دوپلان از يک ماجرا

بگويي اندکي ناشادماني و رنج يا شکوه و گله در زواياي رخسارش پيدا باشد، هرگز! تازه از فرانسه برگشته بود .مي خنديد و مي گفت مهد دموکراسي، تحمل يک متر روسري را نداشت. نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذيرند.خيلي راحت ما را اخراج کردند. گفتم :چرا مي خندي؟گفت:نخندم؟برسر عقيده ام ماندم تا آخر، اين جالب نيست؟
دوشنبه، 22 آذر 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دوپلان از يک ماجرا

دوپلان از يک ماجرا
دوپلان از يک ماجرا


 

نويسنده:حسین سروقامت




 

بگويي اندکي ناشادماني و رنج يا شکوه و گله در زواياي رخسارش پيدا باشد، هرگز!
 

تازه از فرانسه برگشته بود .مي خنديد و مي گفت مهد دموکراسي، تحمل يک متر روسري را نداشت.
نتوانستند حضور چند دختر محجبه را در مدارس خود بپذيرند.خيلي راحت ما را اخراج کردند. گفتم :چرا مي خندي؟گفت:نخندم؟برسر عقيده ام ماندم تا آخر، اين جالب نيست؟
گفتم: همه اين حرف ها براي يک روسري است؟ جوابي که داد ازسن و سالش خيلي پخته تر بود. زيرکانه و هوشمندانه گفت: نه،اين بهانه است . آنها حجاب را نه فرهنگ مي دانند،نه تمدن،نه اصالت ونه هويت، بلکه حجاب از نظر آنها صرفاً اعتقادي فردي است که محدوديت و انحصار دردل آن است.مي دانيد ،زن غربي خيلي بخشنده است.همه را از خوان پر نعمت خويش بهره مند مي کند، ولي خود هميشه سرگردان و تشنه است. پرسيدم: تشنه چه چيز؟
گفت:تشنه اينکه به او بنگرند،طالبش شوند و پي اش را بگيرند. همه همت زن غربي اين است که از کاروان مد عقب نماند و هر روز جلوه اي تازه کند.او اسير دربند خويش است و در اين اسارت،سرخوش. او هرگز به رهايي فکرهم نمي کند؛ چون آزاد است ورها، ولي در قفس.زن غربي نمي داند کيست؟
پرسيدم:چرا با تو و حجاب تو سرستيزدارند؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:اين حکايت همان پسري است که هرچه معلمش به او گفت،بگو«الف»،نگفت.علت راپرسيد؟ پسرک گفت:الف،اول راه است ،اگر گفتم،مي گويي بگو«ب».اين رشته سردراز دارد.آنها هم مي دانند اگر زني محجوب شد، ديگر در کوچه و خيابان از لوازم آرايش که آنها مي سازند، استفاده نمي کند. ديگر مبلغ کالاهاي آنها نمي شود .ديگر با مردان بيگانه به دريا نمي رود. ديگر نمي تواند بي بند و بارانه درهر مجلس ومحفلي شرکت کند....
باز هم فکر مي کنيد همه اين حرف ها به خاطر يک متر روسري است ؟!

حفظ حجاب به قيمت از دست دادن جان!
 

دراتاق رئيس«مؤسسه اسلامي نيويورک»را گشود وداخل شد و بي مقدمه گفت:آقا! من مي خواهم مسلمان شوم! مرد سرش را از روي کاغذ برداشت و چشمش به دختر جواني افتاد که چيزي از وجاهت و جمال کم نداشت. گفت:بايد بروي تحقيق کني. دين چيزي نيست که امروز آن را بپذيري و فردا رهايش کني.
دخترک پذيرفت و رفت. مدتي بعد آمد،مرد راضي نشد و گفت :باز هم بايد تحقيق ومطالعه کني. آن قدر رفت و آمد که ديگر صبرش لبريزشد. فريادي کشيد وگفت:«به خدا اگر مسلمانم نکنيد، مي روم و سط سالن،داد مي زنم ومي گويم يکي به فرياد من برسد! مرد فهميد اين دخترجوان درعزم خود مصمم است. چيزي به ميلاد پيامبر اکرم(ص) نمانده بود. آماده اش کردند که در اين روز مهم، طي مراسمي به دين مبين اسلام درآيد.جشني برپا کردند و درضمن مراسم اعلام شد امروز، مهماني تازه داريم، يک مسلمان جديد و او از جا برخاست.
کسي از بين مردم فرياد زد:لابد اين دختر خانم هم عاشق يک پسر مسلمان شده وخيال کرده دين اسلام جاده صاف کن عشق اوست! چه اسلامي ،همه حرف است!
نه،نه،اشتباه نکنيد! اين خانم نه عاشق شده ونه با چشم بسته به اين راه آمده.اومدت هاست تحقيق کرده و با بصيرت،دين ما را پذيرفته است. چيزهايي از اسلام مي داند که شايد هيچ کدام از شما ندانيد!
کدام يک از شما مفهوم «بداء»را مي دانيد؟ همه به هم نگاه کردند. مسلمانان نيويورک و مسئله اعتقادي بداء؟ولي او از اين مفهوم وموارد بسياري مانند آن کاملاً آگاه بود.
بگذريم دختر در آن مجلس مسلمان شد و براي نخستين بار حجاب را پذيرفت.
خانواده مسيحي دختر که از اسلام آوردن او باخبر شدند،شروع به آزار واذيت اوکردند و روز به روز برسخت گيري و فشار خويش افزودند. دختر که ديگر درمانده وخسته شده بود،دوباره راه مؤسسه اسلامي نيويورک را در پيش گرفت و مسئولان مرکز را در جريان اوضاع و احوال خود قرارداد. آنان نيز با برخي علماي ايران تماس گرفتند. ومطلب را با آنان در ميان گذاشتند. سرانجام،کار به اينجا رسيد که اگر خطر جاني او را تهديد مي کند،اجازه دارد روسري خود را بردارد.
توجه کنيد! شاه بيت اين غزل اينجاست:دختر پرسيد:اگرمن روسري خود را برندارم و در راه حفظ حجابم کشته شوم،آيا شهيد محسوب مي شوم؟پاسخ شنيد:آري.آنگاه با شجاعت واستواري گفت:«به خدا سوگند! روسري خود را برنمي دارم؛ هرچند در راه حفظ حجابم، جانم را از دست بدهم».
آنچه شنيديد،دو پلان از يک ماجراست.
پلان اول حکايت ماهي دورافتاده از آبي است که آن قدر تن به شن هاي ساحل مي زند تا سرانجام راهي به دريا باز کند و پلان دوم،حکايت ماهي گداخته اي است که هرم گرماي خشکي ،نفسش را بريده،حسرت آب بردلش مانده،ولي راه دريا را ازدل خويش مي جويد.
منبع:اشارات شماره128



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما