انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى (1)
مقدمه
در باره حکومت ظاهرى امام على(علیه السّلام) و به تعبیر دیگر، حکومت علوى، چند مسأله از مسلّمات تاریخى است.
نخست اینکه امام(علیه السّلام) در فضاى کاملاً آزاد سیاسى ـ اجتماعى و با اقبال عمومى و اشتیاق توده هاى مردم مسلمان و بیعت از روى میل و اختیار آنان، به حکومت رسید؛ چون، مردم پس از پشت سر گذاشتن دوران سخت و تلخ حکومت پیشینیان و انواع تبعیضها، بى عدالتیها و فساد و تباهى، به این نتیجه رسیدند که تنها راه نجاتشان از آن اوضاع نابسامان و جوّ تبعیض آمیز و ستم آلود، پایان دادن به دوران حکومت خلیفه پیشین و تعیین خلیفه جدید است، لذا پس از وى، به در خانه وصى و جانشین بحق پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) حضرت على(علیه السّلام) روى آوردند و دست بیعت به سویش گشودند و به طور جدى، خواهان حکومت علوى بودند و در برابر عدم پذیرش امام(علیه السّلام) اصرار ورزیده و آن حضرت را بر اجابت درخواست خود در تنگنا قرار دادند. امام(علیه السّلام) در این باره فرموده است:
«ازدحام فراوانى که مانند یالهاى کفتار بود [به هم فشرده و انبوه] مرا به قبول خلافت وا داشت. آنان، از هر طرف، مرا احاطه کردند [و] چیزى نمانده بود که دو نور چشمم زیر پا له شوند! آن چنان جمعیت به پهلوهایم فشار آورد که سخت مرا به رنج انداخت و ردایم از دو سو پاره شد! مردم همانند گوسفندانى [گرگ زده که دور تا دور چوپان جمع شوند مرا در میان گرفتند.[۲]
مانند شترهاى ماده اى که به فرزندان خود روى آورند، به سوى من روى آوردید و مى گفتید: «بیعت! بیعت!». من، دستم را بستم و شما آن را مى گشودید. من، آن را از شما برمى گرفتم و شما به سوى خود مى کشیدید.»[۳]
طبرى نیز نقل مى کند که امام على(علیه السّلام) در برابر اصرار مردم بر بیعت، فرمود: «این کار ـ بیعت ـ را نکنید. اگر من، وزیر و همکار امام مسلمانان باشم ، بهتر از این است که امیر و حاکم بر مسلمانان باشم.»، اما آنان گفتند: «به خدا سوگند! ما ، تو را رها نمى کنیم تا این که با تو بیعت کنیم.»[۴]
دوم اینکه امام(علیه السّلام) پیش از این، براى رسیدن به امامت و حکومت ظاهرى و زعامت سیاسى ـ که آن را حق مسلّم خود مى دانست ـ از هر گونه تلاش و اقدام ممکن، خوددارى نورزید، اما پس از قتل عثمان، با وجود اقبال عمومى و اصرارشان براى حکومت و زعامت سیاسى، از پذیرش آن ابا ورزید. راز این اکراه و امتناع چیست؟
راز این امتناع، براى پژوهندگانى که از اوضاع آن مقطع زمانى آگاهى دارند و از روحیات و ویژگیهاى شخصیتى امام على(علیه السّلام) نیز شناختى، هر چند اجمالى، دارند، روشن است؛ زیرا، منصب خلافت و حکومت ظاهرى براى آن حضرت، یک هدف و یک ارزش اصیل نبود تا آن را به هر قیمتى که شده و در هر شرایط سیاسى و اجتماعى بپذیرد و از پذیرفتنش نیز خوشحال شود، بلکه حکومت، براى آن بزرگ پیشواى دینى و برترین اسوه کمالات انسانى و الهى، چنان که خودش بارها بار فرمود[۵]، وسیله اى براى پیاده کرده احکام نورانى اسلام ناب محمدى(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و نشر و تبلیغ فرهنگ غنى قرآنى و بسط عدالت همه جانبه سیاسى و اجتماعى و اقتصادى و رفع تبعیض و ستم از جامعه اسلامى بود.
امام(علیه السّلام) با ارزیابى اوضاع موجود و ملاحظه دگرگونیهایى که در جامعه به وقوع پیوسته و ضد ارزشها، جایگزین ارزشها شده و مردم، از فرهنگ اصیل اسلام ناب محمدى و احکام قرآنى فاصله گرفته بودند، به خوبى مى دانست که حکومت کردن بر چنین جامعه اى و سامان دادن اوضاع نابه سامان اجتماعى و دفع تبعیض و فساد و بى عدالتى ها و باز گرداندن اوضاع به وضعیت دوران پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) کارى بس دشوار و بلکه محال است، بنابراین، از پذیرش حکومت خوددارى مى کرد.
دشوارى تغییر اوضاع، از آنجا ناشى مى شد که از یک سو، عموم مردم، با فضاى آلوده و وارونه دوران حکومتهاى پیشین، بویژه دوران عثمان، خو گرفته بودند و آماده پذیرش احکام اسلام ناب و رعایت اصول ارزشى و عدالت اجتماعى و اقتصادى نبودند و از سوى دیگر، کارگزاران نظام حکومتى ـ که همگى، به جا مانده از دوران حکومت عثمان و یا خلفاى پیش از او بودند و بسیارى از آنان، اگر نگوییم همه آنان، دستشان در اخذ و مصرف بیت المال، به نحو دلخواه، باز بود و در این زمینه، فعال مایشاء بودند، به هیچ قیمتى حاضر نبودند از شغلها و پستهاى آب و نان دار خود دست بکشند و مطیع امام(علیه السّلام) ـ که تنها به ارزشها فکر مى کرد ـ گردند.
این، واقعیتى است که در بسیارى از سخنان امام(علیه السّلام) به آن تصریح شده است:
«مرا وا گذارید و به سراغ شخص دیگرى بروید! زیرا، ما، به استقبال وضعى مى رویم که چهره هاى مختلف و جهات گوناگونى دارد (اوضاع مبهم و پیچیده است) [و] دلها بر این امر (حکومت)، استوار، و عقلها ثابت نمى مانند[و ابرهاى فساد و فتنه، فضاى جهان اسلام را تیره و تار ساخته و راه مستقیم ـ از غیر مستقیم ـ ناشناخته مانده است.»[۶]
سوم، اینکه با وجود همه پشتیبانیهاى مردمى و اصرار و پافشارى آنان بر بیعت و یارى امام على(علیه السّلام) همان گونه که پیش بینى مى شد ـ و امام نیز از آن آگاهى کامل داشت ـ پس از آغاز حکومت و برداشتن نخستین گامهاى اصلاحى و اقدامات اساسى براى اصلاح ساختار حکومتى و دفع تبعیض و ستم از مردم، فتنه ها و مخالفتها، یکى پس از دیگرى، مانند طوفانى سهمگین، وزیدن گرفت و اوضاع سیاسى ـ اجتماعى جامعه را در هم ریخت، به طورى که حکومت کوتاه حضرت، به جنگ و ... سپرى شد.
اکنون پس از این توضیحات، به طرح و بررسى علل و انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى مى پردازیم. در بیان انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى، سعى ما بر این است که آنها را با ملاحظه پیشینه تاریخى و مقطع زمانى شکل گیریشان طرح کنیم؛ زیرا، چنان که خواهیم دید، بخشى از این مخالفتها، پیشینه تاریخى دارد و چنین نیست که پس از تشکیل حکومت علوى، یکباره پیدا شده باشد.
برخى از مهمترین انگیزه هاى مخالفت با حکومت علوى، عبارت است از:
۱ـ حسادت ورزى و برترى جویى نسبت به خاندان پیامبر
بررسیهاى تاریخى نشان مى دهد که بسیارى از اقوام و قبایل عرب، خصوصاً برخى از قبایل قریش و در رأس آنان بنى امیه، بنا به انگیزه یادشده، هیچ گاه با پیامبر و خاندانش ـ که از «بنى هاشم» بوده اند ـ خوب نبوده و پیوسته نسبت به آنان به دلیل تعصب قومى و قبیلگى، رشک مى ورزیدند و بغض و کینه شان را در دل داشتند و بر این اساس، هرگز مایل نبودند که فردى از این خاندان، به حکومت برسد و بر آنان حکم راند.
از این رو، پس از قتل عثمان و آغاز بیعت مردم با امام على(علیه السّلام) بسیارى از قریشیان، یا با آن حضرت بیعت نکردند و یا اگر بنا به انگیزه هاى سیاسى، مجبور شدند با او بیعت کنند، در باطن، دشمنى و بغض او را در دل مى پروراندند و از همکارى با حکومت علوى سر باز زده و پیوسته مترصد ضربه زدن به او و براندازى حکومتش بوده اند.
براى همین است که مى بینیم سر نخ بسیارى از توطئه ها، فتنه ها، آتش افروزیها علیه حکومت علوى، در دست افراد و گروه ها و احزابى از همین اعراب و قریشیان مقیم مکه و مدینه است.
اشراف و طوایف قریش، پس از بعثت پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نه تنها به آن حضرت ایمان نیاوردند، بلکه پیوسته مى کوشیدند او را از هدفش برگردانند و از ادامه رسالتش بازدارند. در مکه، قصد جان حضرت را کردند و پس از هجرت ایشان به مدینه، جنگهاى فراوانى علیه پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) راه اندازى کردند.
در سال هشتم هجرت هم که با انبوه سپاه اسلام در مکه مواجه شدند و با اینکه مجد و عظمت پیامبر اکرم(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلمانان را دیدند و عفو و گذشت آن حضرت نیز شامل حال آنان شد، اما مشرکان قریش و همپیمانان آنان و در رأس آنان، اشراف و سران قبایل، به سرکردگى ابوسفیان، از روى ترس و زیر برق شمشیر سپاه اسلام تسلیم شدند؛ زیرا، به دلیل روحیه برترى جویى و تعصب خشک قومى و قبیلگى، برایشان سخت بود که زیر بار آیین محمدى(صلّی الله علیه و آله و سلّم) بروند و سلطه و حاکمیت و آقایى و سرورى آن حضرت را ـ که از بنى هاشم بود ـ بپذیرند. آنان، از اینکه افتخار آقایى و سرورى بر عرب، نصیب فردى از طایفه آنان نشده است، ناراحت بودند و نسبت به پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) حسادت مى ورزیدند، اما از آنجا که قادر به انتقال منصب الهى نبوت و رسالت ـ که از نظر آنان، ریاست و حکومت بر جزیره العرب به حساب مى آمد، نه صرف یک مسؤولیت و منصب الهى جهت هدایت بشر ـ به خاندان خویش نبوده اند، به مسأله جانشینى و خلافت پس از آن حضرت مى اندیشدند و براى تصاحب آن، سرمایه گذارى کردند. با اعلام ولایت حضرت على(علیه السّلام) از سوى پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) حسادت و کینه ورزى قریشیان نسبت به پیامبر و خاندانش دو چندان شد و آن
ان در محافل و مجالس حزبى و گروهى خود، نسبت به على(علیه السّلام) توطئه چینى کرده و به دنبال آن با رواج شایعات و ایراد تهمتها علیه او، به تخریب شخصیت وى پرداختند تا بلکه بتوانند او را از چشم پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و مسلمانان بیندازند. در ادامه این سناریوى شوم، در آخرین لحظات حیات پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) ، از وصیت کتبى آن حضرت در باره خلافت و جانشینى على(علیه السّلام) جلوگیرى کردند.
پس از ارتحال پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و در حالى که على(علیه السّلام) با همراهى برخى از اصحاب راستین پیامبر، مشغول کفن و دفن آن حضرت بودند و عموم مسلمانان هم در فراق از دست دادن بزرگترین پیشواى خود به سوگ و ماتم نشسته بودند، همین باند قریش و بویژه آل ابوسفیان، با شتاب هرچه بیشتر و بدون درنگ، در «سقیفه بنى ساعده» به همراهى برخى انصار، گرد هم آمدند و به رغم آن همه تصریح و تأکید و توصیه پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به جانشینى على(علیه السّلام) ، کسى دیگر را به خلافت برگزیدند و براى او، از دیگران بیعت گرفتند. به حدى این بیعت گرفتن، با شتاب و غیر طبیعى بود که بنا به نقل منابع اهل سنت، بعدها، عمر، به آن اعتراف کرد و آن را فاقد هر نوع ارزش و اعتبار دانست.[۸]
در انتخاب خلیفه دوم، حتى شیوه به اصطلاح شورایى را رعایت نکردند و به صِرف اینکه ابوبکر، در روزهاى آخر عمر و در بستر بیمارى، وصیت کرده که خلیفه پس از من، عمر است،[۹] او را به خلافت برگزیدند.
پس از سپرى شدن دوران خلافت عمر، جریان انتخاب خلیفه بعدى را نیز طورى زمینه سازى کردند که باز فردى از میان قریش «عثمان» به خلافت رسید.[۱۰]
آنگاه که مردم خود به پاخاستند و براى نجات از تبعیضها و ستمها و فساد اداراى و مالى حکومت عثمان و کارگزارانش، او را به قتل رسانیدند و على(علیه السّلام) را به خلافت برگزیدند، باز همین قریشیان نتوانستند امام على(علیه السّلام) را به عنوان فردى از خاندان پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و از بنى هاشم، بر منصب حکومت تحمل کنند، لذا از نخستین روزهاى شروع حکومتش، مخالفتها و فتنه انگیزیها و انواع تحرکات منفى علیه حکومت علوى را آغاز کردند.
براى اینکه نوشتار ما، مستندتر باشد، چند نمونه تاریخى و سند روایى را در تأیید و تحکیم آنچه بیان شد، ارائه مى کنیم.
نمونه نخست، سخنان خود مولا على(علیه السّلام) است. ایشان در باره انگیزه مخالفت قریش با آن حضرت و حکومتش فرموده است:
«... ما تَنْقِمُ مِنّا قُرَیشُ إلاّ أَنَّ اللهَ اخْتارَنا عَلَیْهِمْ فَأدْخَلْناهُمْ فی حَیِّزِنا ...؛[۱۱]
قریش با ما کینه جویى و دشمنى نمى کند جز براى اینکه خداوند، ما را به رهبرى و سرورى ایشان برگزید و ما، آنان را زیر فرمان خویش کشیده ایم.»
سپس امام(علیه السّلام) دو بیت شعر انشا کرده که مرادش این است که قریشیان، به برکت ما (پیامبر و خاندانش) به ثروت و منزلت و شخصیت رسیدند، ولى اکنون حرمت ما را پاس نداشته و ما را نشناخته و با ما به جنگ برخاسته اند.
نمونه دوم، داستان گفت و گوى عمار یاسر با مردى از قریش به نام عبدالله بن ابى ربیعه مخزومى بر سر خلافت و جانشینى پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) است. آن مرد قریشى، به عمار یاسر مى تازد که: «اى پسر سمیه! از حد خود تجاوز کردى! تو را چه کار به اینکه قریش براى خود فرمانروا تعیین مى کند؟». جالب اینجاست که این گفت و گو، در پیش چشم بسیارى از مهاجران انجام گرفت و هیچ کدام از آنان این سخنان ابن ربیعه را تقبیح نکردند![۱۲]
نمونه سوم، گفتار سرکرده قریشیان و بنى امیه، (ابوسفیان) است. پس از اینکه نقشه از پیش طراحى شده آنان براى انتخاب عثمان به خلافت، عملى شد و او، حاکم مسلمانان گردید، همگى، در خانه ابوسفیان اجتماع کردند. ابوسفیان، در حالى که در آن هنگام، چشمانش را از دست داده بود، رو به حاضران کرد و گفت: «آیا بیگانه اى میان شماست؟»، گفتند: «نه.». گفت: «اى فرزندان امیه! خلافت را چون گویى از دست بنى هاشم بربایید! قسم به آنکه ابوسفیان به آن سوگند مى خورد! نه عذابى، نه حسابى، نه بهشت و جهنمى در کار است و نه رستاخیز و قیامتى!»
پس از این اجتماع، ابوسفیان به همراه مردى راه افتاد تا او را به قبر حمزه سیدالشهداء و عموى پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) برساند تا عقده دلش را خالى کند. هنگامى که کنار قبر حمزه قرار گرفت، رو به قبر حمزه کرد و گفت: «اى ابوعماره! حکومتى که با ضرب شمشیر به دست آوردید، امروز، بازیچه دست غلامان ما شده است!» سپس به قبر حمزه لگد زد.[۱۳]
مقصود ابوسفیان این بود که بنى امیه و قریشیان، با محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) و خاندان او، براى سلطنت و حکومت مبارزه کرده و شمشیر زدند، حکومتى که اینک در دست بنى امیه است و آل محمد(صلّی الله علیه و آله و سلّم) از آن محرومند!
۲ـ کینه توزى و انتقامجویى اعراب و قریش
گرچه در دوران انزواى سیاسى امام على(علیه السّلام) و سکوت او، تا حدودى، آن حضرت را فراموش کرده بودند و زمینه اى براى ابراز کینه و انتقامجویى آنان از امام(علیه السّلام) فراهم نبود، ولى با به دست گیرى خلافت از سوى حضرت، آن کینه هاى دیرینه و حس انتقامجویى ـ که مانند آتشى زیر خاکستر مانده بود ـ دوباره در دلهاى بیمار و علیل دشمنان پیامبر و اهل بیتش(علیهم السّلام) شعله ور شد.
ابن ابى الحدید معتزلى، شارح نهج البلاغه، در باره کینه توزى قریشیان نسبت به آن حضرت سخنى دارد که جالب است. اجمال سخن او، چنین است:
«تجربه، ثابت کرده که گذشت زمان، موجب فراموشى کینه ها و خاموشى آتش حسد و سردى دلهاى پرکینه مى شود ... ولى بر خلاف انتظار، روحیه مخالفان على(علیه السّلام) پس از گذشت ربع قرن (بیست و پنج سال) عوض نشد و عداوت و کینه اى که از دوران پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نسبت به على(علیه السّلام) داشتند، کاهش نیافت و حتى فرزندان قریش و نوباوگان و جوانان آنان که شاهد حوادث خونین معرکه هاى اسلام نبوده اند و قهرمانیهاى امام(علیه السّلام) را در جنگهاى بدر، احد، ... بر ضد قریش ندیده بودند، بسان نیاکان خود، سرسختانه، با على(ع عداوت ورزیدند و کینه او را در دل کاشتند.»[۱۴]
به عنوان نمونه، در روزهاى بیعت امام(علیه السّلام) یکى از همین اعراب قریشى به نام ولید بن عتبه به على(علیه السّلام) گفت: پدرم، در روز بدر، به دست تو کشته شد و دیروز، برادرم (عثمان) را حمایت نکردى ـ تا او کشته شد ـ، همچنان که پدر سعید بن العاص، در روز بدر، به دست تو کشته شد و مروان را، نزد عثمان، خفیف و خوار کرده، سبک عقل شمردى. اگر نگوییم سبب اصلى و مهم، ولى یکى از اسبابِ بغض و کینه و مخالفت افرادى نظیر ابوموسى اشعرى، اشعث بن قیس منافقان و حامیان دروغین امام(علیه السّلام) ، مروان بن حکم، عبدالله بن عمر، سعد بن ابى وقاص و نیز بسیارى از صحابه دیگر از مهاجران و بویژه سران ناکثین و قاسطین، از على(علیه السّلام) این بود که بستگانشان، در جنگها، به دست آن حضرت کشته شده بودند.[۱۵]
این واقعیت، در فرازهایى از دعاى ندبه نیز آمده است. براى نمونه، بخش زیر از مفاتیح الجنان (ترجمه مرحوم الهى قمشه اى) نقل مى شود:
در راه خدا، خونهاى سران و گردنکشان عرب را به خاک ریخت و شجاعان و پهلوانانشان را به قتل رسانید و سرکشان آنها را مطیع و متقاعد ساخت و (در نتیجه) دلهاى آنان را ـ نسبت به خود ـ پر از حُقد و کینه از واقعه جنگهاى بدر و خیبر و حنین و غیر آنها ساخت (که در این جنگها، بزرگانشان با شمشیر على(علیه السّلام) به خاک هلاکت افتادند و بازماندگانشان، کینه على(علیه السّلام) را در دل گرفتند و در اثر آن کینه پنهانى) بر دشمنى او قیام کردند و به مبارزه و جنگ با او (هر قومى به بهانه اى) هجوم آوردند، تا اینکه (على(علیه السّلام)) ناگزیر شد با عهدشکنان امت (مانند طلحه و زبیر)، ظالمان و ستمکاران (مانند معاویه و یارانش) و خوارج (مرتدان از دین، در نهروان) به جنگ برخیزد (و بسیارى از آنان را بکشد).
پی نوشت :
۱ ـ عثمان، در اواخر سال بیست و سه هجرى، در سن هفتاد سالگى به خلافت رسید و پس از نزدیک به دوازده سال خلافت پرماجرا، در تاریخ بیست و پنج و یا به روایتى هجده و یا بیست و هفت ذى حجه سى و پنج هجرى، با اعتراض و قیام عمومى، مواجه و در یورش مردم به خانه اش به قتل رسید.
ر.ک: تاریخ طبرى، ج۳ (از ط ۸ جلدى)، صص۳۰۴ و ۴۴۱ ـ ۴۴۳؛ تاریخ یعقوبى، ج۲، ص۱۷۶.
۲ ـ نهج البلاغه، صبحى صالح، خطبه ۳ (شقشقیه)، ص۴۹.
۳ ـ نهج البلاغه، خطبه ۱۳۷، ص۱۹۵.
۴ ـ تاریخ طبرى، ج۳، ص۴۵۰.
۵ ـ حضرت على(علیه السلام) در موارد و مواقع متعددى، به انگیزه پذیرش خلافت ظاهرى ـ که اقامه حق و دفع باطل است ـ اشاره کرده است. از آن جمله، ر.ک: نهج البلاغه، خطبه ۳۳، ص۷۶.
۶ ـ نهج البلاغه، خطبه ۹۲، ص۱۳۶.
۷ ـ اینکه ما، در طرح انگیزه هاى مخالفت (۱ و ۲) روى عنوان «قریش» تکیه کردیم و مخالفتها و دشمنیهاى اعراب جاهلى و متعصب را با محوریت قریشیان مطرح ساختیم، به دلایل و شواهد تاریخى و واقعیتهاى عینى است که در کتب تاریخى (نظیر فروغ ابدیت، فروغ ولایت، شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، امیرالمؤمنین، اسوه وحدت و ...) آمده است و از همه مهمتر، در سخنان خود امام على(علیه السلام) به طور مکرر مطرح شده است؛ زیرا، گرچه امام(علیه السلام) در خطبه ۱۴۴ (صبحى صالح) تصریح مى کند که ائمه(علیه السلام) از قریش هستند و درخت وجودشان، در سرزمین وجود این تیره (قریش) از بنى هاشم غرس شده و روییده است، ولى در غیر این مورد، هر جا سخن از «قریش» و «قریشیان» است، معمولاً، با گله و شکوه همراه بوده و آنان را مورد نکوهش قرار داده است.
اینک، نمایه برخى از خطبه ها و نامه هایى که در آنها، امام(علیه السلام) از قریش تحت همین نام، شکوه ها داشته و گاهى بر آنان لعن و نفرین مى فرستد، ارائه مى گردد.
این نکته را نیز پیشاپیش یادآور مى شویم که همان طور که در متن اشاره رفت، در همه موارد، بنى امیه و آل ابوسفیان، در محور فتنه انگیزیهاى قریشیان قرار داشته اند و این مطلب، از بدیهیات است، ولى سخن در این است که امام، سخنان خویش را روى عنوان «قریش» مطرح مى کنند.
آن خطبه ها و نامه ها، عبارتند از: خطبه ۳۳؛ خطبه ۶۷؛ خطبه ۱۹۲؛ خطبه ۲۱۷؛ خطبه ۲۱۹؛ نامه ۹ (به معاویه)؛ نامه ۳۶ (به عقیل).
۸ ـ ر.ک: شرح نهج البلاغه، ابن ابى الحدید، ج۲، ص۲۳ و ۲۶، چاپ بیروت؛ سیره ابن هشام، ج۴، ص۳۰۷؛ احیاءُ التراث العربى، بیروت.
۹ ـ الأحکام السلطانیه، قاضى أبی یعلى و أبی الحسن ماوردى، ج۱، ص۱۰، نشر تبلیغات اسلامى، قم؛ الکامل فی التاریخ، ابن اثیر، ج۲، ص۴۲۶، دارصادر، بیروت.
۱۰ ـ چون شرط کرده بودند که هر کس به کتاب خدا و سنت پیامبر(ص) و سیره شیخین عمل کند، او، شایسته خلافت است، ولى عمل بر طبق سیره شیخین را امام على(علیه السلام) نپذیرفت و در نتیجه، خلافت به عثمان واگذار شد. الأحکام السلطانیه، ج۱، ص۱۰ و ۱۲.
۱۱ ـ ارشاد، شیخ مفید، ترجمه سیدهاشم رسولى محلاتى، ج۱، ص۲۴۲ ـ ۲۴۳، انتشارات علمیه اسلامیه؛ نهج البلاغه، خطبه ۳۳، ص۷۷.
۱۲ ـ امیرالمؤمنین اسوه وحدت، محمدجواد شرى، ترجمه محمدرضا عطایى، ص۳۰۰ ـ ۳۰۱؛ نشر بنیاد پژوهشهاى اسلامى آستان قدس رضوى، مشهد.
۱۳ ـ امام على ابن ابى طالب، عبدالفتاح عبدالمقصود، ترجمه سیدمحمدمهدى جعفرى، ج۱، ص۲۸۷، چاپخانه فاروس ایران، بهمن ۱۳۵۳.
۱۴ ـ شرح نهج البلاغه، ج۱۱ (از بیست جلدى)، ص۱۱۴ (ذیل خطبه ۲۱۱)، دار احیاء تراث العربى، بیروت.
۱۵ ـ ر.ک: فروغ ولایت، جعفر سبحانى، صص۱۵۸ ـ ۱۵۹، ۱۶۸ ـ ۱۷۱، ۳۴۷، ۳۳۸ ـ ۳۳۹؛ الفتنه الکبرى، دکتر طه حسین، ج۲، ص۱۲۲، دارالتعارف، مصر، امیرالمؤمنین اسوه وحدت، ص۴۹۷ ـ ۴۹۸، ۵۱۵ ـ ۵۱۷.
/خ