پیامبر شکیبایی
ایوب، پیامبر بزرگوار خدا، مردی بود که همه چیز را تمام داشت؛ هم پیامبر الهی بود، هم از مال و خواسته کافی بهره مند بود و هم فرزندان برومند و رشید و همسری زیبا و مهربان داشت و بیش از همه و پیش از همه، بنده تمام عیار خدا بود. هیچ حرکتی از او بی رضایت الهی و توجه به خداوند سر نمی زد.
خویشتن را چون ماهی در بی کران آب، غرقه نعمت های خداوندی می دانست و هر نفسی که برمی آورد تسبیح حق می گفت و در هر قدمی که برمی داشت دانه شکری می کاشت. چندان که فرشتگان الهی او را تمجید و بزرگ داشت می کردند، شیطان را برآشفته می ساخت و آتش کینه و شرار حقد در او زبانه می کشید.
زیرا او نمی توانست ببیند که فرشتگان الهی ایوب را به نیکی یاد می کنند و او را بنده بسیار خوب خدا و مقرب و محبوب او می شمارند. شیطان از فرصتی که پروردگار تا روز رستاخیز به او عنایت کرده بود سوء استفاده کرد و با بی شرمی تمام به عرض بارگاه ربوبی رساند که:
خویشتن را چون ماهی در بی کران آب، غرقه نعمت های خداوندی می دانست و هر نفسی که برمی آورد تسبیح حق می گفت و در هر قدمی که برمی داشت دانه شکری می کاشت. چندان که فرشتگان الهی او را تمجید و بزرگ داشت می کردند، شیطان را برآشفته می ساخت و آتش کینه و شرار حقد در او زبانه می کشید.
زیرا او نمی توانست ببیند که فرشتگان الهی ایوب را به نیکی یاد می کنند و او را بنده بسیار خوب خدا و مقرب و محبوب او می شمارند. شیطان از فرصتی که پروردگار تا روز رستاخیز به او عنایت کرده بود سوء استفاده کرد و با بی شرمی تمام به عرض بارگاه ربوبی رساند که:
- پروردگارا! اگر ایوب چنین مطیع و فرمان بردار توست، همانا از سر بی نیازی و فراغ خاطر است و در واقع او با این فرمان برداری از تو می خواهد که آسایش مادی او را افزون کنی یا دست کم از او نگیری. اگر مستمند می بود، هرگز او را چنین مطیع نمی یافتی.
شیطان به کمک هم دستان خود بی درنگ خانه فرزندان ایوب را بر سرشان خراب کرد و همگی با خاندان زیر آوار جان سپردند.
خبر به ایوب و همسر او که در نهایت مشقت و تنگ دستی به سر می بردند رسید. آنان با آن که از داغ فرزندان خود به تلخی گریستند، اما حتی لحظه ای از سپاس خداوند کوتاهی نکردند. ایوب، از سویدای دل به پروردگار عرض کرد:
- مهربانا! فرزندان من همگی نعمت های تو بودند که به امانت داده بودی. این مشیت تو بود که همه را یک جا باز پس گیری. من چگونه می توانم نعمت های بسیار تو را سپاس گویم؟!
ابلیس پلید، ایوب صبر و بزرگوار را به یک نوع بیماری جان کاه مبتلا ساخت که بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چرکابه از زخم ها جاری شد و هیچ جای سالم بر تنش نماند.
ایوب که سخت مستمند بود و داغ فرزند بر جگر داشت زمین گیر نیز شد. اما حتی یک بار زبان به شکوه نگشود. او خداوند را پیوسته سپاس می گفت:
- پروردگارا! این بنده ناچیز تو نعمت سلامت را از تو داشت. اگر آن را بازستاندی، من از جان مطیع فرمانم. چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ایمان سپاس گویم؟!
شیطان که از خشم در حال انفجار بود، به خود دل داری می داد که باید صبر کند تا ایوب خسته شود، آن گاه به ناسپاسی روی خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماه ها و سال ها سنگین تر می گذشت، ایوب هم چنان بر سپاس خود می افزود و هرگز لب به شکوه یا ناسپاسی نمی گشود. به این ترتیب هفت سال گذشت و شیطان در انتظاری استخوان سوز و جان کاه به سر برد.
همسر بزرگوار ایوب نیز بی آن که هیچ از عفونت زخم های او شکوه ای بکند، در کمال وفاداری به پرستاری از او مشغول بود.
شیطان پلید، ناگهان - چنان که از خوابی پریده باشد - با خود گفت:
- پیدا کردم! همسر او! پایداری او از همسر اوست. اگر بتوانم او را از پرستاری ایوب باز دارم، بی گمان ایوب در هم خواهد شکست!
پس در چهره پیرمردی مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حیله دست زد:
- خواهر، درود بر شکیبایی بی مانند تو! تو یقین برتر از فرشتگانی. اما از آن جا که ایوب بزرگوار جای گاهی بلند در نزد خدا دارد، آیا سزاوار نیست از خدا بخواهد که او را از این عذاب برهاند؟ اگر برای خود نمی خواهد، دست کم باید به خاطر تو به خداوند شکوه کند. تا کی فقر و مستمندی و این بیماری سخت و کثیف، آن هم با تحمل داغ همه فرزندان؟ به خدا این سزاوار نیست!
زن بی چاره که گمان می برد این پیرمرد با آن قیافه خیرخواه صلاح او را از سر رضای خدا می طلبد، افسون ابلیس را پذیرفت و آن روز با شوی خود به گفت و گو پرداخت:
- ایوب، اگر از سخن من دل تنگ نمی شوی، می خواهم چیزی بگویم!
- تا ندانم چیست، نمی توانم بگویم که دل تنگ می شوم یا نمی شوم؟!
- آیا روزگار خوش گذشته را به یاد داری؟ روزهایی که تو در کمال سلامت و نشاط بر اسب می نشستی و از گله های گوسپند و گاو و اسب خود با خرسندی و شادی دیدن می کردی؟ روزهایی که فرزندان دل بندمان زنده بودند و هر یک از خانه و زندگی خود با فرزندان زیبا و همسران شان به دیدار من و تو می آمدند؟
- آری، همه را به خاطر دارم؟
- پس چرا از خداوند نمی خواهی که دست کم سلامتت را به تو بازگرداند؟ این که در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چیز زیادی نیست؟
- آن سلامت و آن نعمت ها که داشتیم برای چند سال بود؟
- چه می دانم، تمام عمرت، حدود هشتاد سال.
- اکنون چند سال است که به گمان تو من آن نعمت ها را از دست داده ام؟
- حدود هفت سال.
- من از خداوند شرم دارم که پیش از آن که این سال ها با آن دوران خوشی و شادی برابر شود از او چیزی بخواهم! برخیز و از پیش چشمم دور شو. به خداوند سوگند که اگر روزی بهبود یابم و سلامت خود را به دست آورم، تو را به خاطر این ناسپاسی یک صد تازیانه خواهم زد. از این پس به پرستاری تو هم نیازی ندارم. من نمی توانم کسی را که نسبت به پروردگار خود با این سخنان گستاخانه ناسپاسی می کند، تحمل کنم.
زن بی چاره که از گفته خود سخت پشیمان شده بود، فرمان ایوب را اطاعت کرد و از کنار او برخاست، زیرا او را می شناخت و می دانست که از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترک نکرد و تن به قضای الهی سپرد.
ایوب از همه امتحان های الهی سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستاری همسرش بسیار رنج می برد، زیرا او حتی نیروی حرکت برای انجام دادن ضروری ترین کارها را نداشت، تا آنجا که نمی توانست به تنهایی کاسه ای آب بنوشد. پس نه از سر شکوه، که با حال تضرع به خدای بزرگ عرض کرد:
- پروردگارا! در ناتوانی و درد و اندوه به سر می برم و تو مهربان ترین مهربانانی!
و این درست در لحظه ای ادا شد که زمان آزمایش او با سرافرازی به پایان آمده بود. بنابراین خداوند دعای او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبی مخاطب ساخت که:
- بنده خوب و صبور و شاکر ما ایوب! پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای زلال و آبی گوارا بجوشد، از آن بنوش و تن خود را در آن بشوی! ایوب چنان کرد که پروردگار فرموده بود. پس به اراده الهی سلامت و جوانی او بازگشت و خداوند همسر باوفای او را نیز جوانی داد و او را بدو بازگردانید و هم چنین تمام خاندان او را دوباره زنده کرد و به او فرمود که برای ادای سوگند خود در مورد همسرش یک صد چوبه خدنگ را بر هم بندد و آن را یک بار اما بسیار ملایم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان دیگر و نوادگان بسیار نیز بدو عطا فرمود. و او تا مدت ها به نیک بختی و پیامبری زیست.
نویسنده: علی موسوی گرمارودی
منبع:
1- داستان های پیامبران
2- نشریه نسیم وحی، شماره 22
از بارگاه ربوبی به او پاسخ داده شد که:
- ما بنده خود را بهتر می شناسیم، اما به تو فرصت می دهیم تا ایوب آزموده شود، اختیار همه اموال را به تو سپردیم، هر چه خواهی کن! شیطان که از شادی سر از پا نمی شناخت، همراه با ایادی خود یک روز آتش در همه دارایی های ایوب کشید و ایوب چنان مستمند شد که به روزی روزانه خود نیز دست نمی یافت. اما شیطان با شگفتی دریافت که این مرد خوب خدا نه تنها ذره ای ناسپاسی نمی کند بلکه بر شکر و بندگی می افزاید.
شیطان دوباره دام مکر گسترد و به عرض دستگاه ربوبی رساند که:
دوباره از ملکوت الهی پاسخ آمد که:
شیطان به کمک هم دستان خود بی درنگ خانه فرزندان ایوب را بر سرشان خراب کرد و همگی با خاندان زیر آوار جان سپردند.
خبر به ایوب و همسر او که در نهایت مشقت و تنگ دستی به سر می بردند رسید. آنان با آن که از داغ فرزندان خود به تلخی گریستند، اما حتی لحظه ای از سپاس خداوند کوتاهی نکردند. ایوب، از سویدای دل به پروردگار عرض کرد:
- مهربانا! فرزندان من همگی نعمت های تو بودند که به امانت داده بودی. این مشیت تو بود که همه را یک جا باز پس گیری. من چگونه می توانم نعمت های بسیار تو را سپاس گویم؟!
شیطان که چون همیشه درمانده شده بود و در خشم و تنگ دلی می سوخت، باز به درگاه الهی عرضه داشت که:
باز از سوی خداوند پاسخ رسید که:
ابلیس پلید، ایوب صبر و بزرگوار را به یک نوع بیماری جان کاه مبتلا ساخت که بر اثر آن سراسر تن او به عفونت نشست و چرکابه از زخم ها جاری شد و هیچ جای سالم بر تنش نماند.
ایوب که سخت مستمند بود و داغ فرزند بر جگر داشت زمین گیر نیز شد. اما حتی یک بار زبان به شکوه نگشود. او خداوند را پیوسته سپاس می گفت:
- پروردگارا! این بنده ناچیز تو نعمت سلامت را از تو داشت. اگر آن را بازستاندی، من از جان مطیع فرمانم. چگونه تو را به نعمت جان و نعمت ایمان سپاس گویم؟!
شیطان که از خشم در حال انفجار بود، به خود دل داری می داد که باید صبر کند تا ایوب خسته شود، آن گاه به ناسپاسی روی خواهد آورد! اما هرچه روزها و ماه ها و سال ها سنگین تر می گذشت، ایوب هم چنان بر سپاس خود می افزود و هرگز لب به شکوه یا ناسپاسی نمی گشود. به این ترتیب هفت سال گذشت و شیطان در انتظاری استخوان سوز و جان کاه به سر برد.
همسر بزرگوار ایوب نیز بی آن که هیچ از عفونت زخم های او شکوه ای بکند، در کمال وفاداری به پرستاری از او مشغول بود.
شیطان پلید، ناگهان - چنان که از خوابی پریده باشد - با خود گفت:
- پیدا کردم! همسر او! پایداری او از همسر اوست. اگر بتوانم او را از پرستاری ایوب باز دارم، بی گمان ایوب در هم خواهد شکست!
پس در چهره پیرمردی مصلح بر سر راه همسر او ظاهر گشت و به افسون و حیله دست زد:
- خواهر، درود بر شکیبایی بی مانند تو! تو یقین برتر از فرشتگانی. اما از آن جا که ایوب بزرگوار جای گاهی بلند در نزد خدا دارد، آیا سزاوار نیست از خدا بخواهد که او را از این عذاب برهاند؟ اگر برای خود نمی خواهد، دست کم باید به خاطر تو به خداوند شکوه کند. تا کی فقر و مستمندی و این بیماری سخت و کثیف، آن هم با تحمل داغ همه فرزندان؟ به خدا این سزاوار نیست!
زن بی چاره که گمان می برد این پیرمرد با آن قیافه خیرخواه صلاح او را از سر رضای خدا می طلبد، افسون ابلیس را پذیرفت و آن روز با شوی خود به گفت و گو پرداخت:
- ایوب، اگر از سخن من دل تنگ نمی شوی، می خواهم چیزی بگویم!
- تا ندانم چیست، نمی توانم بگویم که دل تنگ می شوم یا نمی شوم؟!
- آیا روزگار خوش گذشته را به یاد داری؟ روزهایی که تو در کمال سلامت و نشاط بر اسب می نشستی و از گله های گوسپند و گاو و اسب خود با خرسندی و شادی دیدن می کردی؟ روزهایی که فرزندان دل بندمان زنده بودند و هر یک از خانه و زندگی خود با فرزندان زیبا و همسران شان به دیدار من و تو می آمدند؟
- آری، همه را به خاطر دارم؟
- پس چرا از خداوند نمی خواهی که دست کم سلامتت را به تو بازگرداند؟ این که در برابر آن همه محنت و آن همه نعمت از دست داده چیز زیادی نیست؟
- آن سلامت و آن نعمت ها که داشتیم برای چند سال بود؟
- چه می دانم، تمام عمرت، حدود هشتاد سال.
- اکنون چند سال است که به گمان تو من آن نعمت ها را از دست داده ام؟
- حدود هفت سال.
- من از خداوند شرم دارم که پیش از آن که این سال ها با آن دوران خوشی و شادی برابر شود از او چیزی بخواهم! برخیز و از پیش چشمم دور شو. به خداوند سوگند که اگر روزی بهبود یابم و سلامت خود را به دست آورم، تو را به خاطر این ناسپاسی یک صد تازیانه خواهم زد. از این پس به پرستاری تو هم نیازی ندارم. من نمی توانم کسی را که نسبت به پروردگار خود با این سخنان گستاخانه ناسپاسی می کند، تحمل کنم.
زن بی چاره که از گفته خود سخت پشیمان شده بود، فرمان ایوب را اطاعت کرد و از کنار او برخاست، زیرا او را می شناخت و می دانست که از بودن او رنج خواهد برد. اما خانه را ترک نکرد و تن به قضای الهی سپرد.
ایوب از همه امتحان های الهی سرفراز برآمده بود، اما بدون پرستاری همسرش بسیار رنج می برد، زیرا او حتی نیروی حرکت برای انجام دادن ضروری ترین کارها را نداشت، تا آنجا که نمی توانست به تنهایی کاسه ای آب بنوشد. پس نه از سر شکوه، که با حال تضرع به خدای بزرگ عرض کرد:
- پروردگارا! در ناتوانی و درد و اندوه به سر می برم و تو مهربان ترین مهربانانی!
و این درست در لحظه ای ادا شد که زمان آزمایش او با سرافرازی به پایان آمده بود. بنابراین خداوند دعای او را پاسخ گفت و او را به خطاب مهربانانه ربوبی مخاطب ساخت که:
- بنده خوب و صبور و شاکر ما ایوب! پای خود را به زمین بکوب تا چشمه ای زلال و آبی گوارا بجوشد، از آن بنوش و تن خود را در آن بشوی! ایوب چنان کرد که پروردگار فرموده بود. پس به اراده الهی سلامت و جوانی او بازگشت و خداوند همسر باوفای او را نیز جوانی داد و او را بدو بازگردانید و هم چنین تمام خاندان او را دوباره زنده کرد و به او فرمود که برای ادای سوگند خود در مورد همسرش یک صد چوبه خدنگ را بر هم بندد و آن را یک بار اما بسیار ملایم بر تن او بزند.
خداوند فرزندان دیگر و نوادگان بسیار نیز بدو عطا فرمود. و او تا مدت ها به نیک بختی و پیامبری زیست.
نویسنده: علی موسوی گرمارودی
منبع:
1- داستان های پیامبران
2- نشریه نسیم وحی، شماره 22