بررسي مفهوم جوهر از ديدگاه ارسطو(1)
نويسنده:دکتر زکريا بهار نژاد
چکيده
واژگان کليدي: جوهر، ذات، وجود.
اصطلاح و واژه ي جوهر معرب گهر در زبان پهلوي مي باشد؛ که به معناي سرشت، طبيعت و نهاد است و ترجمه ي واژه ي ousia در زبان يوناني است. ousia مشتق از فعل يوناني eimi (=بودن يا باشيدن) است و شکل آن از اسم فاعل مفرد مؤنث ousa گرفته شده است که دقيقاً به معناي باشنده يا کائن است و ousia همچون حاصل مصدر يا اسم مصدر به معناي «باشندگي» يا «باشش» يا «گينونت» عربي است. در غير اصطلاح فلسفي، کلمه گهر به معناي دارايي، خواسته، ملکيت شخصي و همچنين وضع و حالت است. در ترجمه هاي لاتين آثار ارسطو که بعدها پايه ي ترجمه ي آن در زبان هاي اروپا شده است، ousia به شکل هاي queentia,substentia,essentia و نيز entitas (که دقيق تر از همه است) آمده است. واژه ي ousia از زمان افلاطون به بعد مرادف با طبيعت، سرشت و نهاد و ضد genesis (=پيدايش، زايش و شدن) به کار رفته است و بر هستي يا وجود ثابت و پايدار و دگرگون ناپذير دلالت داشته است برخي نيز ousia را به معناي جوهر، وجود و ذات به کار برده اند. (ارسطو، مابعد الطبيعه، ص چهل و شش از مقدمه متن؛ و پاورقي ص147و148)
تعريف جوهر
1. جوهر آن است که بر موضوعي حمل نمي شود، بلکه چيزهاي ديگري (اعراض و صفات) همه بر آن حمل مي شوند. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص212)
اين تعريف از جوهر، همان تعريفي است که شارحان اسلامي ارسطو بيان کرده اند و در تعاريف آن گفته اند: «الجوهر ماهيه اذا وجدت في الخارج وجدت لا في الموضوع» و در تعريف عرض مقابل جوهر گفته اند: «العرض ماهيه اذا وجدت في الخارج وجدت في الموضوع.»
مقصود آن است که آنچه مثلاً در قضيه اي چون «کوه بلند است» موضوع واقع مي شود و داراي مفهوم مستقلي است (=مفهوم کوه)، «جوهر» ناميده مي شود و آنچه محمول واقع شده است (=مفهوم بلند) - که يک مفهوم غير مستقل و وابسته است - عرض ناميده مي شود. اما ارسطو اين تعريف را ناکافي مي داند و مي گويد:
... خود اين حکم مبهم است، به علاوه مطابق اين نظر، ماده جوهر مي شود، چون اگر اين ماده جوهر نباشد، در آن صورت از چنگمان مي گريزد که بگوييم چه چيزي ديگري است؛ زيرا هنگامي که همه چيزها برگرفته شوند، آشکارا هيچ چيز [ديگري، جزماده] باقي نمي ماند؛ چون همه چيزهاي ديگر انفعالات و افعال و توانمنديهاي (يا قواي) اجسام اند. درازا و پهنا و ژرفا نيز گونه اي از کميت اند، اما در شمار جوهرها نيستند؛ زيرا کميت جوهر نيست، بلکه جوهر، بيشتر، آن است که اين چيزها نخست به آن تعلق مي گيرند؛ اما اگر ما درازا و پهنا و ژرفا را بر گيريم، مي بينيم که هيچ چيز باقي نمي ماند، مگر اين که چيزي باشد که به وسيله آن محدود شود، آنچنان که براي کساني که اين گونه به مسأله مي نگرند، ماده تنها بايد جوهر به نظر آيد. من ماده را آن مي نامم که به خودي خود (يا بذاته) نه «چيزي» است، و نه کميتي، و نه به چيز ديگري گفته مي شود که به وسيله ي آن «موجود» را تعاريف و تعيين مي کنند؛ زيرا «چيزي» هست که بر طبق آن هر يک از آنها محمول قرار مي گيرند و هستي آن غير از هستي هر يک از مقولات است. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص212)
مقصود ارسطو آن است که آنچه اولاً و بالذات موضوع واقع مي شود و به واسطه ي آن مي توان موجود را تعاريف و تعيين کرد، جوهر است و خاصيت عمده ي آن مستقل بودن آن است و به همين سبب مي تواند موضوع اشياء ديگر واقع شود، اما ماده يا هيولا، صرف استعداد و آمادگي است و به خودي خود نه کميت است و نه چيزي ديگري؛ بنابراين فاقد استقلال است و نمي تواند به تنهايي موضوع واقع شود؛ بنابراين اگر گفته شود «ماده» جوهر است، خالي از اشکال نخواهد بود؛ (1)
2. ousia در دقيق ترين، نخستين و بهترين تعبير آن، چيزي است که نه در موضوعي گفته مي شود و نه در موضوعي هست؛ مانند انساني يا اسبي. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص212)
آنچه نه در موضوعي هست و نه در موضوعي گفته مي شود جوهر به معناي اول است که پس از اين درباره ي آن سخن خواهيم گفت.
