مى شمارد و با آن مى ستيزد. اين نوشته بر آن است تا با گزارشى روشن از رهيافت ماركس در اين باب، قوت ها و ضعف هاى آن را نشان دهد.
1. مقدمات هفت گانه
1. ماركس قبل از آنكه به تحليل مشخصى از دين برسد، تكليف خود را با آن روشن ساخت و اعلام كرد نه تنها دغدغه دين را ندارد، بلكه رسماً ضد دين است. او در مقدمه رساله دكتراى خود، همصدا با پرومته، مى گويد از «اين خيل خدايان بيزارم.»[9] اين نگرش در طول عمر ماركس همراه او بود و به تحقيقات بعدى او نيز جهت داد.
2. ماركس، به دليل بى توجهى به دين، درباره آن بسيار اندك نوشت; او هيچ متن مستقلى درباره دين ننوشت و به اين مقوله نپرداخت. عمده سخنان او درباره دين را مى توان در سه جا دنبال كرد: نخست در مقدمه نقد فلسفه حق هگل، دوم در مقدمه نقد اقتصاد سياسى و سوم در جلد اول سرمايه. همه آنچه كه او درباره دين نوشته است، شايد بيش از دو تا سه صفحه نباشد; اما همين گفتار اندكْ مايه بحث هاى فراوان و تحليل هاى گوناگون شده است.
3. تحليل دين به مثابه از خود بيگانگى انسان، نه از ماركس بلكه از فوئرباخ است. ماركس در اين رهيافت همه آنچه را كه استادِ هگلى گفته است، باز مى گويد. شادى فراوان ماركس و انگلس از نشر كتاب گوهر مسيحيت، كه فوئرباخ در آن، طرح از خود بيگانگى هگلى را در مورد دين به كار بست، بازگوى نقش اين كتاب در شكل گيرى رهيافت ماركس به مسئله دين است; «هر كس بايد خودْ تأثير آزادى بخش اين كتاب را تجربه كرده باشد تا بتواند اين حقيقت را درك كند. شور و شوق، همه را فراگرفته بود. ما همه بى درنگ فوئرباخى شديم.»[10]
4. دين در عصر ماركس مسئله اى سياسى بود نه نظرى. يكى از محورهاى اصلى فعاليت هاى هگلى هاى جوان نقد دين بود. اين موضع ضد دين به دليل حمايت كليساى آن روزگار از زمين داران بزرگ آلمان و دولت خودكامه پروس بود. اظهارات مختلف انگلس گوياى اين موضع است: «جناح چپ، به اصطلاح «هگليان جوان»، در پيكارشان با متعصبان دينى (پيه تيست ها) و مرتجعان فئودال، آن روش احتياط آميز اشرافى ـ فلسفى را در باب مسائل حاد روز... رفته رفته ترك كردند. جنگ هنوز با سلاح فلسفى صورت مى گرفت، ولى ديگر نه به خاطر هدف هاى فلسفى انتزاعى، پيكار مستقيماً متوجه نابودى مذهب سنتى و وضع موجود گشت.»[11]
در چنين فضايى بود كه كتاب زندگى عيسى اثر فردريش اشتراوس در 1835 انتشار يافت. اين كتاب با هدف نقد مسيحيت، داستان هاى انجيل را دست مايه كتاب خود قرار داده بود. اشتراوس مدعى شده بود كه قصه هاى اناجيل دست پرورده مؤلفان آن است نه بازگوى واقعيت زندگى عيسى مسيح. فوئرباخ گام را از اين نيز بالاتر گذاشت و مدعى شد كه اساساً دين چيزى نيست جز آرمان هاى متعالى انسان كه فرافكنى شده است.
5. از نظر ماركس، در سلسله تكاملى اديانْ مسيحيت كامل ترين دين است. وى اين انديشه را از هگل به ميراث برده است.[12] لذا آنجا كه در پى نقد دين است، به مسيحيت اشاره مى كند. در اينجا تنها يكى از گفته هاى گزنده ماركس را نقل مى كنيم; در اين نوشته ما شاهد فرياد اعتراض او بر ضد فرهنگ رضا و تسليمى هستيم كه مسيحيت رسمى مروّج آن بود. ماركس در سال 1847م در پاسخ يكى از بوروكرات هاى دولت پروس، اصول مسيحيت رسمى را اين گونه به نقد كشيد:
اصول اجتماعى مسيحيت بردگى باستان را توجيه كرد، نظام رعيتى قرون وسطا را ستود و به همين سان اينك نيز مى داند، در موقع لزوم، چگونه سركوب طبقه پرولتر[13]را هرچند با حالتى غمگين، تأييد كند.
اصول اجتماعى مسيحيت، همه اعمال شرم آور ستمگران بر ضد ستمديدگان را يا صرفاً كيفر گناه نخستين و ديگر گناهان مى شمارد يا امتحانى مى داند كه خداوند با حكمت بى پايان خود بر نجات يافتگان اعمال مى كند.
اصول اجتماعى مسيحيت، بزدلى، تحقير، خوارى، سلطه پذيرى، نوميدى و در يك كلام تمامى صفات عوام را تبليغ مى كند. حال آنكه پرولتاريا، كه نمى خواهد چونان عوام با او رفتار شود، به شجاعت، احترام به خويشتن، غرور و حس استقلال خود، بيش از نان خويش نيازمند است. اصول اجتماعى مسيحيت فريب كارانه است و پرولتاريا انقلابى.[14]
6. مسئله ماركس جوان و ماركس پير همچنان محور منازعات است. كتاب دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى (1844) ماركس، براى اولين بار در سال 1932 يعنى حدود نود سال پس از نوشتن شدن منتشر شد و تا آن زمان كسى با محتواى آن آشنا نبود. اين دست نوشته ها، تصوير ديگرى از ماركس ارائه مى كرد كه با ماركسيسم رايج و تفسير متداول از ماركس تعارض داشت. كتاب دست نوشته ها به جاى سخن از جبرِ تاريخى و ماترياليسم تاريخى، از آزادى و از خود بيگانگى انسان سخن مى گفت; مفاهيمى كه براى ماركسيست ها ناآشنا بود; «يك نسل تمام از نظريه پردازان ماركسيست تقريباً هيچ چيز از آثار فلسفى نخستينِ ماركس نمى دانستند.»[15] اين اثر، ابتدا موجب تحير و گيجى ماركسيست ها شد; اما سپس به آن عنوان «آثار نخستين» داده شد و به دوران خامى ماركس منسوب گشت و خارج از تفكر اصلى ماركس قلمداد شد. بى اعتنايى به اين اثر ـ كه از سوى اگزيستانيساليست ها پر ارزش شناخته مى شد ـ تا حدى بود كه «در سال 1957 مؤسسه ماركسيسم ـ لنينيسم آلمان شرقى (براساس تصميمى مشابه از سوى كميته مركزى حزب كمونيست اتحاد شوروى) تصميم گرفت كه دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى را از چاپ جديد مجموعه آثار ماركس ـ انگلس كنار گذارند و در مجلد جداگانه اى منتشر سازند.»[16]
نشر اين اثر دو موجب پيدايش دو ديدگاه متفاوت درباره انديشه ماركس شد. ديدگاه اول مدعى بود كه ماركس دو دوره متمايز فكرى را پيموده و پس از بلوغ فكرى از مرحله قبل كاملا گسسته است. ديدگاه دوم بر آن بود كه ماركس داراى انديشه واحد و پيوسته اى است كه در همه عمر آن را بسط و تكامل بخشيده است. ديدگاه اول عمدتاً مقبول ماركسيسم رسمى روسى بود. لويى آلتوسر متفكر و فيلسوف ماركسيست فرانسوى، در دفاع از نظرگاه اول مى كوشد مراحل فكرى ماركس را به چهار دوره، سير و سلوكى مداوم از خامى به پختگى، تقسيم كند.[17]
در برابر ديدگاه نخست، كسانى بر آن هستند كه حتى در كتاب سرمايه نيز مى توان پژواك دست نوشته ها را ديد و همان مضامين را بازخواند. از اين منظر ماركس در پى تحليل جامعه صنعتى و مسئله توزيع ثروت يا ارزش افزوده و ديگر مسائل اقتصادى نبود; بلكه دغدغه او مسئله از خود بيگانگى انسان در جامعه صنعتى بود. اگر هم ماركس به تحليل اقتصادى جامعه سرمايه دارى مى پردازد، براى آن است كه نشان دهد در چنين جامعه اى به دليل مناسبات غيرانسانى، هم كارگر و هم سرمايه دار هردو از خودْ بيگانه مى شوند. اريك فروم، از اين موضع دفاع مى كند و بر آن است كه فلسفه ماركس، در حقيقت گونه اى نگرش اگزيستاسياليستى به انسان دارد و فرياد اعتراضى است بر ضد از خود بيگانگى انسان.[18] فروم، بر آن است كه نه تنها در آثار ماركس گسستى معرفتى ديده نمى شود، بلكه وى در همه عمرِ خود در پى يك آرمان اخلاقى بود: كوشش براى غلبه بر از خود بيگانگى انسان. اعضاى مكتب فرانكفورت، يعنى ماكس هوركهايمر، هربرت ماركوزه، تئودور آدورنو، اريك فروم و يورگن هابرماس، ماركس را اين گونه تفسير مى كنند و در برابر تفسير اقتصادى از او، تفسيرى اومانيستى از نظريه ماركس ارائه مى دهند.[19]
7. ماركس، خودْ ماركسيست نبود. نه تنها پس از مرگ ماركس دو تفسير متضاد از او صورت گرفت، بلكه در زمان حياتش نيز هسته هاى اين تفاوت تفسيرى شكل گرفته بود. پافشارى بر پاره اى از آموزه هاى ماركس و بى توجهى به ديگر آموزه ها، گاه چنان بود كه ماركس را خشمگين مى ساخت و او را به موضع گيرى در قبال ماركسيسمى وا مى داشت كه به وسيله هواخواهان افراطى او در آستانه شكل گيرى بود. وى، به گفته انگلس، به حدى از سوء تعبيرهايى كه از آموزه او مى شد عصبانى بود كه در اواخر عمر مى گفت: «فقط اين را مى دانم كه ماركسيست نيستم.»[20]
بر اساس اين مقدمات به هنگام تحليل انديشه هاى ماركس بايد نكاتى را در نظر داشته باشيم. نخست بايد توجه داشته باشيم كه دغدغه ماركس از خود بيگانگى انسانى است، نه مسائل اقتصادى. دوم آنكه انديشه هاى ماركس را با ماركسيسم رسمى و تفسيرهايى كه به صورت سنتى از او صورت گرفته است يكى ندانيم و رهيافت دين شناختى ماركس را با ديدگاه لنينى ـ كه زمخت ترين تفسير است ـ همسان ندانيم. ديگر آنكه اين نكته را مد نظر داشته باشيم كه ماركس همواره دغدغه عمل و پراكسيس (Praxis) داشت و راه خود را از فيلسوفان رسمى كه تنها در پى فهم جهان بودند، جدا مى كرد و سرانجام آنكه بدانيم نظرگاه او درباره دين مبتنى بر مشاهدات و تجربياتى بود كه از دين رسمىِ مسيحى و عملكرد كليسا داشت.
2. رهيافت دين شناختى
2ـ1. دين به مثابه از خود بيگانگى
بنيانِ نقد غيرمذهبى اين است: انسان مذهب را مى سازد، مذهب انسان را نمى سازد. در حقيقت مذهب، خودآگاهى و آگاهى از خودِ انسانى است كه يا هنوز خود را نيافته و يا خود را باز گم كرده است. اما انسان موجودى انتزاعى نيست كه بيرون از اين جهان آرميده باشد. انسان، جهانِ انسان، دولت و جامعه است. اين دولت و اينجامعه، مذهب را مى آفرينند; مذهبى كه آگاهى وارونه از جهان است، چراكه آنها جهان وارونه هستند. مذهب نظريه عام اين جهان، دانشنامه فشرده و منطق آن به شكلى مردم پسند است; مايه افتخار معنوى آن، شور و شوق آن، جواز اخلاقى آن، مكّمل پر ابهت آن، بنيان جهان شمول تسلّى و توجيه آن است. مذهب، تحققِ خيالى جوهر انسان است; چراكه مذهبْ واقعيتِ حقيقى ندارد. بنابراين، مبارزه با مذهب، مبارزه غيرمستقيم با جهانى است كه مذهب رايحه معنوى آن است. رنجِ مذهبى هم بيان رنج واقعى و هم اعتراض بر ضد آن است. مذهب، آه مخلوق ستم ديده، احساس جهانى بى احساس، و جان اوضاعى بى جان است. مذهب افيون مردم است.[22]
از اين منظر دين ساخته دست انسان و فرافكنى آرمان هاى والاى اوست. كاركرد آن نيز دادن آرامش به انسانى است كه در اين جهان احساس مى كند همه نيروهاى هستى بى رحمانه بر ضد او بسيج شده اند. در اين تفسير، نقطه عزيمت ماركس همان نگاه فوئرباخ است كه دين را محصول از خود بيگانگى انسان مى داند. از اين نظر، ماركس سخن تازه اى بر ديدگاه فوئرباخ نمى افزايد. تنها تفاوتى كه در اين نگرش وجود دارد، آن است كه از نظر ماركس، كار فوئرباخ ناتمام ماند و او نتوانست تا انتهاى نتايج منطقى نظريه خود پيش رود; زيرا وى به جاى توجه به نقش كار يا پراكسيس (Praxis) يا عمل جهت دار در زندگى انسانى و توجه به عواملى كه در ساختن دين نقش داشته اند، تنها از انسان به مثابه مفهومى كلى و انتزاعى بحث مى كند و همين مسئله بحث او را ناقص و گمراه كننده مى سازد. ماركس در ششمين تز خود در نقد فوئرباخ، بر اين نقص انگشت مى گذارد.[23]
درباره جمله «دين افيون مردم است» دو تفسير وجود دارد: يكى تفسير لنينيستى و ديگرى تفسيرى غيررسمى و سازگارتر با متنى كه اين سخن در آن آمده است. طبقِ تفسير لنينيستى، دين را طبقه حاكمْ براى فريفتن توده زير ستم و استثمارشده مى آفريند. از اين منظر دين مقوله اى است طبقاتى كه منافع اقويا را تأمين و بر ضد ضعفا عمل مى كند. تفسير ديگرى كه رواج كمترى دارد، اما با ديگر اجزاى سخن ماركس همخوان است آن است كه دين افيون همه انسان هاست نه تنها طبقه محروم. از اين منظر هيچ طبقه اى دين را نمى سازد، بلكه اين نهادْ دست ساز انسان است. مقصود ماركس از اين سخن آن است كه انسان ـ هر انسانى ـ در اين جهان خود را يله و رها احساس مى كند و در چنين فضايى دست به آفرينش مذهب مى زند و به اين جهان بى معنا، معنايى مى بخشد. بر اساس اين تفسير كسانى حتى بوى همدلى با دين را در سخن ماركس استشمام كرده اند; براى مثال آنتونى گيدنز مدعى مى شود ماركس با دين مخالفتى ندارد.[24] اما اين تفسير خطاست; ماركس مى پذيرد كه دينْ قلب جهان بى قلب است، ليكن مى افزايد كه اين دينِ دست سازْ چون نقش افيون را بازى مى كند و به جاى آنكه فرد ديندار را به مبارزه و تغيير وضع موجود برانگيزد، او را تسكين مى دهد و آرامش موقت مى بخشد; لذا نادرست است و بايد از ميان برود.
محورى ترين مفهوم در اين متن، مسئله از خود بيگانگى است كه در متون و تفاسير رسمى ماركسيستى ديده نمى شود. در اين تفسير، عامل اقتصادى در شكل دادن دين نقشى ندارد، بلكه دينْ زاده از خود بيگانگى انسان است.
سيمَن (Seaman) در مقاله درباره معناى از خود بيگانگى مى كوشد از منظر جامعه شناختى به اين مسئله بنگرد و دلالت هاى معنايى آن را برشمارد و با مشخص ساختن پنج معنا يا كاربرد متفاوت اين واژه نتيجه مى گيرد كه اين مفهوم در واژگان متفكران مختلف غالباً به يكى از اين معانى به كار مى رود: ناتوانى، بى معنايى، بى هنجارى، انزوا و از خود غريبگى. مقصود از ناتوانى آن است كه فرد احساس مى كند در روندى قرار دارد كه خود نمى تواند بر آن تأثيرى بگذارد. اين حالت به درماندگى انسان مى انجامد. سيمَن بر آن است كه امروزه اين معنا بيشترين كاربرد را در متون مختلف دارد.[25]
پيش از ماركس، فوئرباخ كوشيد رابطه دين با از خود بيگانگى انسان را نشان دهد و نتيجه گرفت دين، محصول از خود بيگانگى انسان است. او با اين تحليل، خداشناسى را به انسان شناسى فروكاست. پيش از او هگل اين مفهوم را به عنوان يكى از اصول تفسير تاريخ خود به كار گرفته بود. اين اصطلاح، از اصطلاحات محورى هگل در پديدارشناسى روح است. هگل از خود بيگانگى را ناشى از رشد و توسعه انسانيت مى دانست و آن را ضرورى مى شمرد. از نظر او تاريخ عرصه تحقق انسان و در عين حال عامل از خود بيگانگى انسان است. هگل براى بيان نظر خود از دو تعبير آلمانى Entremdung (كه معادل انگليسى آن Estrangement است) و Entausserung (كه معادل انگليسى آن Externalisation است) استفاده مى كند.[26] امروزه در زبان انگليسى به جاى اين دو تعبير، غالباً از اصطلاح Alienation يا اليناسيون استفاده مى شود. اين اصطلاح ريشه در واژه لاتينى alius به معناى ديگرى دارد. پسوند en در زبان لاتينى صفت ساز است. بنابراين alien به معناى منسوب به ديگر يا «ديگرى» است. كاربرد اصلى اين اصطلاح در مناسبات حقوقى بوده و به معناى سلب حقى از شخصى و انتقال آن به ديگرى است.[27]كاركردهاى مختلف اين اصطلاح در زبان متفكرانى چون روسو و كانت، بيانگر آن است كه اين واژه هنگامى به كار مى رود كه من چيزى را كه به خودم تعلق داشته باشد، از طريق فروش يا واگذارى، از خودم دور سازم و از آن پس نسبت به آن بيگانه شوم. از خود بيگانگى دامنه گسترده اى در فرهنگ فكرى غرب دارد و كسان بسيارى از آن استفاده كرده اند; از جمله روسو كه بارها بر از خود بيگانگى انسان با طبيعت تأكيد مى كند.[28]همچنين ماكس وِبِر آن را در فهم مناسبات نظام هاى بوركراتيك به كار مى گيرد. امروزه از انواع از خود بيگانگى ها سخن مى رود و تعابيرى چون از خود بيگانگى فرهنگى، اجتماعى و سياسى فراوان به كار برده مى شود; كسانى بر اين نظرند كه هر يك از عناصر اجتماعى مى تواند نقش بيگانه سازى را ايفا كند.[29]
اين مضمون در درجه اول بارِ معنايى دينى دارد و نخستين بار پيامبران بنى اسرائيل آن را به كار گرفتند. به گفته فروم اگر بخواهيم، معادلى براى «از خود بيگانگى» در متون دينى بيابيم، بهترين معادل ، تعبير «خطيئه» يا گناه خواهد بود; گناهِ دور شدن انسان از خدا و خدايى كه درون اوست.[30] او در جاى ديگرى نشان مى دهد كه از خود بيگانگى «همان است كه پيامبران تورات آن را «بت پرستى» ناميده اند و اگر به معناى بت پرستى بيشتر توجه كنيم ، مفهوم بيگانگى را بهتر درك خواهيم كرد.»[31] در قرآن كريم نيز آيات متعددى ، اين مفهوم و كاركرد آن را نشان مى دهد; براى مثال فراموش كردن خدا، گم كردگى و فراموشى خويشتن را در پى دارد.[32] بنابراين، از خود بيگانگى مفهومى دينى است كه بعدها به دست كسانى چون روسو مفهومى غيردينى پيدا كرد; سپس به دست ماركس رسيد و او آن را در معنايى ضد دينى به كار گرفت و مدعى شد كه دين معلول از خود بيگانگى انسان و به نوبه خود عامل از خود بيگانگى انسان است.
كتاب دست نوشته ها بهترين منبع براى فهم معناى از خود بيگانگى در انديشه ماركس است. وى با به كاربستن نظرگاه فوئرباخ به اين نتيجه مى رسد كه انسان به جاى تحقق بخشيدن به وجود حقيقى خود، آن را در موجودى خيالى جستوجو مى كند و فضيلت هايى را كه خود دارد، فرافكنى مى كند و به ديگرى نسبت مى دهد. انسان با نفى ارزش هاى خود، موجودى متعالى را اثبات مى كند. اين كار به بيگانگى انسان از خودش و توانايى هاى خودش مى انجامد; زيرا هر فضيلتى كه انسان آن را به موجود متعالى نسبت مى دهد، آن را از خود دور كرده، خود را از آن تهى مى كند. ماركس بعدها اين مفهوم را پى مى گيرد و نشان مى دهد كه در جامعه سرمايه دارى، چيزهاى ديگرى مانند پول مى توانند عامل از خود بيگانگى شوند. وى با نقل قطعه اى از شكسپير[33] در نكوهش قدرت جادويى طلا، ديدگاه خود را اين گونه نقل مى كند: «شكسپير مشخصاً بر دو ويژگى پول تأكيد مى كند: 1. پول الوهيتى مشهود است... پول ناممكن را ممكن مى سازد و 2. پول روسپى معمولى و پااندازى عادى ميان مردم و ملت هاست. به هم ريختگى و وارونه شدنِ تمام ويژگى هاى انسانى و طبيعى، اخوت ناممكن ها و قدرت الاهى پول ريشه در خصلت آن به عنوان سرشت نوعى بيگانه ساز آدمى دارد كه با فروش خويش، خويشتن را بيگانه مى سازد. پول، توانايى از خود بيگانه نوع بشر است.»[34] اصل اين قطعه در نمايشنامه تيمونِ آتنى، به تفصيل آمده است.[35]
پی نوشت ها :
[1] استاديار دانشگاه اديان و مذاهب
[2]. كارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ج2، ص288.
[3]. مارنى هيوز ـ وارينگتن، پنجاه متفكر كليدى در زمينه تاريخ، ص326.
[4]. بابك احمدى، ماركس و سياست مدرن، 57.
[5]. مصطفى رحيمى، ماركس و سايه هايش، ص43.
[6]. كارل پوپر، جامعه باز و دشمنان آن، ج2، ص285.
[7]. لشك كولافسكى، جريان هاى اصلى در ماركسيسم: برآمدن، گسترش و فروپاشى، ج1، ص19.
[8]. اريك فروم، مفهوم الانسان عند ماركس، ص103. اين جمله از كوته گفته هاى معروف تِرِنس، نمايشنامه نويس رومى قرن دون پيش از ميلاد است كه بعدها بسيارى از نويسندگان به آن استشهاد كرده اند. وى در يكى از نمايشنامه هاى خود مى گويد: «من انسانم و هيچ چيز انسانى از من بيگانه نيست.»
[9]. كارل ماركس، رساله دكتراى فلسفه: اختلاف بين فلسفه طبيعت دموكريتى و اپيكورى، ص33.
[10]. كارل ماركس، لودويك فوئرباخ و ايدئولوژى آلمانى، ص24.
[11]. همان، ص22.
[12]. درباره نگرش هگل به دين رك: هگل، استقرار شريعت در آيين مسيح، ترجمه باقر پرهام.
[13]. كارگران
[14]. Merold Westphal, Suspicion and Faith, p 167.
[15]. كارل ماركس، دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى، ص14.
[16]. همان، ص25.
[17]. آندره پى يتر، ماركس و ماركسيسم، مقدمه صفحه ج.
[18]. اريك فروم، مفهوم الانسان عند ماركس، ص20.
[19]. در اين باره رك: حسينعلى نوذرى، بازخوانى هابرماس، ص75.
[20]. پيتر سينگر، ماركس، ص80. به نوشته سينگر، انگلس در نامه اى به استاركن برگ به تاريخ 25 ژانويه 1894 به اين نكته اشاره مى كند كه ماركس خود را ماركسيست نمى دانست.
[21]. كارل ماركس، درباره مسئله يهود، ص53.
[22]. همان، ص54ـ53.
[23]. لودويگ فوئرباخ، ص81.
[24]. آنتونى گيدنز، جامعه شناسى، ص492.
[25]. كوزر، لوئيس و برنارد روزنبرگ، نظريه هاى بنيادى جامعه شناختى، ص409.
[26]. "Alienation" in Routledge Encyclopedia of Philosophy.
[27]. نجف دريابندرى، درد بى خويشتنى: بررسى مفهوم اليناسيون در فلسفه غرب، ص1.
[28]. ايشتوان مساروش، نظريه بيگانگى ماركس، ص67.
[29]. "Alienation" in Encyclopedia of Ethics, V. 1, P. 49.
[30]. اريك فروم، مفهوم الانسان عند ماركس، ص65.
[31]. اريك فروم، جامعه سالم، ص148.
[32]. و لاتكونوا كالذين نسوا الله فانساهم انفسهم اولئك هم الفاسقون; از آن كسان مباشيد كه خدا را فراموش كردند، و خدا نيز چنان كرد تا خود را فراموش كنند. ايشان نافرمانند. حشر: 19، ترجمه آيتى.
[33]. مجموعه آثار نمايشى ويليام شكسپير، ترجمه علاءالدين پازارگادى، ج2، ص5ـ1484.
[34]. كارل ماركس، دست نوشته هاى اقتصادى و فلسفى، ص221.
[35]. مجموعه آثار نمايشى ويليام شكسپير، ج2، ص1484ـ1485.
/خ