با توجه به ویژگی های روانی زن، چه وظیفه و نقشی برای مادر قائل هستید؟
شاید بهتر باشد مهم ترین وظیفه مادر را پاسخ دهی به نیازهای عاطفی بدانیم. پاسخ به این نیازهای عاطفی، روان بنیان های عاطفی را شکل می دهد و زمینه ساز ایجاد شخصیت در انسان است. به صورت کلی و ساده تر، دنیا از منظر دید مادر وارد ذهن انسان می شود. بنابر این، مادر، دست اول است و همه افراد دنیا، دست دوم هستند. به عبارت دیگر، یکی از تفاوت های انسان با موجودات دیگر در این است که ساختار روانی و لوح محفوظ او باز و تا حدی قابل دست کاری است، ولی حیوانات را به دلیل برخی قاعده های غریزی سخت ساختاری نمی توان تغییر داد.با این حساب، مادر می تواند زاویه دید انسان را نسبت به دنیا تغییر دهد. جالب است که در تعالیم دینی، احادیث زیادی داریم مبنی بر اینکه ویژگی های مادر از طریق شیر به فرزند منتقل می شود. این امر نشان می دهد چارچوب های روانی و نظام روان شناختی انسان، باز است و مادر می تواند خیلی نقش ایفا کند. حتی در بعدا و به وسیله مادر معرفی می شود و در واقع، مادر است که او را بد یا خوب معرفی می کند. تربیت شامل دو سلسله نیاز است: نیازهای عاطفی که باید به خوبی پاسخ داده شود و نیازهای محدودیت زایی که بیشتر جنبه عقلانی دارد یا به عبارتی، برای فرد limit (محدودیت) ایجاد می کند؛ یعنی انسان نیاز دارد محدود باشد: هدف داشته باشد و هدایت شود. برای این نیازمندی ها نقش پدر جایگاه خاص خود را دارد.
اگر برای مادر، بیشتر نقش پاسخ دهی به نیازهای عاطفی قائل شویم، این نقش باید با دیگر نقش های مادر هم خوانی داشته باشد، مثل فعالیت های اجتماعی. حال فرزند آوری برای ایفای این نقش و همچنین نقش همسری چه مشکلاتی ایجاد می کند؟
اتفاقا مادری، هماهنگ و در تعامل با نقش همسری است؛ یعنی در نقش همسری، زن علاوه بر پاسخ دهی عاطفی به شوهر، بیش از مرد به دریافت عاطفی نیاز دارد. پاسخ دهی عاطفی در نقش فرزندپروری به این دریافت عاطفی وابسته است. زن و مرد و به طور کلی، همه انسان ها دو نیاز اساسی دارند: نیاز به قدرت و نیاز به مهر. نیاز به قدرت در مردها خیلی برجسته و نیاز به مهر کمتر است؛ برعکس در زن ها، نیاز به مهر خیلی برجسته و در واقع، یک حفره بزرگ است، در حالی که به قدرت نیاز کمتری دارند. زن ها به دنبال قدرت طلبی نیستند، بلکه علاقه مندند به قدرت تکیه کنند و طالب مردی هستند که قاعدتا مقتدر باشد. اگر مردی به قدرت نیاز دارد، اما تا حدی از مهر بی نیاز است، همسر او باید مهر خود را از چه کسی دریافت کند و از مهر پر شود؟ از مرد؛ چون مرد نیاز چندانی به مهر ندارد و کسی که بی نیاز است، باید به آن کسی که نیازمند است، کمک کند. به عبارت دیگر، اگر مرد به زن مهر ندهد، زن نمی تواند نیاز عاطفی فرزند را برآورده کند؛ چرا که او ابتدا باید چیزی دریافت کرده باشد (چون این نیاز برای او اساسی است) تا بتواند اعطا کند. بنابراین، نقش همسری بر نقش مادری اولویت دارد. روان شناسان خانواده هم می گویند نقش همسری از نقش مادری اپدری مهم تر است؛ به این معنا که اگر مرد نتواند در نقش همسر موفق باشار، در نقش پدر نیز به خوبی ظاهر نمی شود.
از سوی دیگر، مرد در نقش پدری، قدرت را از زن کسب می کند؛ یعنی زن که نیاز چندانی به قدرت ندارد، می تواند به مرد قدرت دهد. بنابراین، زن و مرد باید ابتدا قدرت و مهر همدیگر را تأمین کنند. پس از آن، زن می تواند به خوبی نیاز عاطفی بچه را برطرف کند، وگرنه با مشکل تربیتی مواجه می شود.
این بحث درباره نقش مادری بود. فعالیت های اجتماعی زن چگونه باید با نقش مادری هم خوانی داشته باشد؟
زن به دلیل توان پاسخ دهی به نیازهای عاطفی، پرورش دهنده است. پس می توان گفت زن می تواند از عهده هر فعالیت اجتماعی بر آید که نیاز به پرورش داشته باشد. به همین دلیل، می بینیم زن در مکان هایی چون مدرسه و مهد کودک، استعداد بچه ها را به خوبی تشخیص می دهد یا در دانشگاه می تواند از عهده پرورش افراد برآید. اگر زن در جایی مثل صنعت و محیط های اداری قرار گیرد و مجبور باشد کارهای خشک و غیر عاطفی انجام دهد، چندان موفق نیست یا حتی در مدیریت مدرسه و جایی که اختلاط وجود داشته باشد، به دلیل همین ویژگی پرورش دهندگی، به خوبی از پس آن بر نمی آید. در واقع، محیط های مختلط برای زن و مرد، ضرر دارد؛ چرا که همدیگر را جذب می کنند و مشکلات متداولی به وجود می آید که خلاف تجویز دین ماست.
چه بسا ویژگی پرورش دهی محصول فرهنگ و جامعه باشد، نه اقتضای طبیعت زنان. نظر شما چیست؟ به عبارت دیگر، آیا مؤیدات علمی مبنی بر اینکه منشأ مادری طبیعی است، وجود دارد با این مسائل آموختنی است؟
منشأ طبیعی را نمی توان انکار کرد؛ مثلا هورمون پرولاکتین، هورمونی است که حتی اگر به صورت مصنوعی به زنی تزریق شود، ویژگی های مادرانه تحت عنوان پرورش دهندگی بروز پیدا می کند. ویژگی مادرانه همین تشخیص استعداد یا تشخیص حالت ها، نیاز روانی و نحوه پاسخ گویی به آنهاست. در واقع، زنان به گونه ای می توانند به نیازهای روانی انسان پاسخ دهند که دیگر فرد هیچ گونه کمبودی احساس نمی کند؛ وگرنه این توان در مردان هم وجود دارد که باید تربیت شود. منظور از ویژگی های مادرانه این است که مادر بتواند از روی حالت های فرزند، نیازهای او را تشخیص دهد؛ بداند چه می خواهد و دقیقا پاسخی بدهد که او می خواهد. در مقاله ای خواندم که کودکان ۱۷ نوع گریه دارند. امکان ندارد مردها حتی دو نوع آن را از هم تمییز دهند؛ در حالی که زنان کاملا می فهمند. همچنین پروراندن که معنای اصطلاحی آن nurturing است، استعدادی مادرانه است؛ یعنی اگر قرار باشد آدم خامی را برای تربیت به کسی بسپارند، به خصوص در عالم کودکی، مادران و زنان استعداد بیشتری در این زمینه نسبت به مردان دارند. تحقیقات زیادی مؤید این مطلب است و به لحاظ بیولوژیکی نیز چنین است.
یکی از اشتباه های اساسی زنان و مردان این است که بعضی مردهای کودک صفت جذب ویژگی مادرانه زنان می شوند و بعد مادری زن پر می شود و مرد تازه نیاز به همسر پیدا می کند. ابتدای ازدواج، زن ها از ویژگی های مادرانه خیلی استفاده می کنند و مرد را کاملا در حیطه خود می گیرند، ولی در دراز مدت نمی توانند این روند را ادامه دهند. مردها نیز پس از مدتی، دیگر به این گونه رابطه های مادرانه تن نمی دهند و با همسر خود دچار مشکل می شوند. خیلی وقت ها، از آقایانی که به من مراجعه می کنند، این پیام را می شنوم که معترضانه می گویند: از زمانی که بچه دار شده ایم، همسرم توجهی به من ندارد. این امر به دلیل آن است که پیش از بچه دار شدن، ویژگی مادرانه کنار همسری بود، اما از زمانی که بچه می آید، نگاه زن به بچه متمرکز می شود و مرد، همسر باقی می ماند. به همین دلیل، از اینکه توجه همسرش کاملا معطوف به بچه شده و او از توجه زن محروم مانده، ناراحت است.
پس علاوه بر شواهد بیولوژیک، شواهد پژوهشی و علمی مانند پژوهش های میلون، مزلو و همچنین تحقیق روان شناسان فمینیست مثل هورنای و میلر و نیز وجود دارد. شاهد قرآنی نیز که زنان را به کشتزار (حرث)«سوره بقره، آیه223» تشبیه کرده، شاهدی قوی برای این مطلب است.
در ادبیات روان شناسی، اصراری بر داشتن منشأ زیست شناختی بعضی از امور نیست. گویا برای کسانی که می خواهند تحلیل اجتماعی داشته باشند و این ویژگی ها را بر ساخت اجتماعی بدانند، فضا مهیاست که در حوزه روان شناسی هم همین حرف ها را بزنند؛ یعنی برای یک روانشناس مهم نیست که یک ویژگی دارای منشأ زیست شناسی باشد یا نباشد. از دهه 1960 تا ۱۹۷۰ به این طرف، کمتر آثاری وجود دارد که بر ویژگی زیست شناسی صفات اصرار داشته باشند.
اتفاقا این گونه نیست.
اگر شواهدی در این زمینه وجود دارد، لطفا ذکر کنید.
برای مثال، امروزه به اثبات اینکه خداجویی امری بیولوژیک است و شاید اساس ژنتیک داشته باشد، خیلی توجه می شود. خداجویی، پدیده ای روانی است که در پدیده زیستی، این طرف طیف قرار می گیرد؛ یعنی تا اینجا تبیین های بیولوژیک پیش می رود. البته من شخصا طرفدار تبیین بیولوژیک نیستم؛ چون تبیین بیولوژیک ممکن است منجر به خطای شناختی شود و انسان فکر کند دچار حالت reductionismشده است. بدین معنا که مسائل روانی را کاملا به مسائل بیولوژیکی احاله کنیم. به هر حال، این موضوع مهمی بود که در ابتدای قرن بیست ویکم، روان شناسان و بیولوژیست ها به دنبال آن بودند. امروزه در روان پزشکی هم خیلی از بیماری های روانی را دارای منشأ زیستی می دانند.مثل زیست شناسان اجتماعی که تحلیل های بیولوژیکی می کنند؛ به این معنا که مثلا انسان اختیاری ندارد و به صورت جبری طبق اقتضای طبیعتش عمل می کند؟
قاعدتا کمی مشکل می توان آن را تبیین کرد. در هر صورت، آن خط پژوهشی که می خواهد مسائل اجتماعی و روانی را به مسائل بیولوژیک تقلیل دهد، هنوز هم زنده است. روانشناسانی که معتقدند ویژگی های شخصیتی دارای منشأ بیولوژیکی است، امروزه بیشتر هم شده اند. با این حال، کسانی که مسائل معنوی را مطرح می کنند، کم نیستند؛ یعنی حجم مطالعات در این زمینه ها گسترده است، ولی به گونه ای نیست که خط تحقیقاتی، کور یا ضعیف شده باشد. در واقع، تحقیقات در این زمینه ها خیلی گسترده تر شده است. نکته دیگری که شاید مهم تر باشد، این است که در تبیین پدیده های روان شناختی یا اجتماعی، چه بسا بین دو محقق یا دانشمند اختلاف سلیقه وجود داشته باشد، ولی در کار بالینی این تبیین کارایی ندارد. مثلا اگر نوعی افسردگی را به مسئله بیولوژیک نسبت دهیم، ممکن است مصرف دارو را هم الزامی بدانیم، اما نهایتا دارو موجب درمان نمی شود؛ یعنی این افسردگی با دارو بهبود نمی یابد و از روان درمان گری و درمان های غیر بیولوژیک هم باید کمک گرفت. با توجه به همین بحث، آیا اگر ویژگی مادری پایه بیولوژیک داشته باشد، راحت تر می توان رفتار مادری را تبیین کرد؟ این کار شاید در مقام تبیین امکان پذیر باشد، ولی در عمل نیست.
روان شناسان اجتماعی و جامعه شناسان، هویت را بر ساخت اجتماعی می دانند. اگر بپذیریم که هویت امری است اجتماعی، بین آن و واقعیت وجودی شخصی می توان تفکیک قائل شد و آنها را دو چیز دانست. به عبارت دیگر، ممکن است شخص ویژگی هورمونی زنانه و تمایزات زنانه داشته باشد، ولی این تمایز را انکار کند؛ چون هویت به بخش خود پندار و خود آگاه گفته می شود. اینجاست که تکوینی بودن صفات، اثر خود را نشان می دهد. چون اگر ثابت کنیم این ویژگی منشأ تکوینی دارد، در مرتبه بعد می توان از ضرورت هماهنگی هویت با ماهیت (واقعیت وجودی شخص) حرف زد؛ یعنی نظام آموزشی و جامعه پذیری باید به سمتی حرکت کند که هویت با واقعیت وجودی هماهنگ شود. در غیر این صورت، هویت نفی کننده واقعیت زنانگی یا مردانگی می شود و ممکن است سبب بروز برخی بیماری های روانی از قبیل افسردگی شود.