اين جواهر اولي که نه در موضوعي هستند و نه در موضوعي گفته مي شوند، محلول يکديگر واقع نمي شوند بلکه اشياء ديگر محمول آنها واقع مي شوند؛ يعني مي توان گفت: «اسب سفيد است» و يا «انسان رونده است» اما نمي توان گفت: «اسب انسان است.»
اقسام جوهر از نظر ارسطو
1. تقسيم جوهر به لحاظ موضوع علم:
از نظر ارسطو علم مابعدالطبيعه با وجود سروکار دارد و وجود را اولاً و بالذات در مقوله ي جوهر مطالعه مي کند و نه در مقوله عرض که متعلق هيچ علمي نيست؛ بنابراين علم به جوهر تعلق مي گيرد و جوهر به لحاظ اين که موضوع علم واقع مي شود به سه گروه تقسيم مي شود:
الف: جوهر طبيعي (natural substance)؛
ب: جوهر رياضي (mathcmatical substance)؛
ج: جوهر الاهي (thcological substance).
2. تقسيم جوهر به لحاظ بساطت و ترکيب:
جوهر، با بسيط و فاقد اجزاء است و يا مرکب و داراي اجزاء. جوهر بسيط خود بر دو قسم است:
الف: ماده يا هيولي؛
ب: صورت.
به جوهر مرکب از ماده و صورت، جسم گفته مي شود.
3. تقسيم جوهر به لحاظ نسبتي که مي تواند با انسان داشته باشد(به لحاظ معرفت انسان):
جوهر به لحاظ شأن و البته جوهريت به دو دسته تقسيم مي شود.
الف: جوهر اولي (primary substances)؛
ب: جواهر ثانوي ( secondary substances).
شرح و تفصيل بيان اقسام جوهر
1.جواهر تغييرپذير؛ که موضوع علم طبيعي است و به جنسي از موجود مي پردازد که مبدأ حرکت و سکون است و چنين جوهري، جداي از ماده نيست. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص194)
بررسي جوهرهاي محسوس، کار فلسفه ي طبيعي (فوسيکه فيلوسوفيا) و فلسفه ي دومين است؛ زيرا طبيعت شناس نه تنها درباره ي ماده بايد به شناخت برسد بلکه همچنين به شناخت (جوهر) به حسب مفهوم آن نيز بايد دست يابد. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص242و 364)
2. جواهر ثابت و تغييرناپذير؛ که هم موضوع علم رياضي است و هم موضوع فلسفه اولي؛ با اين تفاوت که رياضيات درباره موجودات مفارق نامتحرک گفتگو نمي کند. دانشي که درباره ي موجودات مفارق نامتحرک به بررسي و تحقيق مي پردازد. علم الاهي است. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص364) ارسطو در کتاب اپسلين (کتاب ششم)- همانطور که اشاره رفت - جوهر را به دو قسم تقسيم نموده است، ولي در کتاب لامبدا(کتاب دوازدهم) به سه نوع جوهر اشاره مي کند که عبارتند از:
1. جوهر محسوس و فناپذير، مانند گياهان و جانوران؛
2. جوهر محسوس جاويدان (=سرمدي: aldios)، مانند افلاک؛
3. جواهر نامحسوس و متحرک؛ که موضوع علم رياضي و فلسفه اولي است.
از نظر ارسطو دو جوهر نخست، علم طبيعي است. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص385و386)
جواهر بسيط و مرکب
تفاوت ماده و صورت جوهري
دليل کساني که قائلند ماده، علت جوهر محسوس است.
1. اگر اموري را که به همراه ماده تصور مي کنيم (=اوصاف، عوارض و حالات)، از ماده تجريد کنيم، آن گاه تنها هيولي (ماده) با ارتفاع اوصاف و عوارض - باقي خواهد ماند (و اين بدان دليل است که هيولي وجود جوهري و مستقل دارد)؛ اما چنانچه هيولي را از ميان برداريم، آن گاه اوصاف و عوارض نيز باقي نخواهد ماند.
در پاسخ به سوال از طول، عرض و ژرفاي جسم چه مي توان گفت؟
ارسطو مي گويد: اين امور کميت اند و جوهر نيستند و بنابراين در جسم باقي نمي مانند تا گفته شود که اين امور جوهرند؛ و اگر ثابت شود که اين امور کمي که در ماده موجودند، جوهر نيستند، نتيجه مي گيريم آنچه ابعاد کمي در آن وجود و تحقق مي يابند جوهري است که به آن هيولي مي گوييم؛
2. در جسم جز ابعاد سه گانه (طول، عرض و ژرفا) و ماده، چيز ديگري وجود ندارد و چون ثابت کرديم ابعاد سه گانه جوهر نيستند، بنابراين جوهريت جسم از ناحيه ي هيولي (ماده) ي آن است.
ارسطو در پايان بررسي خود از استدلالهاي فوق، مي گويد: مقصود من از هيولي (ماده) عبارت است از «الشيء الموجود بذاته من غير ان يکون کيف و لا کم و لا...»: شيئي که به خودي خود موجود است، بدون آنکه کم يا کيف و يا صفتي و عرضي از اعراض باشد (يعني مقصود من از ماده موجود مستقلي است که مي تواند موضوع واقع شود و اشياء ديگر بر آن حمل گردند) (اقتباس از ابن رشد، ج2،صص544تا566)
البته جوهر بودن ماده خالي از اشکال نيست، پيش از اين، نظر صريح ارسطو را درباره ي اين موضوع بررسي نموديم و گفتيم از نظر ارسطو آنچه اولاً و بالذات جوهر به حساب مي آيد، صورت است و اطلاق جوهر بر ماده خالي از اشکال نيست.
اشکال ارسطو بر جوهر بودن هيولي (ماده) ناشي از تعريفي است که او از جوهر مي کند. وي در تعريف جوهر مي گويد:
جوهر يعني آنچه بر موضوعي حمل نمي شود، بلکه چيزهاي ديگر بر او حمل مي شوند. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص212)
در واقع ارسطو در خصوص واقع شدن ماده به عنوان موضوع و مستقل بودن آن تشکيک مي کند:
...پس نتيجه ي اين گونه نگرش اين است که ماده جوهر است؛ اما اين ممکن نيست؛ زيرا «جدا بودن» و «اين چيز بو دن» [داراي وجود مستقل بودن] تصور مي شود که بيش از همه چيز به جوهر تعلق داشته باشند؛ و بدين گمان مي رود که صورت و مرکب از هر دوي آنها (=مرکب از ماده و صورت) بيشتر از ماده جوهر باشند. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص212و213)
اما با توجه به شرح و تفسير ابن رشد، هر گونه شک و ترديد در اطلاق جوهر بر ماده از ميان مي رود؛ زيرا معيار و ملاک جوهر بودن از نظر ارسطو دو چيز است:
1. موضوع اشياء باشد؛
2. در موجود شدنش مستقل و غير وابسته باشد.
و هر دو ملاک موجودند؛ زيرا هيولي اولاً موضوع ابعاد سه گانه و صفات و عوارض واقع مي شود و ثانياً ابعاد سه گانه به آن محتاج اند؛ در حالي که ماده بي نياز از آنهاست و بنابراين از وجود مستقل برخوردار مي باشد.
