عقل سرخ و حق سبز انسان شناسي اشراقي و حق انساني (3)
نويسنده :عباس منوچهري *
انسان شناسي اشراقي معناي وجودي آدمي را در دستيابي به مقامي در عالم مي بيند که متضمن رهائي اوست .اين تعبير با تعبير انسان شناسانه ايده آليسم آلماني که رهائي و خود اگاهي آدمي را غايت تاريخ مي بيند مشابهت دارد. انسان شناسي اشراقي، انسان را در تحول پذيري ، تعالي پذيري ، و تحقق وجودي و کمال يابي مي داند.اما، برخلاف انسان شناسي ايده اليستي ، فردگرانيست .مارتين هايدگر با استفاده از دو مفهوم نور طبيعي و بروز تعبيري اشراقي درباره ي انسان عرضه کرده است.چنين تعبيري پيش از هايدگر در اراي اشراقي سهروردي با بياني سمبليک در دو مقوله عقل سرخ و پرواز امده است.با توجه به تشابهات بين اين دو نوع انسان شناسي و تضمناتي که براي مفهوم «حق »در بر دارند، شايد بتوان «با استفاده از استعاره «سبز»، از مفهو م «حق سبز»به معني «حقوق انساني»سخن گفت.محور بحث «حق سبز »اين است که در بطن حيات بشر در طول تاريخ، سلطه به صور گوناگون اعمال شده است.و تا زماني که سلطه ورزي خصلت حاکم بر روابط ميان ادميان است «زندگي انساني »ناممکن است .«حق سبز »امکان زندگي فارغ از سلطه ميان آدميان را بيان مي کند.در اينجا، پس از بررسي رابطه تعابير مدرن انسان شناسانه با مقوله حق، مفهوم حق«سبز »به عنوان «حقوق انساني »با ابتناء به انسان شناسي اشراقي سهوروردي و انسان شناسي پديدار شناسانه هايدگر مطرح شده است
...قلب را نفس ناطقه ي انساني خوانند....و ان در تن ادمي نيست بلکه نظري از ان او به تن آدمي است و نظري به عالم ملکوت و او را روح هم خوانند و به زبان پارسي روان گويند و حکما نفس خوانند(همان:179).
به تعبير وي ، عقل امتداد يک خصلت خدايي است که انسان مي تواند آن را در عين زميني بودن به تناسب ظرفيت خويش کسب نمايد .(6)طبق اين تعبير،انسان موجود مادي و زميني صرف نيست، بلکه امتدادي وجودي است که از ازل تا ابد کشيده شده و امتداد يافته است.روح در سفر خود از ماو راء به دنيا تنها نيست، بلکه عقل نظري نيز او را همراهي مي کند(همان:121)حقيقت روح انساني ، نوري مجرد است نوري از انوار خداوند که ادراک کننده خويشتن خويش است .نوري محض که تنها تفاوت آن با انوار مقدس در دوري يا نزديکي به نورالانوار يا نور مطلق يا خداست(همان:167)طبق اين تعبير، تاريخ بشر، تاريخ احساس غربت يا جدائي او از اصل خويش است. تجليات گوناگون اين احساس جدايي را مي توان در تمامي اديان و فرهنگ ها ديد.تنها در دوره پس از رنسانس انسان غم غربت را از ياد برده و سپس در عصر مدرن ان را با درد تنهايي تعويض کرده است.
سهروردي به تبع ارسطو، معتقد است که براي شناختن هر چيز شخص اول بايد «خود »را بشناسد...در سطح عملي ، «من »منبع تمام اميال والاست که در حجاب وسوسه هاي بعد برزخي انسان پوشيده شده است.در سطحي نظري ، «من»سرچشمه ي معرفت شناسي اشراقي به شمار مي آورد(هما:103)از نظر او همه موجودات بالطبع طالب کمالند، و اين است دليل «ميل حيوانات به نور»(سهروردي 182/3:1380).
سهروردي ، شاخص وجودي انسان را نسبت هستي شناسانه وي با خداوند مي داند.در اين تعبير ثبوت هستي شناسانه بين خداوند و مخلوقات نفي مي شود و هر چيز به ميزان نوري که از خداوند -نورالانوار-کسب نمايد وجود دارد . به تعبير سهروردي ، به تعبير سهروردي، روح انساني در جريان هبوط بالهاي خود را از دست مي دهد و تا رويش بالها ديگر ناچار به سکونت در ربع مسکونِ فراق است(همان،131)در بينش عرفاني ، ادمي در جريان خلقت از اصل خويش دور مي شود ولذا سرگشته و بي وطن است:
ما از ماوراالنهر(که تعبيري مسبليک از اصل ماورايي ادمي است )آمده ايم، از نور مطلق، از درياي بي پايان نور مطلق، از ناکجا اباد(همان،119).
در عالم زندگي مشغله هاي عادي، در «غربت غربي»است، چه، خويشتن او در اين مشغله ها گم مي شود.اما، آدمي امکان گسستن، يا به تعبير سهروردي ،«پرواز»براي رسيدن به خانه ي وجودي(کوه قاف)را دارد.در رساله عقل سرخ، مرد سرخ روي شرح مي دهد که چگونه انسان در شکل اغازين خود سپيد و نوراني است، اما وقتي با ظلمت جهان مخلوق آميخته شد رنگ سرخ به خود گرفت(داکاني :108)گوهر شب افروز، که نخستين شيء افرينش است، همان عقلي است که علت اشراق است.اما کاربردِ اشتباه آن مي تواند به نتايجي فاجعه آميز بينجامد(همان:109)
اما، انسان به ميزان تلاش خويش امکان قرابت به خداوند را ، که همانا تحقق وجودي است.کسب مي کند آدمي با سکني گزيدن در قرب، مي تواند به وطن(سر منشأ )خويش باز مي گردد.چنين سکنايي در سفر روحاني تجربه مي شود .ضرورت هستي شناختيِ عروج روحاني در داستان هاي عرفاني سهروردي از زبان پرندگان، به تصوير کشيده شده است.در تعابير عرفاني سهروردي پرواز و پرنده دو نماد وجودي انسان اند.هدهد در رساله ي لغت موران نمادي است از «جان به تابناکي گراييده و روان به روشني رسيده »پرواز، شاخص وجود آدمي است، لذا عرفا از آن چونان حقيقت آدمي تعبير مي کنند.هدهد که تمثيل رمزي براي «عقل مستفاد»يا ولي الله است وقتي که طلب مرغان را به داشتن پادشاه مي بيند، «سيمرغ »را معرفي مي کند. سيمرغ، تمثيل جست و جوي وجودي است (همان:263)
هست ما را پادشاهي بي خلاف در پس کوهي که هست ان کوه قاف
نام او سيمرغ سلطان طيور او به ما نزديک و ما زو دور دور
رسيدن به چنين طلبي از طريق يک سفر روحاني معطوف به جست و جوي وجودي ممکن مي شود.سهروردي پرنده را به روح رهايي يافته از تن تأويل و تفسير مي کند (همان:264)وي «نفس»را موجودي مي داند که در قوس صعودي داراي حرکت استکمالي است و در اين سير تکاملي از مرتبه استعداد محض و قوه ي هيولايي به مرتبه ي عقل مستفاد و نفس قدسي مي رسد .وي به لحاظ اينکه نفس يک جنبه ي امکاني و يک جنبه ي وجوبي دارد آن را مانند سکه اي دو رويه مي داند که يک رويه ي آن به جهان قدس و رويه ي ديگر آن به سوي جهان حس است، و هر چه انسان بيشتر شرايط کمال نفساني را اباد سازد اينه ي وجودش روشن تر مي گردد و مي تواند نقش هايي از جهان غيب را در خود مشاهده کند.اين همان اشراق ، يعني تقرب آدمي به اصل(نور)خويش است (سهروردي، 181/171و سعيدي:110)
1.انسان چونان «امکان اصيل»
هايدگر معتقد است که در تاريخ تفکر غرب در باره «انسان»درست تفکر نشده است .به گفته وي تفکر متافيزيکي نتوانسته است انسان را در جايگاه واقعي خود ببيند و اومانيسم مدرن نيز در امتداد متافيزيک به خطاي مشابهي در مورد انسان دچار شده است:
متافيزيک درباره انسان به جهت حيواني آن و نه به جهت انساني آن فکر مي کند.(7)عالي ترين تعريف اومانيستي از سرشت انسان هنوز ارزش خاص انسان را تجربه نکرده است(8)آدمي موجودي است که در بودنش دل مشغولي بودن خود را دارد.او هستي -سرا (Dasein)است، يعني آنجائي (Da)که هستي (Sein)حادث مي شود «آن بودني که هستي سرا مي تواند به طريقي به آن مربوط شود، و هميشه به طريقي مربوط مي شود ، زيستمان نام دارد.»«هستي سرا به طريقي هست که بنا به بودن خود،چيزي چون بودن را مي فهمد.»شيوه ي بنيادين زندگي آدمي، فهميدن است .فهميدن يعني «از پس کاري برآمدن»،«در پي چيزي بودن»،قادر به انجام کاري بودن.در فهميدن ، چيزي که آدمي قادر به انجام آن است يک چه نيست ، بلکه «بودن چونان زيستن »است
ادمي هميشه خود را بر حسب ممکنات فهميده است و خواهد فهميد .امکان يعني آنچه نه هنوز واقعي و نه هميشه ضروري است .امکان فقط آنچه را ممکن است مشخص مي کند بنابراين، زندگي از يکسو با «فروفکندگي »در قيد تعين قرار دارد و از سوي ديگر با «فرافکني»رو به سوي ممکنات دارد .به عبارت ديگر زندگي در عين حال پرتاب شدگي و ممکن بودن است
به اين معنا، آدمي سراي بودن و نور طبيعي است، چون او تنها موجودي است که ممکن بودن مشخصه اوست .در انسان، بودن امکان تجلي مي يابد .چه بودن در زبان و زمان حادث مي شود و ادمي موجودي زباني و زماني است. تفکر ادمي به زبان در آمدن بودن است.ادمي سخنگوي بودن است.براي چنين سخنگوئي آدمي بايد به سخن بودن گوش فرادهد.او «سراي بودن »است او «نور طبيعي »است.چون آشکارگر است.اشکار گري او به تبع دوچيز است:او نگران بودن است و او با فهم خود امکان ها را فرا مي افکند.
اين فرافکني با تفسير و نهايتاً زبان انجام مي شود .تفکر هم امري زباني است.پس معناي بودن با اشکار گري آدمي به روشني مي آيد، به شرط آنکه ادمي مخاطب بودن باشد و نه سرور آن .در همين جا است که تعبير هايد گر در مقابل تعبير فردگرائي تملکي مطرح مي شود.ميل به سروري، که از ميل به قدرت سرچشمه گرفته است مانع از اشکارگري آدمي مي شود.با تملک بودنيها ادمي تجليات بودن را به سلطه خود مي کشاند و امکان تجلي را از آنها مي گيرد.تفکر ابزاري هم به همين سان به جاي آشکاري بودن ان را به خفا مي برد.اما، امکان زيستماني ديگري براي هر آدمي وجود دارد که همان امکان اصيل است.(9)امکان اصيل در بروز است .بروز همانا فهمي است که فارغ از زيستن به تبع آنچه از پيش براي آدمي تعيين شده است زيسته مي شود .چنين کاري با «ميزباني وجودي »ممکن مي شود.ميزباني وجودي همانا اصالت وجودي ادمي و زيستمان اصيل است.در زيستمان اصيل، رابطه انسان با جهان پيرامون وي، يعني با چيزها و ديگران ، نسبت ميزباني وجودي است و نه قدرت بهره گيري از آنها.
با ميزباني وجودي معناي بودن امکان به روشني در آمدن را مي يابد، و حقيقت که همانا نامستوري است به اشکاري مي آيد.و اين آنجا ممکن است که آدمي مخاطب بودن باشد.و بدين سان محمل حدوث بودن باشد .اين حدوث همان معناي بودن است، معناي بودنِ ما چونان فرد و چونان نوع.
تا زماني که بودن به آشکاري در نيايد در مستوري باقي است.لذاست که حقيقت همانا نامستوري است .انديشه ان گاه که در جهت اين نامستوري باشد محمل بروز و اشکاري بودن است.بنابراين، حقيقت همان آزادي است؛چه، بودن در آن به آشکاري مي آيد .بدين معنا ، اگر انديشه در جهت حقيقت باشد محل نجات هم هست .بدين معنا، «ميزباني »محل نجا ت است چون در آن انديشه با رهائي طلبي پيوند خورده است
لذا، بر خلاف فهم مدرن از انسان، قدرت ورزي انسان نه تنها خصلت وجودي او نيست بلکه منشأ افول وي نيز هست.به عبارت ديگر، انسان جاي اشراق (Lichtung)بودن است .اما، تعبير مدرن از انسان درست در خلاف برقراري رابطه با بودن شکل گرفته است:
ارتباط مدرن و دگرگرون شده ي انسان با طبيعت تهديدي است بر وجود اصيل او و عاملي است براي فراموشيِ بودن.هيچ چيز براي او در جهان انتزاعي اش واقعاً حضور ندارد؛ لذا بزرگترين خطر هنگامي است که ناآگاهانه خود را با بيگانگي و بي ريشگي سازگار کنيم (اسميت،375:1380)
2.حق سبز
«حق»از واژه عبري «حق»، يعني «حکم»مي آيد و چونان «حکم وجودي »است که به تبع «انسان »به آشکاري مي آيد .آدمي چونان(هستي سرا)امتدادي است براي هستي، يا چونان پرتوئي از نورالانور، امتدادي است از نور مطلق .بنابراين، انسان نه در سرشت و نه در سرنوشت خود موجودي صرفاً زميني-خاکي نيست .چنين انسان شناسي از نظر فلسفي حداقل گرا و از نظر عملي و نتايج حداکثر گرا ست.يعني، تعبيري است که فارغ از بار فرهنگي مبنايي فرااستدلالي دارد.در عين حال، به نتايجي بيش از آنچه اکنون در نظر گرفته شده است چشم دارد.
انسان اشراقي واسطه نور است؛چيزها به تبع وجود او در جهان به روشنايي مي ايند .هستي سرا تا جايي که سخنگوي زبان و محمل بودن است، و عقل سرخ تا جايي که محمل نور و عقل قدسي است، واسطه عيان شدن است.هر انساني چنين امکان وجودي را داراست .نقض اين امکان نقض حق انسان بودن است.وجود آدمي متضمن (حق)است؛چون وجه بنيادين وجود او امکان است.بدين معنا«حق سبز»همانا ادا کردن حق انسان بودن است.منظور از سبز همان ممکن است .انسان بودن يک حق امکاني است.
ادامه دارد ....
/ج
انسان چونان «عقل سرخ»
...قلب را نفس ناطقه ي انساني خوانند....و ان در تن ادمي نيست بلکه نظري از ان او به تن آدمي است و نظري به عالم ملکوت و او را روح هم خوانند و به زبان پارسي روان گويند و حکما نفس خوانند(همان:179).
به تعبير وي ، عقل امتداد يک خصلت خدايي است که انسان مي تواند آن را در عين زميني بودن به تناسب ظرفيت خويش کسب نمايد .(6)طبق اين تعبير،انسان موجود مادي و زميني صرف نيست، بلکه امتدادي وجودي است که از ازل تا ابد کشيده شده و امتداد يافته است.روح در سفر خود از ماو راء به دنيا تنها نيست، بلکه عقل نظري نيز او را همراهي مي کند(همان:121)حقيقت روح انساني ، نوري مجرد است نوري از انوار خداوند که ادراک کننده خويشتن خويش است .نوري محض که تنها تفاوت آن با انوار مقدس در دوري يا نزديکي به نورالانوار يا نور مطلق يا خداست(همان:167)طبق اين تعبير، تاريخ بشر، تاريخ احساس غربت يا جدائي او از اصل خويش است. تجليات گوناگون اين احساس جدايي را مي توان در تمامي اديان و فرهنگ ها ديد.تنها در دوره پس از رنسانس انسان غم غربت را از ياد برده و سپس در عصر مدرن ان را با درد تنهايي تعويض کرده است.
سهروردي به تبع ارسطو، معتقد است که براي شناختن هر چيز شخص اول بايد «خود »را بشناسد...در سطح عملي ، «من »منبع تمام اميال والاست که در حجاب وسوسه هاي بعد برزخي انسان پوشيده شده است.در سطحي نظري ، «من»سرچشمه ي معرفت شناسي اشراقي به شمار مي آورد(هما:103)از نظر او همه موجودات بالطبع طالب کمالند، و اين است دليل «ميل حيوانات به نور»(سهروردي 182/3:1380).
سهروردي ، شاخص وجودي انسان را نسبت هستي شناسانه وي با خداوند مي داند.در اين تعبير ثبوت هستي شناسانه بين خداوند و مخلوقات نفي مي شود و هر چيز به ميزان نوري که از خداوند -نورالانوار-کسب نمايد وجود دارد . به تعبير سهروردي ، به تعبير سهروردي، روح انساني در جريان هبوط بالهاي خود را از دست مي دهد و تا رويش بالها ديگر ناچار به سکونت در ربع مسکونِ فراق است(همان،131)در بينش عرفاني ، ادمي در جريان خلقت از اصل خويش دور مي شود ولذا سرگشته و بي وطن است:
ما از ماوراالنهر(که تعبيري مسبليک از اصل ماورايي ادمي است )آمده ايم، از نور مطلق، از درياي بي پايان نور مطلق، از ناکجا اباد(همان،119).
در عالم زندگي مشغله هاي عادي، در «غربت غربي»است، چه، خويشتن او در اين مشغله ها گم مي شود.اما، آدمي امکان گسستن، يا به تعبير سهروردي ،«پرواز»براي رسيدن به خانه ي وجودي(کوه قاف)را دارد.در رساله عقل سرخ، مرد سرخ روي شرح مي دهد که چگونه انسان در شکل اغازين خود سپيد و نوراني است، اما وقتي با ظلمت جهان مخلوق آميخته شد رنگ سرخ به خود گرفت(داکاني :108)گوهر شب افروز، که نخستين شيء افرينش است، همان عقلي است که علت اشراق است.اما کاربردِ اشتباه آن مي تواند به نتايجي فاجعه آميز بينجامد(همان:109)
اما، انسان به ميزان تلاش خويش امکان قرابت به خداوند را ، که همانا تحقق وجودي است.کسب مي کند آدمي با سکني گزيدن در قرب، مي تواند به وطن(سر منشأ )خويش باز مي گردد.چنين سکنايي در سفر روحاني تجربه مي شود .ضرورت هستي شناختيِ عروج روحاني در داستان هاي عرفاني سهروردي از زبان پرندگان، به تصوير کشيده شده است.در تعابير عرفاني سهروردي پرواز و پرنده دو نماد وجودي انسان اند.هدهد در رساله ي لغت موران نمادي است از «جان به تابناکي گراييده و روان به روشني رسيده »پرواز، شاخص وجود آدمي است، لذا عرفا از آن چونان حقيقت آدمي تعبير مي کنند.هدهد که تمثيل رمزي براي «عقل مستفاد»يا ولي الله است وقتي که طلب مرغان را به داشتن پادشاه مي بيند، «سيمرغ »را معرفي مي کند. سيمرغ، تمثيل جست و جوي وجودي است (همان:263)
هست ما را پادشاهي بي خلاف در پس کوهي که هست ان کوه قاف
نام او سيمرغ سلطان طيور او به ما نزديک و ما زو دور دور
رسيدن به چنين طلبي از طريق يک سفر روحاني معطوف به جست و جوي وجودي ممکن مي شود.سهروردي پرنده را به روح رهايي يافته از تن تأويل و تفسير مي کند (همان:264)وي «نفس»را موجودي مي داند که در قوس صعودي داراي حرکت استکمالي است و در اين سير تکاملي از مرتبه استعداد محض و قوه ي هيولايي به مرتبه ي عقل مستفاد و نفس قدسي مي رسد .وي به لحاظ اينکه نفس يک جنبه ي امکاني و يک جنبه ي وجوبي دارد آن را مانند سکه اي دو رويه مي داند که يک رويه ي آن به جهان قدس و رويه ي ديگر آن به سوي جهان حس است، و هر چه انسان بيشتر شرايط کمال نفساني را اباد سازد اينه ي وجودش روشن تر مي گردد و مي تواند نقش هايي از جهان غيب را در خود مشاهده کند.اين همان اشراق ، يعني تقرب آدمي به اصل(نور)خويش است (سهروردي، 181/171و سعيدي:110)
1.انسان چونان «امکان اصيل»
هايدگر معتقد است که در تاريخ تفکر غرب در باره «انسان»درست تفکر نشده است .به گفته وي تفکر متافيزيکي نتوانسته است انسان را در جايگاه واقعي خود ببيند و اومانيسم مدرن نيز در امتداد متافيزيک به خطاي مشابهي در مورد انسان دچار شده است:
متافيزيک درباره انسان به جهت حيواني آن و نه به جهت انساني آن فکر مي کند.(7)عالي ترين تعريف اومانيستي از سرشت انسان هنوز ارزش خاص انسان را تجربه نکرده است(8)آدمي موجودي است که در بودنش دل مشغولي بودن خود را دارد.او هستي -سرا (Dasein)است، يعني آنجائي (Da)که هستي (Sein)حادث مي شود «آن بودني که هستي سرا مي تواند به طريقي به آن مربوط شود، و هميشه به طريقي مربوط مي شود ، زيستمان نام دارد.»«هستي سرا به طريقي هست که بنا به بودن خود،چيزي چون بودن را مي فهمد.»شيوه ي بنيادين زندگي آدمي، فهميدن است .فهميدن يعني «از پس کاري برآمدن»،«در پي چيزي بودن»،قادر به انجام کاري بودن.در فهميدن ، چيزي که آدمي قادر به انجام آن است يک چه نيست ، بلکه «بودن چونان زيستن »است
ادمي هميشه خود را بر حسب ممکنات فهميده است و خواهد فهميد .امکان يعني آنچه نه هنوز واقعي و نه هميشه ضروري است .امکان فقط آنچه را ممکن است مشخص مي کند بنابراين، زندگي از يکسو با «فروفکندگي »در قيد تعين قرار دارد و از سوي ديگر با «فرافکني»رو به سوي ممکنات دارد .به عبارت ديگر زندگي در عين حال پرتاب شدگي و ممکن بودن است
به اين معنا، آدمي سراي بودن و نور طبيعي است، چون او تنها موجودي است که ممکن بودن مشخصه اوست .در انسان، بودن امکان تجلي مي يابد .چه بودن در زبان و زمان حادث مي شود و ادمي موجودي زباني و زماني است. تفکر ادمي به زبان در آمدن بودن است.ادمي سخنگوي بودن است.براي چنين سخنگوئي آدمي بايد به سخن بودن گوش فرادهد.او «سراي بودن »است او «نور طبيعي »است.چون آشکارگر است.اشکار گري او به تبع دوچيز است:او نگران بودن است و او با فهم خود امکان ها را فرا مي افکند.
اين فرافکني با تفسير و نهايتاً زبان انجام مي شود .تفکر هم امري زباني است.پس معناي بودن با اشکار گري آدمي به روشني مي آيد، به شرط آنکه ادمي مخاطب بودن باشد و نه سرور آن .در همين جا است که تعبير هايد گر در مقابل تعبير فردگرائي تملکي مطرح مي شود.ميل به سروري، که از ميل به قدرت سرچشمه گرفته است مانع از اشکارگري آدمي مي شود.با تملک بودنيها ادمي تجليات بودن را به سلطه خود مي کشاند و امکان تجلي را از آنها مي گيرد.تفکر ابزاري هم به همين سان به جاي آشکاري بودن ان را به خفا مي برد.اما، امکان زيستماني ديگري براي هر آدمي وجود دارد که همان امکان اصيل است.(9)امکان اصيل در بروز است .بروز همانا فهمي است که فارغ از زيستن به تبع آنچه از پيش براي آدمي تعيين شده است زيسته مي شود .چنين کاري با «ميزباني وجودي »ممکن مي شود.ميزباني وجودي همانا اصالت وجودي ادمي و زيستمان اصيل است.در زيستمان اصيل، رابطه انسان با جهان پيرامون وي، يعني با چيزها و ديگران ، نسبت ميزباني وجودي است و نه قدرت بهره گيري از آنها.
با ميزباني وجودي معناي بودن امکان به روشني در آمدن را مي يابد، و حقيقت که همانا نامستوري است به اشکاري مي آيد.و اين آنجا ممکن است که آدمي مخاطب بودن باشد.و بدين سان محمل حدوث بودن باشد .اين حدوث همان معناي بودن است، معناي بودنِ ما چونان فرد و چونان نوع.
تا زماني که بودن به آشکاري در نيايد در مستوري باقي است.لذاست که حقيقت همانا نامستوري است .انديشه ان گاه که در جهت اين نامستوري باشد محمل بروز و اشکاري بودن است.بنابراين، حقيقت همان آزادي است؛چه، بودن در آن به آشکاري مي آيد .بدين معنا ، اگر انديشه در جهت حقيقت باشد محل نجات هم هست .بدين معنا، «ميزباني »محل نجا ت است چون در آن انديشه با رهائي طلبي پيوند خورده است
لذا، بر خلاف فهم مدرن از انسان، قدرت ورزي انسان نه تنها خصلت وجودي او نيست بلکه منشأ افول وي نيز هست.به عبارت ديگر، انسان جاي اشراق (Lichtung)بودن است .اما، تعبير مدرن از انسان درست در خلاف برقراري رابطه با بودن شکل گرفته است:
ارتباط مدرن و دگرگرون شده ي انسان با طبيعت تهديدي است بر وجود اصيل او و عاملي است براي فراموشيِ بودن.هيچ چيز براي او در جهان انتزاعي اش واقعاً حضور ندارد؛ لذا بزرگترين خطر هنگامي است که ناآگاهانه خود را با بيگانگي و بي ريشگي سازگار کنيم (اسميت،375:1380)
2.حق سبز
«حق»از واژه عبري «حق»، يعني «حکم»مي آيد و چونان «حکم وجودي »است که به تبع «انسان »به آشکاري مي آيد .آدمي چونان(هستي سرا)امتدادي است براي هستي، يا چونان پرتوئي از نورالانور، امتدادي است از نور مطلق .بنابراين، انسان نه در سرشت و نه در سرنوشت خود موجودي صرفاً زميني-خاکي نيست .چنين انسان شناسي از نظر فلسفي حداقل گرا و از نظر عملي و نتايج حداکثر گرا ست.يعني، تعبيري است که فارغ از بار فرهنگي مبنايي فرااستدلالي دارد.در عين حال، به نتايجي بيش از آنچه اکنون در نظر گرفته شده است چشم دارد.
انسان اشراقي واسطه نور است؛چيزها به تبع وجود او در جهان به روشنايي مي ايند .هستي سرا تا جايي که سخنگوي زبان و محمل بودن است، و عقل سرخ تا جايي که محمل نور و عقل قدسي است، واسطه عيان شدن است.هر انساني چنين امکان وجودي را داراست .نقض اين امکان نقض حق انسان بودن است.وجود آدمي متضمن (حق)است؛چون وجه بنيادين وجود او امکان است.بدين معنا«حق سبز»همانا ادا کردن حق انسان بودن است.منظور از سبز همان ممکن است .انسان بودن يک حق امکاني است.
پي نوشت ها :
*دانشيار دانشگاه تربيت مدرس
ادامه دارد ....
/ج