این تبیین را قبول دارم، ولی در عمل، کمکی نمی کند. نمی توان گفت چون زنان به لحاظ بیولوژیک، زن هستند و ساختار مادرانه دارند، پس مادر مطلوبی می شوند.
چرا می توان گفت؛ چون یکی از اصول تربیتی این است که باید انسان را به گونه ای تربیت کرد که ظرفیت طبیعی و استعداد واقعی او شکوفا شود.
ما قبول داریم که هر انسانی در درون خود، خدا را حس می کند. اتفاقا درمان گرها نیز به این نتیجه رسیده اند، حتی آنها که کاملا ضد دین بودند، این را انکار نکرده اند. بر اساس پژوهشی که در زمان یونگ انجام گرفت، این ادعا مطرح شد که همه انسان ها در جراحی روانی، خدا را می بینند؛ یعنی در نفس همه انسان ها، خدا وجود دارد. ما معتقدیم که انسان فطرت خداجوست. البته این خداجویی فطری، تضمینی نیست برای اینکه انسان به سوی خدا برود.
اگر این فطرت وجود داشته باشد، موقعی که می خواهیم انسان را باز پروری کنیم، به گونه ای او را تربیت می کنیم که مطابق با فطرت او باشد.
بله، وقتی می خواهیم برنامه ریزی کنیم، توجه به اینکه اساس فطری وجود دارد، ما را به موفقیت در این مسیر مطمئن می کند، اما در مورد اینکه راه آن چیست، دیگر آن تبیین فطری در این زمینه کمکی نخواهد کرد.
با این حال، جهت می دهد و در مسیر اصلاح شخص کارآیی دارد.
درست است. جهت می دهد و باعث آرامش می شود؛ یعنی اگر از این مسیر بروم، به نتیجه می رسم یا اگر زنها در مهد کودک باشند، بیشتر از مردها در تربیت بچه ها موفق خواهند بود. از این نظر، کمک کننده است و جهت می دهد، اما برای مادر شدن یا خدایی شدن، برنامه (تشریع) لازم است. منظور این است که فطرت انسانی، او را از تربیت، ارضای نیازهای روان شناختی، تعامل های سالم و زمینه سازی های صحیح، بی نیاز نمی کند.اشاره کردید که ویژگی پرورش دهی، زن را شخصی می کند و او را بیشتر در فضای خصوصی نگه می دارد، ولی نمی تواند وارد حوزه عمومی شود که شاید بتوان گفت حوزه علم، رقابت، فن و خلاقیت است. برای این مشکل، چه تدبیری اندیشیده اید؟ این قضیه چگونه با فرزند آوری جمع می شود؟ فرض کنید مادری چهار فرزند دارد؛ در عین حال دارای تحصیلات عالی است. چطور می توان این پدیده را با آن حوزه خصوصی تحلیل کرد؟ آیا می توان این مادر را از حوزه های اجتماعی و خلاقیت فردی محروم کرد؟ در حالی که چنین مادری نمی تواند از آن فعالیت های اجتماعی دست بکشد.
در بعضی جوامع پیشرفته، به زنانی که بچه می آورند، تا دو سال، مرخصی با حقوق می دهند. به نظر من، ایرادی ندارد زن تا زمانی که یک بچه به او نیاز دارد و چارچوب شخصیتی او به لحاظ عاطفی در حال شکل گیری است، در کنار او باشد. این کار کاملا کار اجتماعی است. چرا باید مشارکت اجتماعی را با ذهنیت مردانه صرفا به کارهای بیرون از خانه نسبت داد؟ در حقیقت، وقتی زن بتواند پایه ها را به خوبی بنا کند، فردی تحویل جامعه داده است که نفع او به همه انسان ها می رسد. در فرهنگ های غربی هم که تحت تسلط فرهنگ فمینیستی بودند، به این نتیجه رسیده اند. در واقع، امروز آنها نیز متوجه شده اند که اگر زن مدتی مثلا تا سه، چهار سال اول زندگی که شخصیت بچه در حال شکل گیری است، در خانه بماند، از نظر اجتماعی و حتی از نظر اقتصادی بسیار سودمند است. این سخنان من اطلاعاتی است مبتنی بر تحقیقات هفت، هشت سال پیش من است. در زمینه اقتصادی، غربیان ثابت کردند که هر یک دلار سرمایه گذاری برای کودکان زیر شش سال، هفت دلار سود برای دولت به دست می آورد. به همین دلیل، آنها به مادران پول می دهند و در مقابل از آنها می خواهند که در خانه بمانند و از بچه هایشان نگه داری کنند؛ چرا که می دانند این کار بعدها برای جامعه مفیدتر خواهد بود، به خصوص در سه سال اول. بنابر این، منافاتی با نقش اجتماعی زنها ندارد. اتفاقا زنان در این صورت، رضایت بیشتری دارند. برخی بررسی ها نیز همین را نشان می دهند. در پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، کتابی در دست چاپ است به نام «تفاوت های جنسیتی را جدی بگیریم» که در آن، به پژوهش های جالبی اشاره شده است. مثلا نشان می دهد مادران بیشتر تمایل دارند در خانه بمانند و به بچه هایشان برسند تا اینکه به کارهای مردانه بپردازند.
بعد از دو سال چه؟
بعد از دو سالگی کودک، نوبت ظهور ابعاد اجتماعی بچه فرا می رسد. مثلا بچه در سه سالگی باید به مهد کودک برود تا برخی آموزش های اجتماعی را فرا گیرد؛ یعنی از سی ماهگی به بعد، بچه ها برای تعاملات اجتماعی آماده می شوند و باید آنها را یاد بگیرند. به عبارت دیگر، بچه ها دست کم از سه سالگی یعنی از حدود سی ماهگی به بعد، باید تقریبا به مدت سه ساعت، خارج از محیط خانه و با همسالان خود باشند. آموزش ها هم از همان موقع شروع می شود. در این مدت، مادر هم می تواند به کارهای خود یا امور اجتماعی بپردازد. البته کارهایی که متناسب با ساختار روان شناختی او باشد.یکی از آسیب هایی که نقش مادری را در دوران معاصر تهدید می کند، این است که ارزش ها فقط به سمت کارهای تولیدی می رود و فعالیت ها در حوزه خصوصی چندان ارزشمند نیست. با توجه به این ویژگی، چگونه می توان در دوران معاصر از مادری حمایت کرد؟
چه منافاتی دارد؟ چون همان طور که می دانید، تولید جامعه به نیروی انسانی وابسته است؛ یعنی اگر چه امروزه تکنولوژی تا این حد پیشرفت کرده است، ولی تولید به نیروی انسانی وابسته است و این انسان است که باید خلاقیت خود را نشان دهد. این انسان هم در دامن مادر پرورش می یابد. پس من منافاتی نمی بینم.
از لحاظ تحلیلی منافات ندارد، ولی احساس ارزشی انسانها مهم است. امروزه، مادران جامعه از مادری کردن برای چهار فرزند احساس ارزش نمی کنند.
این موارد، خطاهای ذهنی است که در جامعه ایجاد می شود؛ یعنی اگر این خطاها را برداریم، هیچ زنی تمایل ندارد سر کار برود و تربیت فرزندش را رها کند. خطاهای ذهنی است که این مسئله را به وجود می آورد. البته به گونه ای وضعیت هم تغییر کرده است. مثلا زن ها در خانه کار خاصی ندارند؛ چون رخت ها و ظرف ها را ماشین می شوید؛ آشپزی آن وضعیت قبلی را ندارد؛ خیلی اوقات مردها اصلا در خانه نیستند یا فقط یک وعده هستند. با چنین وضعیتی، زنان نیاز به کار پیدا می کنند. در واقع، باید کارهایی تولید شود که لازم نباشد یک زن الزاما از خانه خارج شود. کارهای بسیاری می توان تولید کرد که این ویژگی را داشته باشد. مثلا در کشور چین، زن ها بسیار مودند و با این حال، بسیاری از آنها خیلی خوب به بچه هایشان می رسند؛ یعنی در خانه به تولید اشتغال دارند و زیر زمین بیشتر خانه ها، کارگاه تولیدی است. بنابر این، بین تولید و وظایف مادری و هماهنگی بین آنها منافاتی وجود ندارد. برخی از الگوهای ما که شاید متأثر از تفکر غربی است، با فرهنگ کار و تولید منافات دارد. اینکه بگوییم «انسان با ارزش، انسان مستقل است» و «کار به هر شکلی که باشد، استقلال می آورد»، ذهن را به طور خودکار به این نتیجه می رساند که استقلال به وسیله کار به انسان ارزش می دهد. غافل از اینکه زن با مرد در رشد اقتصادی، شریک است؛ چه بیرون از خانه و چه درون خانه کار کند. زنان در مقایسه خود با مردان دچار خطای ذهنی می شوند. در حقیقت، زن در جایگاه خود و مرد هم در جایگاه خود باید به تحلیل خود بپردازند. تفاوت، تفاوت بنیادی است؛ تفاوتی نیست که حاصل فرهنگ باشد.
اگر بخواهیم به حوزه فعالیت های فرهنگی برای حمایت از مادری نیز وارد شویم، شما به عنوان یک روان شناس چه نوع کار فرهنگی را بیشتر مناسب می دانید؟
فکر می کنم باید تغییرات پایه ای اعمال شود. قبلا در بهزیستی طرحی داشتم بر این مبنا که اگر مادری، مهارت های فرزندپروری را از همان اول بداند، از تربیت فرزند به قدر کافی لذت خواهد برد و پایه های تربیتی مستحکمی برای فرزند خواهد ریخت. خیلی وقت ها مادر نمی داند شش ماه اول به چه نیازهایی چگونه باید پاسخ دهد. ممکن است این سؤال به ذهن بیاید که مگر قدیم چطور بود. در پاسخ باید گفت ساخت فرهنگی قدیم با ساخت فرهنگی امروز بسیار متفاوت است و اصلا قابل قیاس نیست و حتی نمی توان گفت الگوی دیروز برای امروز مناسب است. با توجه به تغییرات سریع دنیا، بچه ها باید متناسب با دنیای کنونی تربیت شوند. به همین دلیل، مادران به مهارت های ویژه نیاز دارند. حتی الگوی تغذیه فرزندان نیز تغییر کرده است. امروزه نحوه شیردهی به بچه و اینکه چطور به بچه شیر داده شود تا نیازهای عاطفی و معنوی او نسبت به نیازهای جسمی اولویت پیدا کند، اهمیت زیادی دارد. در منابع دینی توصیه شده است وقتی مادر به بچه شیر می دهد، بهتر است در جای ساکت باشد که آرامش بیشتری حاصل شود. این مسائل را در بیمارستان به مادران آموزش می دهند. اگر از ابتدا، مادرها را آشنا کنند که چطور باید به نیازهای عاطفی بچه پاسخ دهند، تربیت بچه ها برای مادران به قدری جذابیت دارد که آنها را از انجام دادن کارهای اجتماعی بی نیاز می کند، ولی متأسفانه این گونه نیست. امروزه ورودی های نهاد خانواده کم نیستند؛ ماهواره، موبایل، تلویزیون، رادیو و... انواع و اقسام ساخت هایی اند که در جامعه مشغول به اصطلاح تربیت هستند که گاهی با خانواده یا ساخت های فرهنگی رقابت می کنند. بنابر این، یک مادر باید با همه این ها رقابت کند.
اگر بخش عمده ای از شش زنان را پرورش دهی تعریف کنیم، بعد از اینکه بچه ها بزرگ شدند، چه راهکاری وجود دارد که مادر هنوز احساس ارزش کند؟ به ویژه در شهرهای بزرگی که دیگر ارتباط فامیلی مثل گذشته وجود ندارد یا در خانواده ای که شوهر نیست و زن، سرپرست خانواده است.
طبق تحقیقات، بهترین دوران زندگی، زمانی است که بچه ها از خانه بیرون می روند، به این شرط که رابطه زن و مرد، مطلوب باشد. اگر ساختار فرزندپروری درست عمل کند، بچه ها در عین اینکه مستقلند، در قالب یک نظام ارزشی دوباره برمی گردند و ارتباط خواهند داشت. در این زمینه، پیشرفته ترین نظام را در میان الگوهای مختلف، نظام دینی و اسلامی می دانم. مثلا در منابع دینی ما به صله رحم سفارش شده است. وقتی بچه ها با این الگو آشنا شوند، اگر ازدواج کنند و بروند، باز هم رابطه عاطفی خود را با خانواده حفظ می کنند و قاعدتا مادرانی که به تربیت فرزندان خود مشغولند، از عقلانیتی برخوردار می شوند که بتوانند به کمک آن، توقعاتشان را کنترل کنند. شاید بتوان گفت اسلام در جامعه ما چندان در زندگی مردم جریان پیدا نکرده است. شاید در ظاهر این گونه عمل کنیم، ولی بیشتر پدرها و مادرها استقلال فرزندانشان را بعد از ازدواج به رسمیت نمی شناسند. حدود 40 درصد طلاق هایی که در جامعه رخ می دهد، به دلیل مداخله خانواده هاست؛ یعنی همان نیاز عاطفی خود را پی گیری می کنند و زندگی بچه ها و گاهی اوقات، نظام آنها را به هم می ریزند. این امر نشان دهنده آن است که پدر و مادر پختگی و عقلانیت کافی را ندارند و نمی توانند بین خود و نظام آینده مرزبندی کنند. شاید هم این امر، یکی از ویژگی های جامعه در حال گذار است که به سمت جامعه پیشرفته در حال حرکت است. قاعدتا در جامعه سنتی، الگوها نیز سنتی و خانواده ها گسترده بودند. حال خانواده ها از حالت گسترده، خارج و به ساختارهای مستقل تری تبدیل شده اند. ممکن است یکی از دلایل این مسائل همین باشد. شاید هم به دلیل فشارهای اجتماعی است. به هر حال، بهترین الگویی که می تواند کمک کننده باشد، بازگشت به الگوهای دینی است که شاید پیشرفته ترین الگو را اسلام داشته باشد. اکنون در جامعه غربی نیز این مسائل وجود دارد؛ برای نمونه، آقای آتن در کتاب خود (مربوط به سال ۲۰۱۲) می گوید که دهه اول قرن بیست و یکم، قرنی است که مذهب به همه جامعه تلنگر می زند؛ یعنی مذهب، امروزه در جامعه بین المللی، جریان ساز شده است و جامعه به سمت الگوهای مذهبی بر می گردد.
این سؤال کمی به ما القا می کند که بگوییم زن ها نیاز دارند بیرون از منزل کار کنند. اگر بخواهیم یک ساخت سالم طراحی کنیم که اشتغال به عنوان سرگرمی یا سرپوش گذاشتن روی مشکلات به حساب نیاید، بهترین کار، کاری است که به تولید و پرورش برگردد. یعنی اگر زن ها در کارهای نرم ساختاری جامعه وارد شوند، می توانند به رشد آن جامعه کمک شایانی کنند. البته به شرط آنکه به نقش همسری یا کانون خانواده آسیب نزند.
آیا مطالعاتی انجام شده که حاکی از تأثیر مادری بر رشد و بلوغ خود زن باشد؟ در دهه چهل، خانم دکتر قدسیه حجازی، اولین زن متخصص حقوق جزا در ایران، کتابی به نام «جرایم زن در ایران» نوشته است و در آن کتاب بیان کرده که یکی از علل جرم خیزی زنان این است که حس مادرانه زنان به دلیل ازدواج نکردن یا فرزند نیاوردن، ارضا نمی شود. به همین دلیل، زمینه بزه کاری در آنها نسبت به زنانی که تعلق عاطفی به فرزند دارند، بیشتر است. آیا مطالعاتی در این زمینه انجام شده است؟
مطالعات دو طرفه است؛ هم برای زن و هم برای مرد. مطالعات نشان می دهد کسانی که بچه دار هستند، در مقایسه با کسانی که بچه ندارند، سلامت روانی بیشتری دارند.
چون ممکن است دید آنها نسبت به زندگی عوض شود یا صبر آنها افزایش پیدا کند.
همین طور است. بعضی از ویژگی های به اصطلاح بازخوردی ( attitude) تغییر می کنند. زنان وقتی بچه دار می شوند، هدف و موضوع زندگی آنها تغییر می کند. از آن سو، وابستگی آنها به مرد نیز خود به خود تغییر جهت می یابد؛ هر چند دل بستگی آنها همچنان باقی می ماند. به همین دلیل، کمتر زنی دیده شده است که هنگام طلاق، بچه را نخواهد و بیشترشان می خواهند بچه با خود آنها بماند. این به دلیل تعلق خاطری است که به فرزند پیدا می کنند و به گونه ای هویت آنها با بچه تعریف می شود. این موضوع از زمان یونگ این گونه بوده است. مفهوم کهن الگوهایی مثل انیما و انیموسی که وی مطرح کرده است، حاوی این پیام بود که در درون هر مرد یا زنی، جنس مخالفی وجود دارد که فقط به وسیله خود او و با تحریک جنس مخالف می تواند تربیت شود. در مورد کهن الگوی مادری هم تحقیقات زیادی انجام شده است که مبنای تئوریک آن نظریه یونگ بوده است، بر این مبنا که آیا کهن الگویی به اسم مادری در انسان ها وجود دارد یا نه. بیشتر تحقیقات این مطلب را ثابت کرده است و تفاوت زن و مرد را تا حدی می توان از آن نتیجه گرفت.پرسش دیگر، در مورد رابطه مادری و همسری است. در جامعه ما مادری به گونه ای بر رابطه زناشویی غلبه پیدا کرده است؛ یعنی مهم تر قلمداد می شود و همان گونه که اشاره کردید، با تولد فرزند، در عمل، توجه زن به شوهر کم می شود و رابطه همسری در حاشیه قرار می گیرد. بعضی معتقدند اگر مادری اصل شود؛ یعنی توجه مادر به فرزند مهم تر شود و رابطه همسران در حاشیه قرار گیرد، در تربیت فرزندان مشکلاتی رخ می دهد. پس بهتر آن است که مقداری روابط همسری تقویت شود تا هنگامی که فرزند مناسبات بین پدر و مادر را می بیند، الگوهای تربیتی خود را برداشت کند. در مقابل، اگر زیاد بر مادری تمرکز شود، پدیده فرزندسالاری به وجود می آید. مطالعات شما چه نتیجه ای را نشان می دهد؟
این بحث مهمی است که وجود بچه یک نظام فرعى (subsystem) در خانواده درست می کند و گاهی اوقات یک مثلث بین پدر، مادر و فرزند تشکیل می دهد؛ به خصوص اگر تک فرزند باشد، کار کمی سخت تر می شود. ما اصطلاحا خانواده را یک سیستم می دانیم. بحث های تربیتی من بیشتر روی مدلی می چرخد که خانواده را یک سیستم می داند. در حقیقت، یک سیستم زن و شوهری وجود دارد که آن را محور خانواده می دانیم. پژوهش های موجود نشان می دهد اگر سیستم زن و شوهری تضعیف شود، همه ی ساب سیستم های خانواده نیز ضعیف می شود. این یک قاعده است که پژوهش ها و تحقیقات بسیاری در مورد آن انجام گرفته است. به عبارت دیگر، ثابت شده است اگر رابطه زن و مرد به هر نحوی دچار اختلال شود، رابطه (parenting) یا فرزندپروری امکان ندارد سالم حرکت کند. حتی در مورد زنی که از شوهر خود طلاق گرفته، همین گونه است. ما به زنانی که طلاق می گیرند، آموزش می دهیم مرد خود را حتی اگر بد بود، نزد بچه تخریب نکنند. در غیر این صورت، رابطه بچه با مادر هم خراب می شود. این یک قاعده در سیستم زن و شوهری است. مثلا وقتی زن و شوهر با هم حرف می زنند، اگر فرزند خواست صحبت آنها را قطع کند، باید به صحبت خود ادامه دهند؛ چون این، یکی از عواملی است که باعث می شود اعتماد به نفس در کودک رشد کند. در فرآیند تحول، محور روان بچه ها، پدر و مادر است. فرض ذهن فرزند این است که آیا پدر و مادر می توانند قابل اعتماد باشند یا نه؟ یعنی معتبر بودن پدر و مادر برای فرزندان تا آخر باقی می ماند؛ ما معتقدیم تا بزرگسالی، ولی بعضی ها اعتقاد دارند حتی تا هنگامی که می میرند. به این دلیل است که اعتبار پدر و مادر برای هویت بچه ها محوریت دارد. پس علت اینکه می گوییم والدین صحبت خود را قطع نکنند، این است که این فرضیه در ذهن بچه شکل نگیرد که به پدر و مادری که من می توانم رابطه آنها را قطع کنم، چگونه می توان اعتماد کرد؟ این در پشت خود، تحلیل های پس رویدادی دارد. به عبارت دیگر، برای تربیت فرزند، رابطه بین زن و مرد محوریت دارد. در مبانی دینی نیز تأکید شده است که پدر و مادر حتما باید خلوت داشته باشند و بچه باید اجازه بگیرد و وارد اتاق آنها شود. در واقع، مصداق این است که اگر صد آید، نود هم پیش ماست. وقتی در قرآن می بینیم که فرزند باید برای ورود به اتاق والدین اجازه بگیرد؛ یعنی حتما باید خلوتی وجود داشته باشد و سیستم (Spouse) یا زن و شوهری بسته باشد. وقتی به قانون سیستم ها نگاه می کنیم، متوجه می شویم که اولین قانون، گرایش به بسته شدن است. خانواده نیز یک سیستم است. پس خانواده باید بسته شود و هویت مستقل داشته باشد. حالا در این سیستم، سه ساب سیستم وجود دارد که یکی از آنها اسپوزالی یا زن و شوهری است که باید بسته باشد. یعنی حتما باید بین والدین فضای محرمانه و خصوصی وجود داشته باشد. حتی اگر نیست، بچه ها باید احساس کنند این یک رابطه ویژه است و نمی توانند این رابطه را به هم بزنند و وارد آن شوند. بنابر این، رابطه همسری اصل است.
ما به عنوان مرز از آن یاد می کنیم که از مسائل مهم تربیتی است؛ مانند مرز خانواده نسبت به بیرون خانواده و مرز پدر و مادر نسبت به فرزند. به نظر می رسد رسانه در حال از بین بردن این مرزهاست.
در خیلی از سریال هایی که برای بچه ها می سازند، پدر اصلا در آن نیست یا مادر در قالب نمونه ای بیهوده و ناکارآمد دیده می شود. هیچ گاه مبانی تئوریک را در فیلم هایمان نمی بینیم. این در حالی است که بسیاری از فیلم های خارجی مبانی تئوریک دارند و خیلی اهمیت می دهند که این ساخت ها به هم نریزد.
حتى مرز نسلی هم خدشه دار شده است. کوچک ترها مثل گذشته احترام والدین و نسل قبل را نگه نمی دارند. مثلا در مهمانی های گذشته، پذیرایی از پدر خانواده شروع می شد، بعد به مادر، سپس تک تک بزرگ ترها و پس از آن به بچه ها می رسید و این گونه به بچه ها آموزش می دادند.
ساخت درستی هم بود؛ یعنی بچه ها باید حد خود را بشناسند، اما امروزه این گونه نیست و ساخت ها به هم ریخته است.
در دهه های اخیر، جامعه ایرانی چه تحولاتی در مقوله مادری داشته است؟ آیا در تمایل به فرزند آوری، در فاصله ازدواج و تولد فرزند و در آمادگی برای پذیرش مسئولیت های تربیتی و الگوهای تربیتی تحولاتی اتفاق افتاده است؟
به چند عامل می توان اشاره کرد. متأسفانه ما به شکل خیلی بدی، دنباله رو فرهنگ غرب هستیم. در زمان انقلاب هم نتوانستیم استراتژی های فکری را تغییر دهیم. این جذابیت ها برای ما وجود دارد.
تحقیقی در قم انجام شده که فرض بر این بوده است که زنانی که شاغل هستند و شغل آنها متناسب با شخصیت زنانه نیست، نسبت به زنان خانه دار رضایت کمتری از زندگی داشته باشند، اما تحقیق این را بر عکس نشان داد؛ یعنی به عبارتی، خانه دار بودن و در خانه ماندن برای زنان، شغل محسوب نمی شود، در حالی که در کشور سوئد، از هزاره سوم، این نگرش در زنها در حال تغییر است.
شاید به این دلیل است که خانه داری آنها انتخابی است، ولی برای زنان ما انتخابی نیست.
بله، حتی آن زن ها تمایل بیشتری دارند که در خانه بمانند. در واقع، جامعه امروز ما مثل چند دهه پیش آنهاست. این به همان معنی دنباله روی بد از غرب است. علت این تحولات، گذشته از مدیریت اجتماعی، این است که زنانگی از مادری با همسری برجسته تر شده است. نگاه همسان نگری در جامعه ما غلبه پیدا کرده است. بعضی از ساخت های فرهنگی هم به این موضوع کمک می کنند. ساخت فرهنگی ما ساخت اسلامی است، ولی به طور کامل اجرا نشده است، مثل مهریه که کاملا دینی و قانونی است. در فرهنگ غربی، اگر زن ها به برابری اعتقاد دارند، پابه پای مرد هم کار می کنند . هر چند متناسب با فطرت آنها نباشد ولی ما مرد را مسئول خانواده می دانیم؛ در حالی که نگرش های زن به گونه ای نیست که مرد را مسئول خانواده بداند. در حقیقت، قاعده کلی، تفسیر به رأی می شود. هر جا لازم باشد، آن را تغییر می دهیم. هنگامی که برای مشاوره به ما مراجعه می کنند و ساختار تعریف می شود، قبول می کنند؛ یعنی اگر از سر سخت ترین زنها سؤال کنیم که آنها مرد با ویژگی های مردانه را ترجیح می دهند یا مرد با ویژگی های زنانه را، مرد با ویژگی های مردانه را انتخاب می کنند. بعد، به آنها می گوییم مرد با این ویژگی ها این خواسته ها را نیز دارد و زنان در سخت ترین وضعیت مانند طلاق اظهار می کنند که حاضرند تسلیم چنین مردی شوند و حتی حاضرند از اشتغال صرف نظر کنند.مطلب دیگر این است که امروزه به ساخت همسری و مادری کم توجهی می شود. ممکن است مدیریت اجتماعی تا حدی بتواند بر اهمیت مادری و نقش مادر در انسان سازی تأکید کند. اما چنین چیزی در ذهن زنان و دختران ما نهادینه نشده است. دختران هنگامی که از دانشگاه فارغ التحصیل می شوند، دنبال کار می گردند و وقتی با خواستگار خود صحبت می کنند، در صورت موافقت نکردن خواستگار با ادامه تحصیل با اشتغال وی، مرد را رد می کنند. ساخت های اجتماع ما به سمتی می روند که ویژگی مردانگی زنان را پررنگ می کنند و این ضد ویژگی مادری است. اگر هم زمان، مادری و همسری پررنگ شود، خیلی خوب است، ولی این اتفاق نمی افتد.
اتفاق دیگر این است که هویت روانشناختی با آمادگی افراد برای تشکیل خانواده، ضعیف است. امروزه بر اساس آمار، زمان ازدواج پسرها بین سنین 26 تا ۲۸ سالگی است و بعضی از پژوهش های داخلی آن را بین ۲۸ تا ۳۰ سالگی می دانند. این سن خیلی بالاست. اگر به طور طبیعی و فطری در نظر بگیریم، این متغیر باید بین ۲۰ تا ۲۲ سالگی باشد.
منظور شما این است که تأخیر سن ازدواج نشان دهنده این است که بلوغ ازدواج، یعنی آمادگی روانی برای تشکیل خانواده، دیرتر حاصل می شود؟ مشکل کجاست؟
در حقیقت، به دنبال این تأخیر، خانواده تضعیف می شود. وقتی کسی برای پدر شدن آمادگی نداشته باشد، فاصله روانی او با بچه گاهی آن قدر کم می شود که با یکدیگر شوخی و بازی می کنند. این به دلیل آن است که فرد هنوز آمادگی پدر شدن ندارد و نمی تواند خود را در آن ساختار و در وضعیتی ببیند که پدر است و باید هدایت گر باشد. در این صورت، خود را به سمت پایین تنزل می دهد؛ چون برای مثال، چهار سال فرصت داشته که پدر شود و نشده است؛ حالا هم آمادگی ندارد. در مشاوره پیش از ازدواج، این مسائل به عنوان آمادگی ها تعریف می شود که شامل پنج یا شش آمادگی است؛ مثل اعتماد اساسی و وفاداری.
وفاداری به ایدئولوژی را یکی از ساخت های اصلی هویت روانشناختی می دانیم: یعنی کسی که نظام ارزشی نداشته باشد و نتواند زندگی خود را طبق نظام ارزشی تعریف کند، برای زندگی نیز آمادگی نخواهد داشت. درصد زیادی از جوانان بدون آمادگی وارد زندگی می شوند و تازه پس از ازدواج متوجه می شوند برای همسرداری و تربیت بچه به ساختار و الگو لازم دارند. همچنین اظهار می دارند فکر نمی کردم برایم مهم باشد مثلا زنم با این قیافه جلوی کسی حاضر شود. چون آن موقع دوست بودیم، برایم مهم نبود، ولی الآن پذیرش آن به عنوان همسر برایم سخت شده است. این امر نشان می دهد جوانان تئوری خاصی برای زندگی ندارند و از نظر جهان بینی خیلی ضعیف هستند. آنها از الگوهای جدیدی متأثر شده اند که ساخت ایدئولوژی را از بین می برد. منظور از الگوی جدید حتى فضاهایی مثل تلفن و اینترنت نیز می تواند باشد.
برخی این اشکال را مطرح کرده اند که سرعت تحولات در جامعه ایرانی خیلی بالا و بیش از جوامع دیگر است. در واقع، تکنولوژی و مناسبات مدرن به کشورهای دیگر مانند هند، ژاپن و... هم وارد شده، ولی تا این حد تحول اتفاق نیافتاده است. برای مثال، جامعه هندی بر خانواده گرایی پایدارتر است یا بعضی از مؤلفه های خانوادگی در ژاپن، قوی تر از ماست که قبلا در جامعه ما هم بوده است، اما گویا جامعه ما زود خود را رها می کند. شما چنین تصویری دارید یا خیر؟
بله، قبول دارم و معتقدم که یکی از دلایلش این است که ساخت هویتی ضعیف است. تحقیقی در امریکا صورت گرفته که بر اساس آن، ایرانیان بعد از سه نسل، هویت خود را از دست می دهند؛ یعنی سه نسل که می گذرد، فرد دیگر خود را ایرانی معرفی نمی کند. این در حالی است که افغانستانی های مقیم امریکا تا هشت نسل بعد هم تمایل ندارند بگویند ما آمریکایی هستیم. در هند و چین تا پانزده، شانزده نسل هم خود را با قاطعیت و افتخار، چینی و هندی معرفی می کنند. البته ممکن است تبلیغات جهانی ایران هراسی هم کمی در این قضیه دخیل باشد که در فرهنگ ما نیز انعکاس دارد.
جالب این است که هرودوت، یکی از تاریخ نگاران یونانی، دو هزار سال پیش در کتاب خود گفته است: هیچ جامعه ای مانند ایران آداب بیگانه را به سرعت تقلید نمی کند. مثلا سبک لباس پوشیدن خود را از مادها و لباس جنگی را از مصری ها تقلید کرده اند. به نظرم، این فرهنگ که بر واردات، باز است و انفعال بالایی دارد، ممکن است به لحاظ تاریخی ریشه دار تر باشد.
البته خلاف این نیز وجود دارد؛ مثل اینکه اسلام را با اختیار پذیرفتیم، ولی در بسیاری از ساخت های اجتماعی، ایرانی بودن را بر اسلامی بودن خود غلبه می دهیم. با اینکه اسلام، دین اختیاری بود و همه اکنون آن را می پذیرند، ولی مشاهده می شود ساخت فرهنگی ایرانی به راحتی تغییر نمی کند. به نظر می آید ساخت فرهنگی با هویت فرهنگی فرق می کند؛ یعنی ما نسبت به ساخت فرهنگی، هوشیار نیستیم، اما نسبت به هویت فرهنگی هوشیاریم و می توان گفت این دو با هم تفاوت دارند.
شما فاصله زیاد بین ازدواج و فرزند آوری را چگونه توضیح می دهید؟
این امر به نگرش های کسانی مربوط می شود که ازدواج می کنند. نگرش هایی از این دست که چند سال اول زندگی را باید از زندگی لذت برد یا مسائل اقتصادی مانند اینکه با وجود بچه، خرج زندگی، زیاد و محدودیت ایجاد می شود.تحلیل برخی این است که طول دوران عشق در ایران پایین است؛ یعنی هنگامی که فرزند متولد می شود، آن رابطه گرم زن و شوهری، سرد و به رابطه والدینی تبدیل می شود. به همین دلیل، می خواهند از فاصله ازدواج تا تولد فرزند استفاده و رابطه زناشویی را گرم کنند و وارد رابطه والدینی نمی شوند.
نه. مسئله را می توان عمیق تر دید. من در مشاوره های پیش از ازدواج از زوجین سؤال می کنم که برای زندگی طرح و الگو دارید؟ می خواهید چگونه زندگی کنید؟ تقریبا ۹۰ درصد از آنان نمی دانند الگو و مدل زندگی چیست. سؤال ریزتری که پرسیده می شود، این است که برای خوش بخت کردن طرف مقابل طرح یا الگو دارید؟ در واقع، من به دنبال طرح تئوریک زندگی هستم. حتی مذهبی ترها هم به این سؤال، جواب خوبی نمی دهند. این خیلی جالب است و فکر می کنم اگر یک الگوی کلان در زندگی نداشته باشیم و آن ساخت ارزشی را در ذهن سازمان دهی نکرده باشیم، صرفا تک گزاره هایی خواهیم داشت مثل اینکه بگوییم از زندگی لذت ببریم. خود همین تفکرات، آسیب رسان است. در واقع، یکی از تفاوت مردها نسبت به زن ها این است که وقتی کسی وارد حوزه ادراک مردان می شود، دیگر او را نمی بینند؛ یعنی تا قبل از ازدواج، پسر هر روز به دختر زنگ می زند، اما از فردای عروسی، صبح از خانه می رود و شب می آید. دلیل این امر آن است که زن وارد حوزه ادراکی مرد شده و این یک ویژگی مردانه است که اگر چیزی متعلق به او شد، ممکن است دیگر او را نبیند. در مقابل، زن ها این گونه نیستند و ساخت متفاوتی دارند. به همین دلیل، از زندگی لذت نمی برند؛ در حالی که اگر آن طرح کلان وجود داشته باشد، زن و مرد پس از ازدواج بر اساس تفاوت های جنسیتی برنامه ریزی می کنند و خواهند دانست بچه دار شدن می تواند ابتدای زندگی باشد یا انتهای زندگی. بر عکس، بعضی از افراد تحصیل کرده این گزاره را در ذهن دارند که باید زودتر بچه دار شویم؛ چرا که ممکن است در سنین بالاتر، بچه، عقب مانده با آسیب پذیر شود یا فاصله سنی با بچه زیاد گردد. این نظریه باعث می شود زودتر بچه دار شوند. حقیقت این است که این نظریه هم نقشه ای برای تربیت ندارد؛ چون در طرح کلان دیده نمی شود. این تک گزاره ها را باید آسیب پذیر دانست؛ چون نمی توان به آن اطمینان کرد. فکر می کنم ریشه مسئله خیلی عمیق تر است. این در حالی است که ازدواج های کاملا سنتی کمتر آسیب دارد؛ زیرا در آنها حداقا طرحی ابتدایی در ذهن دارند و معلوم است که چه اتفاقی باید بیافتد. می دانند که باید بچه دار شوند، بچه باید چگونه تربیت شود و در ذهن خود الگو دارند. به همین دلیل، آمار طلاق و همچنین سن ازدواج در زاهدان و در حواشی و روستاها پایین است.
بعضی معتقدند دختر و پسر های امروزه نسبت به آینده زندگی مطمئن نیستند و این فاصله بین ازدواج تا بارداری، ناشی از این نگرانی هاست. در واقع، وقتی ضریب طلاق در جامعه بالا می رود، این احساس ناامنی به وجود می آید.
چگونه می توان به آینده مطمئن بود؟ اطمینان از قطعیت می آید. شاید اگر کسی بتواند مؤلفه های قطعی زندگی و خود را بشناسد، بتواند تا حدی به آینده مطمئن باشد. هنگامی که افراد برای مشاوره مراجعه می کنند و این موضوع مطرح می شود، از آنها می پرسم به خودت مطمئن هستی؟ چون به اعتقاد من، اگر کسی از خود مطمئن باشد، می تواند با هر کسی بسازد و مهم نیست که به دیگری چقدر اطمینان داشته باشد. بنابر این، بدون دغدغه زندگی می کند. این در حالی است که هم انسان، موجود بسیار پیچیده ای است و هم ساخت ها تغییر می کنند. قطعی ترین ساخت ها را می توان به دین نسبت داد. در واقع، تعهدات انسان به اصول می تواند رفتار آنها را قابل پیش بینی کند.
به نظر شما، آیا تحولات عرصه مادری، برگشت پذیرند یا خیر؟
بله، باید با آموزش الگوهای دینی تحول ایجاد کنیم. در الگوی دینی به قدری داده های معتبر داریم که کفایت می کند و کافی است فقط ابزاری پیدا کنیم که با آن، داده ها را به ذهن مادران انتقال دهیم. این کار در دوره های فرزندپروری امکان پذیر است. افراد در این دوران خیلی تأثیر پذیرند. ابزارها گرچه کاملا روان شناختی است، اما با داده های دینی می تواند کارساز باشد.برای تشویق والدین به فرزند آوری و قبول مسئولیت فرزند چه کاری باید انجام شود؟
قسمت دشوار کار، تعیین راه حل است. چون ما مجموعه ای سیستمی ساختاری هستیم که در آن همه چیز به هم وابسته است. شاید بهتر باشد کار را این گونه شروع کنیم که پژوهش هایی قابل استناد انجام دهیم. امروزه زبان علمی، کتاب نیست، بلکه مقاله و پژوهش میدانی است. از این رو، باید چند پژوهش دقیق صورت گیرد و واقعیت ها نشان داده شود. تحقیقاتی که در کشورهای غربی انجام شده، کارساز بوده و نمونه آن، کتابی است که معرفی کردم. از طرف دیگر، آموزش هم بسیار مهم است، مخصوصا زمانی که ذهن برای پذیرش باز و آماده است؛ مثلا زمانی که فرزند متولد می شود، ذهن مادر بسیار باز است؛ چرا که می خواهد بداند چه کاری باید انجام داد و عطش فراوانی برای آموزش پذیری دارد. در حقیقت، باید یک نسل را آموزش داد. به این ترتیب، پانزده سال بعد، نسلی خواهیم داشت که مادرهای خوبی خواهند بود. اگر چنین کار بنیادی صورت بگیرد، نتیجه مطلوب حاصل می شود. در غیر این صورت، راه حل ها مقطعی خواهند بود. طرحی دیده ام به نام سر آغاز (هد استارت). این تحقیق نشان می دهد چگونه تلاش و صرف وقت در سه تا پنج سالگی کودک سبب کاهش میزان جرم و جنایت و افزایش رفتار صحیح در آینده می شود؛ یعنی اگر از نظر تربیتی مکان شناسی شود و بدانیم این مسائل را کجا باید تثبیت کنیم، اثر بخش خواهد بود.منبع: مادری در نگاه دینی و عینیت اجتماعی، به کوشش: سمیه حاجی اسماعیلی، چاپ اول، ناشر: دفتر مطالعات و تحقیقات زنان، قم 1393 ش، صص 263-243