ارسطو در فصل سوم از کتاب لامبدا، بدون وارد کردن ايراد و شبهه اي، از جوهرهاي سه گانه (ماده، صورت و امر مرکب «جسم» نام مي برد و مي گويد:
اما جوهرها سه گانه اند: 1.يکي ماده است که به نحو آشکار يک «اين چيز» است [يعني چيزي در اينجا و جداي از چيزهاي ديگر.] (زيرا هر چيزي که به وسيله ي تماس وجود دارد و نه به وسيله ي همرويشي، ماده و موضوع است)؛ مانند: آتش، گوشت و سر؛ زيرا همه ي اينها ماده اند و آخرين ماده متعلق به جوهر به ويژه ترين معناي آن است؛ 2.طبيعت (صورت) است که يک «اين چيز» و خصلتي پايدار يا ملکه است که (جوهري مادي) به آن مي رسد؛ 3.سوم نيز مرکب از هر دوي آنهاست که همانا تک چيزهايند؛ مانند سقراط يا کالياس. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص289و290)
ارسطو در فصل يکم از کتاب اتا، پس از آن که اقوال و اختلاف درباره ي جوهر را بيان مي کند، مي نويسد:
...آنها که مورد توافق همگان اند، جوهرهاي طبيعي اند، مانند آتش، خاک، آب و ديگر اجسام بسيط و همچنين گياهان و اجزاء آنها، جانوران و اجزاء آنها و سرانجام جهان کيهاني و اجزاء جهان کيهاني...، جوهرهاي محسوس که مورد توافق همگان اند، همه داراي ماده اند. ...، اما اين که ماده نيز جوهر است، بديهي است؛ زيرا در همه ي دگرگونيهاي متقابل، موضوعي (يا زيرنهادي) براي دگرگونيها هست؛ چنانکه در تغيير مکاني آنچه که اکنون در اينجاست بار ديگر در جاي ديگر است، و نيز از لحاظ افزايش، آنچه که اکنون داراي چنين بزرگي است، بار ديگر کوچکتر يا بزرگتر است؛ و از لحاظ استحاله (دگرگوني کيفي) آنچه اکنون تندرست است، بار ديگر بيمار است. به همين سان از لحاظ جوهر نيز آنچه اکنون در پيدايش است، بار ديگر دچار تباهي است (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص264)
مقصود ارسطو از موضوع، اعم از ماده و صورت است که از جهتي ماده است و از يک لحاظ هم صورت؛ او همچنين پيدايش و تباهي را نيز از صفات جوهر مرکب (=جوهر جسماني) مي داند:
موضوع نيز جوهر است و اين [خود] به يک نحو ماده، (مقصود از ماده آن است که بالفعل يک «اين چيز» نباشد بلکه بالقوه يک «اين چيز باشد) و به نحوي ديگر مفهوم و صورت است، يک «اين چيز» موجود که به حسب مفهوم جدا يا مفارق [از ماده] است) [يک نحوه ي] سوم مرکب از آنهاست، که پيدايش و تباهي تنها براي اوست. (ارسطو، مابعدالطبيعه، ص364)
جواهر اولي و ثانوي
جوهر به معني اولي، جوهر فردي است، که از ماده و صورت ترکيب شده است اما جوهر به معناي ثانوي عنصر صوري يا ذات نوعي است که با مفهوم کلي مطابق است. جواهر اوليه، اشيائي هستند که محمول يکديگر نيستند، بلکه چيزي ديگر (عرض) محمول آنهاست. جواهر به معني ثانوي، طبيعت (ماهيت) ،به معني ذات نوعي هستند؛ يعني چيزي که مطابق است با مفهوم کلي و يا جوهري که بر طبق عقل مي باشد.
(کاپلستون، تاريخ فلسفه، ج1،ص348)
جواهر اولي، عبارت است از افراد جزئي که در خارج از ذهن مشخص و متعين هستند، به گونه اي که مي توان به آنها اشاره کرد؛ مانند: اين کوه، آن دريا؛ هر موجود خارجي يک جوهر است و بنابراين به تعداد موجودات خارجي جوهر وجود دارد.
مقصود از جواهر ثانوي، ماهيات کلي از قبيل نوع، جنس، درخت، کوه، و انسان هستند، جوهر ثانوي، عبارت است از جوهري که مقابل عرض بوده و يکي از اقسام مقولات عشر به شمار مي رود و مقسم براي انواع پنج گانه جوهر است.
خواجه نصيرالدين طوسي درباره جواهر اولي و ثانوي مي نويسد:
...و اين هر پنج (ماده، صورت، جسم، عقل و نفس) يا جزوي [=جزئي] باشند، يعني اشخاص، و آن را جواهر اوليه خوانند، و يا کلي باشند يعني انواع و اجناس، و آن را جواهر ثانيه خوانند (طوسي، اساس الاقتباس،18)
تفاوت جواهر اولي با جواهر ثانوي
تفاوت ديگري را نيز مي توان ميان جواهر اولي و ثانوي مطرح نمود و آن عبارت از اين است که ارسطو در مقولات پس از تاکيد بر اولويت جواهر اولي، در خصوص تفاوت اين دو نوع جوهر مي گويد:
...يک جوهر اولي مي تواند امور متضاد را بپذيرد، مثلاً زيد به عنوان يک شخص نمي تواند در زماني گرم و در زماني ديگر سرد باشد، در صورتي که جواهر ثانوي نمي توانند به امور متضاد توصيف گردند. (ارسطو، مقولات، ص68)
مقصود ارسطو از اولي و ثانوي چيست؟
منظور ارسطو از اولي و ثانوي از نظر ماهيت، منزلت و يا زمان نيست، بلکه اولي و ثانوي نسبت به ما است؛ به اين معنا که ما اول افرد را مي شناسيم و کليات را به طور ثانوي و از طريق انتزاع مي شناسيم. (کاپلستون،ج1،ص347و348)
اهميت جوهر در نظر ارسطو
کاربرد و اطلاقات موجود و هويت (=وجود)
1. به ماهيت جوهري که به آن اشاره مي کنيم (=اينجاست، آنجاست) و به جوهري که به ذات خود اشاره دارد، موجود گفته مي شود؛
2. به عرض و صفت موجود در شخصي که به آن اشاره مي کنيم و خود او موجود قائم به ذات است نيز جوهر گفته مي شود؛
3. به عرضي که در جواهر وجود دارد، خواه کميت باشد و يا کيفيت يا هر يک از مقولات ديگر عرض باشد، نيز لفظ موجود اطلاق مي شود؛ البته در اين صورت لفظ «موجود» بيانگر ذات و جوهر اشياء نخواهد بود؛
4. لفظ «موجود» و «هويت» اولا و بالذات و به طور مطلق به مقوله ي جوهر گفته مي شود و به لحاظ ثاني و بالعرض و المجاز بر ديگر مقولات اطلاق مي گردد.
اولي و احق بودن نام وجود بر جوهر
بنابراين، اين که به هنگام پرسش از ماهيت اشياء پاسخ از ذات و جوهر داده مي شود و نه پاسخ به امر عرضي خارج از ذات اشياء خود دليل بر آن است که «جوهر، نسبت به مقولات ديگر عرضي» احق و اولي به نام موجود و هويت است و موجود حقيقي در واقع همان جوهر است. ارسطو مي گويد: اين حقيقتي است که همه ي قدما بر آن اتفاق نظر دارند و از اين رو برخي از آنها درباره ي اعراض شک کرده اند که آيا اعراض موجودند يا موجود نيستند؛ و لذا شايسته است کسي بپرسد آيا راه رفتن، تندرستي و نشستن بر موجود دلالت دارند يا خير؟ و علت شک در اين امور آن است که هيچ يک از اعراض ياد شده ي قائم به ذات نيستند و نمي توانند از جوهر جدا شوند، لذا چون وجود مستقلي ندارند، مي توان در وجود آنها شک و ترديد روا داشت که آيا موجودند يا موجود نيستند؟ (ارسطو مابعدالطبيعه، ص207)
به فرض هم که بپذيريم به امور و صفات ياد شده (نشستن، تندرستي و راه رفتن) موجود گفته شود، ما با اين حال اطلاق لفظ موجود به جوهر احق و اولي است؛ زيرا جوهر اعرف عندالحس است؛ به دليل اين که موضوع ماهيات جوهري و کليات جوهري، همان اشخاص و افراد جوهر هستند که حس با آنها سروکار دارد و جوهر علت همه اعراض، و اعراض تابع آن است و چون جوهر احق و اولي به موجود بودن است، بنابراين، حکم علت را دارد و از آنجا که علت هم تقدم بر معلول دارد، پس جوهر مقدم بر عرض است.
پي نوشتها:
*استاد مدعو دانشگاه شهيد بهشتي
1. ابن رشد تفسير ديگري از بيان ارسطو دارد او مي گويد:
احتمال دارد مقصود ارسطو اين باشد که اين مقدار تفصيل کافي نيست، بلکه ما بايد اقسام جوهر، يعني ماده و صورت را مورد تفحص و جستجو قرار دهيم. اين که بگوييم تنها صورت جوهر است کفايت نمي کند. زيرا هيولي در ابتداي امر (في بادي الرأي) به نظر مي آيد که جوهر بودنش اعرف از جوهر بودن صورت است و اگر جوهر بودن هيولي را انکار کنيم ديگر چيزي به عنوان جوهر جسماني نخواهيم داشت و جوهر امر معدومي خواهد بود. و احتمال هم دارد مقصود ارسطو از اين سخن که بايد بيش از اين مطلب را تفصيل و شرح دهيم، اين باشد که او نظر دارد جوهر مشهور و معروف را تعريف کند جوهري که همه اشياء بر او حمل مي شوند ولي خود او بر چيزي حمل مي شود و اين تعريف سبب نمي شود که هيولي نسبت به جوهر بودن اولي از صورت باشد و تنها هيولي علت شخص جوهر محسوس است؛ زيرا ما مي توانيم امور خارج از هيولي را از جوهر نفي کنيم؛ يعني مي توان طول و عرض و عمق را که کميت اند و گمان مي رود که جوهر جسماني اند، همه را از جوهر بودن نفي کنيم و بگوييم اين امور جوهر نيستند؛ در صورتي که اگر هيولي را از جوهر نفي کنيم، در واقع جوهر بودن را نفي کرده ايم و جوهر تبديل به امر معدومي خواهد شد. (ابن رشد، ج2،ص72)
2. کاپلستون در تفسير نظر ارسطو مي نويسد:
بنابر نظر ارسطو [ارسطو، مابعدالطبيعه، کتاب زتا، ص15] انوار محسوس به سبب وجود عنصر مادي در آنها، که آنها را فسادپذير و نسبت به معرفت ما مبهم مي سازد، قابل تعريف نيستند. از سوي ديگر، جوهر اصالتاً ذات يا صورت تعريف شدني يک شيء است و اصلي که به موجب آن عنصر مادي شيء انضمامي متعين مي شود. (کاپلستون، ج1،ص17)
از اين جا نتيجه مي شود که جوهر اصالتاً صورت است که في النفسه غير مادي است، به طوري که اگر ارسطو با اين قول آغاز کند که اشياء محسوس فردي جوهرند، جريان فکري او را به جانب اين نظر مي کشاند که تنها صورت محض به نحو حقيقي و اصالتاً جوهر است، اما تنها صوري که واقعاً مستقل از ماده اند، خدا و عقول افلاک و عقل فعال و انسان هستند، به طوري که اين صور اصالتاً جوهرند. (کاپلستون، ج1،ص350)
2. فارابي کلمه هويت را به جاي وجود به کار مي برد؛ که داراي دو معني است:
1. حالتي که در آن شيء کاملاً متحقق در عالم خارج ذهن است (التحقق في الخارج) يا واقعيت انضمامي و فردي (الحقيقه الجزئيه يک شيء)؛
2. آنچه يک شيء را به چنين حالتي از تحقق مي آورد.
در اين معني دوم هويت مترادف با وجود است (ايزوتسو، ص66)
ابن رشد، هم اصطلاح موجود و هم اصطلاح هويت را به کار برده است. (شرح مابعد الطبيعه، ارسطو، ج2،ص747).
منبع:نشریه پایگاه نور شماره 6
ادامه دارد...
/ج