عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (1)

3مقوله ي«حقوق بشر»در بردارنده دو مفهوم محوري «انسان »و «حق»و رابطه بين آنها است.منتهي، اين رابطه، متضمن تأملات فلسفي و تئوريک بسيار است.با نگاهي انتقادي به فهم غالب از اين رابطه، و مشخصاً به «فردگرائي...
سه‌شنبه، 14 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (1)

عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (1)
عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (1)


 

نويسنده :عباس منوچهري *




 

چكيده :
 

3مقوله ي«حقوق بشر»در بردارنده دو مفهوم محوري «انسان »و «حق»و رابطه بين آنها است.منتهي، اين رابطه، متضمن تأملات فلسفي و تئوريک بسيار است.با نگاهي انتقادي به فهم غالب از اين رابطه، و مشخصاً به «فردگرائي تمليکي »اين مقاله به فهم متفاوتي از اين رابطه مي پردازد، و با استفاده از دو استعاره «عقل سرخ»و «حق سبز»مباني يک نظريه «حداکثري »از حقوق بشر را مطرح مي کند
واژگان کليدي : انسان شناسي ، حق سبز، حق انساني، سهروردي ، عقل سرخ

مقدمه
 

تعابير معاصر از حقوق بشر امتداد سنت «حقوق طبيعي »است.حقوق بشر اغلب برخاسته از سرشت انسان در نظر گرفته مي شود .اين که همه افراد بشر صرفاً با وجود داشتن خود داراي حقوق بشر هستند و اين حقوق را نمي توان از آنها سلب کرد، امتداد حقوق طبيعي است.بنابراين ، در سنت حقوق طبيعي بين «انسان »و «حق »ارتباط برقرار مي شود و توجه و تأکيد برارزش ها، امتيازات و آزادي هايي است که ملازم طبيعت آدمي است.در همين باره، در پاسخ به چالش هاي نظري و عملي مطرح شده درباره حقوق بشر، ژاک دانلي قائل به «طبيعت اخلاقي»انسان به عنوان منبع حقوق بشر است (Freeman، 1994:50)مايکل فريدمن نيز حقوق بشر را مبتني بر طبيعت انساني مي داند که «در برگيرنده عناصر اخلاقي ،تاريخي اجتماعي و طبيعي است.»به تعبير وي، طبيعت اخلاقي که زمينه ساز حقوق انسان است ، يک انتخاب اجتماعي از اين ممکنات و توان هاي انساني است و حداقلي را که ما به خود اجازه نمي دهيم به پايين تر از آن تنزل کنيم، تصريح مي کند(فريمن،51:1380).
بدين ترتيب ، دانلي و فريمن از رابطه «حقوق انساني »با «کرامت ذاتي شخص انسان »سخن گفته اند.چنين رابطه اي مستلزم يک انسان شناسي است که متضمن «انسان اخلاقي »باشد.اين گونه انسان شناسي را مي توان در آراي سهروردي و هايدگر يافت.موضوع اين مقاله عرضه نظريه اي درباره «حقوق بشر»مبتني بر چنين انسان شناسي است.در اين باره، دو استعاره «عقل سرخ »و «حق سبز»براي «انسان شناسي اخلاقي »و «حقوق انساني »به کار رفته اند .در اينجا ، ابتدا رابطه دو مفهوم «انسان »و «حق»در سير انديشه غرب بررسي مي شود و آنگاه تعبيري از «انسان اخلاقي »براساس آراي سهروردي و هايدگر عرضه مي شود .سپس،مقوله «حق سبز»چونان «حق انساني »مطرح خواهد شد.

انسان و حق در سير انديشه غرب
 

سنت نظري درباره «حق»، از «حق طبيعي »آکويناس تا حق قراردادي روسو و حق اخلاقي کانت، همگي مبتني بر تعبير معيني از انسان تدوين شده اند.در سير انديشه درباره مقوله حق، با انسان مي توان به سه نوع رابطه اسنادي ، 1اعطائي،2و تمليکي 3اشاره کرد
1حق «اسنادي»در عصر کلاسيک
از نظر متفکران يوناني آدميان طبعاً موجوداتي اجتماعي به شمار مي آيند . زندگي اجتماعي لازمه ي رشد آدمي است و زندگي مطلوب قابل تحقق به شمار مي ايد.انها معتقد بودند که در طبيعت و در نهاد آدمي برخي اصول غير تاريخي، تغيير ناپذير و عقلاني در زندگي اجتماعي وجود دارد که هنجارهاي لازم براي خواست و اراده ي آدمي را فراهم مي کند.متفکران يوناني اين هنجارها را اخلاقاً الزام آور مي دانستند و معتقد بودند که هر موجود عاقلي مي تواند آنها را تشخيص دهد.(وينسنت، 160:1371).
از طرف ديگر، يونانيان از سه واژه براي مفهوم «حق»استفاده مي کردند:=orthosدرست، =alethosحقيقي، =dixaiosبجا، مناسب، عادلانه .در اين مفاهيم ،«حق»به تعريف انسان وابسته نبود و اين دو مقوله در يک شبکه مفهومي و سيستم فسلفي داراي معاني و تعابيري مستقل از يکديگر بودند.در عصر کلاسيک، بين کيهان (kosmos)و فضيلت(arete)ارتباط برقرار بود و فضيلت انساني همچون نمونه اي از کيهان يا در انطباق با آن ممکن دانسته مي شد.در اين نگرش، جبر و اختيار مورد سؤال نبود و طبيعت انساني در صورت تعليم يافتن در جامعه (Polis)مي توانست راه به سوي سعادت ببرد.
با ظهور فلسفه در يونان، درستي -نيکي هر چيز بنا به طبيعت آن تعيين شد و بر خلاف تفکر پيشا فلسفي ها، که بنا به سنت نياكان، «درست»را چونان راه درست زندگي مي پذيرفت اعتقاد بر اين بود که هر چيزي بنا به طبيعت خود درست است .«راه درست (اودوس اورتوس)يعني حق طبيعي، خوي طبيعي، يا درستي طبيعي»(Dumont,1992:73)افلاطون در ديالوگ کريتون 4حق بودن را به معناي درست با «عادلانه »بودن تعبير کرده است.:«آنچه ما بايد در نظر بگيريم اين است که چه نسبتي با درست و نادرست داريم»(Plato:30).
ارسطو نيز از حق، تعبير اسنادي داشت و آن را به معني درست، عادلانه يا حقيقي مطرح مي کرد .وي زندگي نيکو را کمالِ طبيعت بشري، يعني «حقِ طبيعي »يا «نيکوئي طبيعي »بر مي شمرد.زندگي که منطبق با طبيعت يا غايت 5آدمي است، همانا زندگي در خورِ تعالي و تقوا، يعني زندگي ِ نيک است، نه زندگي براي لذت و خوشي.بنابراين، آن گاه که بشر کاري را که شايسته ماهيت اوست انجام دهد موجودي نيک است (NE 1134-6,Politlcs1253-a)و از آنجا که تمايز تن و روان وجه مميزه انسان نسبت به حيوان در زبان و خرد متجلي است، غايت بشر اين است که با تعقل بزيد و عمل کند.(اشتراوس:146)در اين صورت انسان بر حق است.
ارسطو«طبيعت »را به معناي «نهاد ذاتي يک چيز يا گروهي از چيزها » مي دانست .وي تعبيري فرجامي 6از «طبيعت»داشت و «حق»را به عنوان دستي از منظري فرجامي مي بيند .وي طبيعت را «روندي رشد يابنده و شکوفا مي فهميد ،...روندي که نيروي محرک و گرداننده ان چيزي است که رشد مي کند و تکامل مي يابد يعني به مرحله اي مي رسد که از دوران جوانه بودن در خود نهفته داشته است .انطباق با طبيعت همان روند رفتن به سمت فرجام شکوفا است.به تعبير ارسطو انسان در روابط سياسي متکامل مي شود و بهترين امکان را براي يک زندگي خوب و موفق به دست مي آورد(هوفه،43:1383).
بر اين اساس، هر فرد، گروه يا وضعيتي ممکن است «حق»يا «ناحق»باشد .در اين چارچوب، حق، يعني درستي و درست بودن، يعني به حق بودن ، يعني زندگي درست .بنابراين ، در پارادايم نظري کلاسيک،«حق» با «انسان»رابطه اسنادي داشت، يعني تعبير «حق بودن»يا «حق نبودن »به انسان اطلاق مي شد .لذا، نظم اجتماعي منطبق با نظم طبيعي وبا خصوصيات ذاتي انسان، مي توانست ، فراتر از سننِ دولت شهرها، مبناي آرماني يا طبيعي براي قانون باشد(Dumont1992:73).
رواقيون انديشه يوناني «نظم و هماهنگي و هدفمندي ذاتي طبيعت »را پذيرفتند و با طرح مقوله «قانون طبيعي »به معنائي جديد، زمينه ساز شکل گيري ديدگاه جديدي درباره رابطه «انسان »با «حق »شدند.آنچه به عنوان «قانون طبيعي»در سيرانديشه غرب شناخته شده است .تعبيري است که رواقيون براي نخستين بار ان را عرضه کردند.يکي از نخستين، تعاريف«قانون طبيعي»را که به دوران روم باستان باز مي گردد اولپيان عرضه کرد.در اين تعريف ،«قانون طبيعي»چونان قانوني که طبيعت به همه ي حيوانا ت تعليم داده است، تعبير شد.
2.«حق اعطائي»در قرون وسطي
نخستين متفکران مسيحي بسياري از انديشه هي رواقيون درباره «قانون طبيعي»را پذيرفتند .درسنت حقوق الهي و فطري هم بين اين دو ارتباط برقرار مي شود.در قرون وسطي، مقوله حق در اراي ويليام اوکامي، جان ساليسبوري و توماس آکويناس با تعبيري اعطايي مطرح شد.بر خلاف آنکه عموماً به ويليام اوکام، کشيش فرانسيسکن (قرن 14)به عنوان آغاز گر فهم مدرن از حق اشاره مي شود، نکته مهم اين است که وي در ذمّ مالکيت، که پس از وي به عنوان يک حق با اصل اصالت فرد عجين شد، سخن گفته بود.وي در مقابل اصرار پاپ براي تملک دارايي به دست فرقه فرانسيسکن اصالت را به فرد کشيش داد و در اين باره از نگرش نوميناليستي که اصالت را به جز در مقابل کل مي داد بهره برد.اوکام در عين اصالت بخشيدن به فرد، مالکيت را به عنوان منشأ انحطاط انسان مورد ذّم جدي قرار داد(Dumont, 1992:65)
در آغاز مسيحيت آگوستين ان را به عنوان سرشت انسان چونان وضعيت اوليه اي که هر چيز به طبع خلقت الهي داشته است مطرح کرد.در قرن هفتم ايزيدور سويل 8سعي کرد مفهوم «قانون طبيعي»را تعريف کند، و در قرن دوازده (1140)گراتيان 9تعريف عامي از قانون طبيعي داد
قانون طبيعي ان قانوني است که در عهد عتيق و عهد جديد آمده است و بر اساس آن هر کس ملزم است که آنچه را که بر خود نمي پسندد بر ديگران روا مدارد (Ullman, 1970:173-177).
بنابراين ، براي گراتيان، «قانون طبيعت»همان «قانون الهي»بود.وي بر اين اساس، اشاره مي کند که قانون طبيعي با خداوند با خلق موجود عاقل آغاز شد.مارتين، فيلسوف کاتوليک، معتقد بود که پيشينه انديشه حقوق طبيعي را بايستي در اصول اوليه مسيحيت جست و جو کرد.به نظر وي، «قانون طبيعي با حقوق و تکاليفي سر و کار دارد که برخاسته از اصول اوليه اجتناب از عمل بد و انجام عمل نيک است »(وينسنت ،163:1371).سپس ، توماس آکويناس، مفهوم قانون طبيعي عقلاني را مکمل قانون ناشي از وحي دانست و آن را جزئي از ذات تعليمات کليسا تلقي کرد.به گفته وي، «قانون طبيعي چيزي کمتر از مشارکت مخلوق عاقل در قانون ازلي نيست».بدين سان، «قانون طبيعي، به عنوان نظام عقلايي جهان و از جمله دولت تلقي شد که هدفش تأمين خير و صلاح عمومي بود »(Ullman, 1970:181)
3فرد مالک و حقوق بشر
در عصر مدرن تعبير جديدي از قانون طبيعي و تعريف جديدي از انسان عرضه شد و نهايتاً در چارچوب «حق طبيعي »،«حق»و «انسان»متعلق يکديگر شدند.بر خلاف انديشه پيشا-مدرن که کل اجتماعي را مقدم بر فرد مي انگاشت، اين بار «فرد»اساس شکل گيري جمع به حساب آمد.تحول پارادايمي مدرن در تعريف انسان با هابز شروع شد.وي از نوميناليسيم و اتميسم براي عرضه نظريه فردگرايانه خود در باب حق استفاده کرد.به نظر وي، «آنچه بيشتر اوقات، بر بيشترين تعداد از افراد بشر تسلط بيشتري دارد، عقل نيست، عاطفه است»(اشتراوس:201)
.براي مدرن ها، تحت تأثير مسيحيان و رواقيون، قانون طبيعي، بر خلاف قانون وضعي، در برگيرنده موجودات اجتماعي نيست، بلکه افراد را در بر مي گيرد.نخستين تعبير مدرن قانون طبيعي و رابطه آن با انسان را هابز عرضه کرد.به نظر وي، «مباني قانون طبيعي را بايد در خاستگاه هاي بشر يعني در نخستين طبيعت 10،يا ، دقيق تر...، در طبيعت آغاز کار 11يافت»(همان :200).
پس از هابز، «قانون طبيعي»را با معنائي جديد در مفهوم «وضع طبيعي »مطرح کرد.در قرن هفدهم در اثار لاک و ديگران «حقوق طبيعي »منتج از «قانون طبيعي »منشأ اعمال محدوديت هاي اخلاقي بر افراد و حکومت ها شد.(وينسنت، 164:1371)با اتکاء به تعبير جديد از «قانون طبيعي »، مقوله «حق»به معنائي کاملاً جديد، يعني به معناي «تمليکي »مطرح شد، طبق اين تعبير جديد،«حق»متعلق به انسان ، و آدمي، بنا به قانون طبيعت «صاحب حق»شناخت .لاک مشخصاً تعبيري ديني از طبيعت داشت که بيش از هر چيز به معناي فطرت و مخلوق خداوند انگاشته مي شد.بر همين اساس وي آدمي را در وضع طبيعي تابع خصوصياتي که متکي بر فطرت اوست مي دانست.
بر همين اساس او «حق طبيعي »را امتداد فطرت انساني که توسط خداوند در نهاد انسان به وديعه گذاشته شده تعبير مي کرد.لاک معتقد بود که همه افراد بشر در سرشت يکسان اند، و در قوه ها و قدرت هاي يکسان سهيم اند.وي بين خداوند، طبيعت، عقل فردي ، قانون و تملک و حق بدينسان ارتباط برقرار مي کند که:
خداوند ميل قوي اي را براي حفظ زندگي و وجود داده است ...عقل چونان صداي خداوند به ما مي اموزد که اين ميل طبيعي را حفظ کنيم (Locke, 1965:86)
جان لاک تعريف معيني از حق عرضه نکرده است، اما نزد وي، هدف از تأسيس حکومت حفظ حقوقي چون حق زندگي، آزادي و مالکيت بود.به نظر وي، «اين حقوق، حقوق فردي، ما قبل اجتماعي و خاص آدميان است»، و «کسب ، ترک، انتقال و سلب آنها ممکن نيست »(وينسنت،164:1371).
منتهي ، لاک بر خلاف ديدگاه قرون وسطي، مفهوم حق را در عين فطري بودن طبيعت آدمي، در «تملک »مي ديد.
ما حق استفاده از موجودات زميني را که لازم و مفيد هستند براي وجود مان داريم ...قانون طبيعت، صلح و حفظ همه نوع بشر را اراده کرده است.کودکان ...ميل به داشتن چيزها براي خود دارند، آنها دارايي و تلمک دارند، از قدرتي که اين به آنها مي دهد و از حقي که دارند در استفاده از آنها خوشحال اند ...(حق از بين بردن)...هر چيزي با استفاده کردن ان چونان بارزترين دارايي که انسان مي تواند داشته باشد است (Locke,1965:39/41-48,85)
بدين ترتيب ، در دستگاه نظري مدرن واژه «حق»جائي را که «فضيلت » در دستگاه نظري کلاسيک -پيشامدرن داشت، پيدا کرد.شخص، خانواده ، اقتصاد ...با حق داشتن مشخص شدند و بنيان زندگي جمعي با ابتناء به آن ساخته شد.لاک واضح تر از همه با «دارايي »چونان حقي حيات وحق تملک آدمي يا حوزه شخصي خصوصي را مشخص کرد و دولت مدرن يا نظام سياسي مدرن را در جهت حفظ اين حقوق، سامان نظري داد
در بطن رابطه تمليکي بين «انسان»و «حق»رابطه وثيقي نيز بين مفهوم «حق»از يکسو و دو مقوله «قدرت»و «آزادي»برقرار شد.به عبارت ديگرف پيوند بين انسان چونان فرد مالک و حق،چونان آنچه متعلق به اوست با دو مقوله «قدرت »و «آزادي»قوام يافت .بدين ترتيب، در انديشه مدرن، حق، قدرت ، ازادي و تملک با يکديگر عجين شدند.پيوند نظري بين حق و قدرت فردي به وضوح در اراي پوفندورف، اسپينوزا و لاک بيان شد .به تعبير پوفندورف:«حق »و «سلطه»يک چيزند ،با اين تفاوت که سلطه صرفاً به تصرف و استيلاي صرف دلالت دارد و حال آنکه حق متضمن معني مشروعيت است و بايد از طريقي قانوني حاصل شده باشد(راسخ ،198:1381)اين رابطه مفهومي در اراي اسپينوزا برجسته تر شد.در تعبير وي حق چيزي نيست جز قدرت و توانايي، و «حق طبيعي »عين ضرورتي است که قدرت بر حسب آن کم يا زياد مي شود.بنابراين، حق طبيعي هر انسان حاصل قدرت اوست ، به گفته وي:
اساس فضيلت عبارت است از کوشش براي حفظ وجود خود.انسان هر چه بيشتر در طلب آنچه برايش مفيد است، يعني وجود خود، بکوشد و بيشتر بر اين کار توانا باشد به همان اندازه بيشتر فضيلت دارد...حق هر شخص به وسيله فضيلت يا قدرت او تعريف مي شود (همان:128)
لاک نيز بين «حق»و «قدرت»رابطه روشني برقرار مي کند
همه افراد بشر در طبيعت عمومي، قوه ها و قدرت هاي يکسان هستند و بايد در حقوق امتيازات عمومي شريک باشند (1965:67).
ارتباط بين «حق »با «آزادي »بيش ار همه در استدلال هاي فلسفي کانت و هگل مدون شد.کانت در توضيح تمايز ميان عالم انديشه و عالم اراده، انديشه انسان را عامل مدرکات و نظم آنها مي شناسد، اما، معتقد است اراده انسان وي را قادر مي سازد که هدف خود را برگزيند و مسير امور را تغيير دهد.از نظر کانت، انسان، و کلاً هر موجود عاقلي، چونان يک غايت في نفسه وجود دارد. از طرف ديگر، وي در فلسفه اخلاق خود محوريت را به اراده فردي مي دهد و ازادي را چونان يک دارايي که متعلق به عليت اباده است مي شناسد وي اين ويژگي را از جمله «قوانين اختيار »در مقابل «قوانين طبيعي »، ناميده است و «حق»را اين گونه تعريف مي کند:
حق عبارت است از هر عملي که يا بنابر مبناي خرد و يا طبق قانون کلي، اختيار گزينش هر فرد با اختيار هر فرد ديگري هماهنگ باشد(کانت،1369:12-27)

پي نوشت ها :
 

*دانشيار دانشگاه تربيت مدرس amanoocheri@yahoo.com
1.Attributive
2.Relegative
3.Possessive
4.Kriton
5.Telos
6.Teieological
7.Ulpian
8.Isidore of Seville
9.Gratain
10.Pirma nature
11.Primum nature

منبع :پژوهش علوم سياسي شماره سوم ، پاييز و زمستان 1385،صص73،96

ادامه دارد ....



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط