داستانک هاي روزه

نويسنده:سودابه مهيجي با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالي خدا را سپاس گفت. نمي دانست که باران به غير از او چند نفر ديگر را براي سحري خوردن بيدار کرده.
دوشنبه، 12 بهمن 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانک هاي روزه
داستانک هاي روزه
داستانک هاي روزه






باران

نويسنده:سودابه مهيجي
با صداي باران که به شيشه پنجره ها مي خورد، بيدار شد و فکر کرد از وقت سحري خوردن گذشته. خيلي ناراحت شد. موقع خواب يادش رفته بود ساعت را کوک کند. نگاهي به ساعت انداخت و ناگهان متوجه شد هنوز تا اذان صبح مانده. با خوش حالي خدا را سپاس گفت. نمي دانست که باران به غير از او چند نفر ديگر را براي سحري خوردن بيدار کرده.

لبخند

خسته و گرسنه به خانه رسيد. از زمان افطار، يک ساعت گذشته بود. در را که باز کرد. همه از ديدن رنگ پريدگي او نگران شدند. يکي گفت: ما فکر مي کرديم بيرون از خانه افطار مي کني، هيچ چيز براي خوردنت باقي نمانده...
او سکوت کرد و چيزي نگفت. وقتي که داشت روزه اش را با آب باز مي کرد، با خود انديشيد پيامبر روزي که به خانه باز گشت و ديد خدمتکارش براي افطار هيچ غذايي مهيا نکرده، تنها لبخند زد... من هم بايد سعي کنم لبخند بزنم.
سپس اهل خانه همه لبخند مهربان او را ديدند.

غذاي اضافي

دخترک تلويزيون را روشن کرد و بي درنگ کنار اعضاي خانواده بر سر سفره افطار نشست. مجري برنامه گفت: [اميرالمؤمنان، علي (عليه السلام)، به دخترش که براي افطار به خانه اش رفته بود، فرمود: «دخترم! کي ديده اي که پدرت بر سر سفره، بيش از يک نوع غذا خورده باشد! من همين نان جو برايم کافي است؛ مابقي را بردار].
دختر کوچک با شنيدن اين جمله از پدر و مادرش اجازه گرفت و غذاي اضافي را از سر سفره برداشت و به در خانه همسايه برد. همه اهل محل مي دانستند که آن همسايه، مدتي است تنگ دست شده.

نشاني

زن با اندوهي بسيار و سفره خالي فکر مي کرد و به پس اندازي که تمام شده بود و نيز به فرزندان يتيمش که همه نحيف بودند و با اين حال، روزه مي گرفتند. قرار بود بعد از ماه رمضان، به خانه همسايه اي برود تا کارهايش را انجام دهد و دستمزد اندکي بگيرد، اما تا آن روز چگونه بايد شکم خود و بچه هايش را سير کند. ده روز به پايان رمضان مانده بود. قطره اشکي از چشمانش فرو چکيد و زير لب گفت: خدايا! ما براي رضاي تو روزه مي گيريم؛ خودت روزي ما را برسان... دقايقي بعد، زنگ در به صدا درآمد. يک گوني برنج به همراه تعداد زيادي نان و يک يادداشت پشت در بود. در آن يادداشت نوشته بود: خواب مولا علي را ديدم. نشاني اين خانه را به من داد و گفت: اينها را برايتان بياورم. امشب، شب شهادت مولاست. به ياد او باشيد. او هنوز هم که هنوز است پس از قرن ها، به ياد يتيمان است.

برکت(1)

«براي افطار سبزي پلو مي پزم... .» زماني که زن اين جمله را با خودش مي گفت، به ياد نداشت که شب ولادت امام حسن(عليه السلام) است و مدتي پيش نذر کرده بود که در چنين شبي، به مقدار کم، سبزي پلوي نذري بپزد... .
موقع افطار که در قابلمه را باز کرد، ديد حواسش پرت شده و بيش از حد برنج خيس کرده. افطار دو نفر به قدر ده نفر شده بود، اما دقايقي بعد، به ياد آورد که بايد نذر از ياد رفته اش را ادا کند؛ حکمت آن همه غذا اين بود. زن برکت رمضان را داشت با چشم خودش مي ديد.

پي نوشت

1-اين داستانک بر اساس يک ماجراي واقعي است.

منبع:نشريه اشارات،شماره 124




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط