مظفر شيرازي؛ شعر و انديشه‌هايش (2)

مظفر مسلماني است که ژرفاي اسلام را مي‌شناسد و بدين دين سهل و سمح دل بسته است و آن را مايه نجات و رهائي بشر مي‌داند و در شعر خود همه جا نگران اعتلاء و عظمت اسلام و مسلمين است، رنج مسلمانان دلش را مي‌آزارد و يا خاطر نشان ساختن عوامل عقب افتادگي و انحطاط مسلمانان، در آرزوي اعاده مجد و شکوه ديرين اسلام است:
دوشنبه، 20 دی 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مظفر شيرازي؛ شعر و انديشه‌هايش (2)

مظفر شيرازي؛ شعر و انديشه‌هايش (2)
title


 

نويسنده:دکتر منصور رستگار فسايي




 

مظفر مسلماني است که ژرفاي اسلام را مي‌شناسد و بدين دين سهل و سمح دل بسته است و آن را مايه نجات و رهائي بشر مي‌داند و در شعر خود همه جا نگران اعتلاء و عظمت اسلام و مسلمين است، رنج مسلمانان دلش را مي‌آزارد و يا خاطر نشان ساختن عوامل عقب افتادگي و انحطاط مسلمانان، در آرزوي اعاده مجد و شکوه ديرين اسلام است:

وقت است که اولياي اسلام
کوشند بي‌بقاي اسلام

بندند کمر به خدمت دين
دارند به پا لواي اسلام

هر چيز براي خود پسندند
دارند روا براي اسلام

جان بذل کنند و سر نپيچند
يک ذرّه ز خاک پاي اسلام

صلح تو به کافران حربي
جنگ است به پيشواي اسلام...

او از مسلمانان مي‌خواهد تا حقوق خود را بشناسند و رفتار و کرداري در خور شأن مسلماني خويش داشته باشند و اين کار جز به نيروي اتحاد و همدلي آنان ميسّر نيست:

آوخ که شد از فشار کفّار
روز خوش مسلمين شب تاز

مسلم نتوان که ديد مسلم
گرديده اسير چنگ کفّار

وقت است که مسلمين عالم
گردند به يکدگر ز جان يار

آخر نه امام مسلمين گفت
قتل است به از سواري عار
O
طريق کفر رها کن بيا مسلمان باش
به زير سايه اسلام و اهل ايمان باش

او مي‌خواهد تمام اسلام مداران به کار دين سرگرم و اهل عمل و تقوا باشند و «درد دين» انگيزه ي تمام فعاليت هاي ايشان باشد:

سرگرم اگر نبود به دنيا فقيه شهر
ما را نمي‌نمود بدين گونه سرد دين

نازم به زهد شيخ که از غايت تقي
هرگز به دامنش ننشسته است گرد دين

معلوم‌ شد که ‌صد يک ‌دعوي‌ عمل ‌نداشت
با هر که باختيم به هر گوشه نرد دين

گر باغبان دولت و ملّت کنند سعي
ظاهر شود ز شاخه اميد ورد دين

بي‌دردي «مظفر» از اين پيش تا به چند
کن جهد در طلب اگرت هست درد دين...

او در آرزوي دور شدن مسلمانان از طريق گمراهي است و مي‌خواهد که رهبران مسلمانان صداقت و راستي و يک رنگي پيشه کنند و در برابر نمايندگان کفر به خاطر جاه و ماه، ذليل نباشند:

هر ملّتي که پي ببرد بر حقوق خويش
ديگر قدم نمي‌زند اندر ره ضلال

اسلاميان شهنشه روي زمين شوند
گر پا نهند بر اثر مصطفي و آل

مسلم چرا براي نمايندگان کفر
خود را کند ذليل به اميد جاه و مال

نابود و نيست باد مسلمان فاسقي
کاتش به قيصريه زند بهر دستمال

 

مظفر و دين و وطن
 

مظفر در دوره‌اي زندگي مي‌کند که تلقي تازه و شورانگيزي از «وطن» در ذهن مردم جاي باز کرده است. او عاشق سرزمين و وطن خويش است و مي‌انديشد که وطن سرمايه بزرگ همه مردم اين سرزمين ايزدي است و مسلمانان بايد با عدل و داد و برادري، وطن را پاسداري کنند و آن را آزاد و آباد سازند، او همه جا «دين» و «وطن» را يک مفهوم گسترده دلبستگي مي‌داند و از حبّ وطن به عنوان نشانه‌اي از ايمان ياد مي‌کند:

 

حديث حبّ وطن گر شنيده‌اي اي دوست
به دفع دشمن دين، جان نثار ايران باش

او چند قطعه وطنيه ي مؤثر دارد که در ضمن همه ي آن ها، روشنت بينانه عزّت ايران و اسلام را توأم مي‌داند و کار و تلاش مسلمانان ايراني را موجب سربلندي و عظمت ايران و اسلام مي‌شناسد:

اي مسلمانان براي حفظ ناموس وطن
روزگار و روزگار است آن بيکاري گذشت

عزّت اسلام زير برق شمشير است و بس
هرکه اين عزّت ‌به ‌دست ‌آورد، از خواري ‌گذشت

اي مظفر از خدا اصلاح ايران را طلب
ز آنکه بدبختي ما از هر چه پنداري گذشت

در يکي از قطعات وطنيه مظفر همه جا سخن از يگانگي وطن و دين است:

تا نبرد دشمن از کف تو وطن را
گوش کن اي دوست، پند پير کهن را

دين و وطن هر دو دوستان قديمند
دست ز دامن مدار، دين و وطن را

جان و بدن را بعينه دين و وطن دان
کس نفروشد به مفت جان و بدن را

از پي دفع مخالف وطن و دين
راحت جان را فزاي و زحمت تن را

مرد مجاهد براي دفع مخالف
دوزد و پوشد به جاي جامه، کفن را

با چه زبان گويمت که حفظ وطن کن
چون نکني هيچگونه درک سخن ر ا

تا من و تو در ميانه هست، وطن نيست
در ره حب الوطن بکش، تو و من را

او با اندوه بسيار مي‌داند که سرنوشت وطن بازيچه دست قدرت هاي سلطه‌گر آن روز جهان شده است و ملت به منزله ي گله‌اي مظلوم و بي‌ شبان در ميان خرس و کفتار گرفتار آمده است:

... چون حبّ وطن بود ز ايمان
فرموده چنين رسول مختار

گر دنيي و آخرت ببخشند
کاين هر دو بگير و ملک بگذار

ما يوسف خود نمي‌فروشيم
تو سيم سياه خود نگهدار

ايران که عزيز آسيا بود
گردييده به چشم دشمنان خوار

يکدم نشده هنوز آزاد
ترسم که شود زنو گرفتار

همسايه دمي نمي‌گذارد
کاين خانه براي خود کند کار

از يک طرفي تجاوز روس
وز يک طرف انگليس مکّار

اين گله بي‌شبان مظلوم
سرگشته ميان خرس و کفتار...

مظفر، ايراني شجاع و مسلمان را در دوران انقلاب مشروطيت تشويق مي‌کند که در مقابل اجانب بايسنتد و با شجاعت و استقامت، استقلال و شرافت ملّي خويش را نگهباني کند:

مرد وطن خواه بهر دفع اجانب
خوابگهش روز و شب به خانه ي زين است

همچو مظفر ز عيش قطع نظر کرد
هر که بدين دور انقلاب، قرين است

مشکلات و گرفتاري هاي مردم ايران، دمي مظفّر را رها نمي‌کند و او پيوسته در بند آزادي و رهائي هموطنان خويشتن است و به همين دليل در دوران مشروطيت، به طرفداري از اين نهضت مردمي برمي‌خيزد و هواداري از آن را توصيه مي‌کند، ترک هوا و هوش را مي‌خواهد و حبّ دين و وطن را در دل مي‌پرورد:

خاک ايران همه گر پر شود از استبداد
دامن دولت مشروطه ز کف نتوان داد

تيشه عدل به چنگ آر و بکن ريشه ظلم
اگرت هست اميد ثمر از نخل مراد

جرف حق را بزن و بيم ز تکفير مکن
ز آنکه بازار مکفّر ز غرض گشت کساد

تو به بادارندهي خانه ي بدخواه وطن
او دهد ثروت و دين وطنت را بر باد

گويمت معني حرّيت و آزادي چيست
بنده حق شو و از هر دو جهان باش آزاد

دفع اعدادي وطن از سر اهل اسلام
بر مسلمانان واجب شد و کردند جهاد

مال و جان ‌صرف ره حفظ وطن‌ ساخته‌اند
اين بنائي است که «ستّار» در اين ‌کار، نهاد
O
در دل ما هيچ حبّ دين و وطن نيست
غير هوي و هوس حبيب نداريم

مظفر و آزادي
در شعر مظفر، «آزادي» دو مفهوم جدا از هم دارد، نخستين تعبير که همان تعبير قُدما از آزادي به حساب مي‌آيد، نوعي آزادگي و وارستگي و ترک تعلقات دنيوي را اراده مي‌کند که ملازم با شعر عرفاني و انديشه‌هايي است که کرامت انساني را در رهايي از قيود و تعلّقات جهان مادي مي‌شناسد:

ز هر که جست مظفر طريق آزادي
جواب داد که من نيز خود گرفتار

عشقت از هر دو جهان فارغ و آزادم کرد
چونکه دانست من خسته، گرفتار توام

تعبير دوم از آزادي، نتيجه تحولات و آگاهي هاي اجتماعي و سياسي و فرهنگي و خاص دوران آزادي خواهي و عدالت جوئي مشروطيت است و طبعاً در شعر قدما بدين معني مورد توجه قرار نداشته است:

گفتم که به مشروطه آزاد شود ملّت
مشروطه شد و ملّت، آزاد نخواهد شد
O
ايان که عزيز آسيا بود
گرديده به چشم دشمنان خوار

يکدم نشده هنوز آزاد
ترسم که شود ز نو گرفتار

مظفر و انديشه‌هايش در باب علل عقب افتادگي هاي جامعه
براي شاعري دنيا ديده و رنج کشيده و درد شناس چون «مظفر» که طعم فقر و رنج و مسکنت‌هاي اجتماعي را چشيده و درد جعل و عوارض ناشي از ساده لوحي را در جامعه شناخته است و عواقب ظلم ظالمان و خشونت استبدادگران و نفوذ عوامل خارجي را مي‌داند و سلطه طلبي طبقات مرفّه داخلي را لمس کرده است، سخن گرفتن از علل عقب ماندگي ها و بيچارگي هاي مردم مشکل نيست، او دردها را مي‌داند، امّا طبيبي چاره‌گر را سراغ ندارد:

درد هزاران و يک طبيب نداريم
ما مگر از زندگي نصيب نداريم

زينت هر قوم علم و صنعت او شد
ما همه جهد آمديم و زيب نداريم

حکمت ما بين که بهر دفع مجادل
در ره حق، واعظ و خطيب نداريم

هر که به نوعي فريبمان دهد و ما
کار بجز خوردن فريب نداريم

نکته همان بيت اول است «مظفر»
درد هزاران و يک طبيب نداريم

حق طلبي و عدالت خواهي
مظفر مي‌داند که بسياري از مفاسد اجتماعي ناشي از تضييع حقوق مردم و خود اين امر نتيجه ضعف قانون و عدالت اجتماعي است. بنابراين همه جا حق طلب و عدالت جوست و پيروي از حق و عدالت را توصيه مي‌کند:

در راه حقيقت اي برادر
بي ترس و طمع چو شير بگذر

با دشمن دين به عرصه جنگ
سرباز دلير باش و بي ‌ننگ

در راه خدا به استقامت
مردانه بزن دم از شجاعت

حق است که مايه نجات است
حق است که چشمه حيات است

بر بند کمر به عدل و احسان
تا نام ترا بر بد انسان

عدل آيت محکم الهي است
عدل آينه جمال شاهي است

هر چيز به خويشتن پسندي
بايد همه بر وطن پسندي

هر روز چو آفتاب خاور
کن کشور خويش را منوّر

مظفر معتقد است که «نور ترقي» از خرد و آگاهي بر مي‌آيد و تا خردجوئي و آگاهي به دل ها راه پيدا نکنند، مشکلات جامعه گشوده نمي‌شود؛

اي مظفر کمر به خدمت دانايان بند
زآنکه دانش طلبان گوش به نادان نکنند

مظفر و مشروطيت:
گفتيم که «مظفر» در هنگام وقوع انقلاب مشروطيت، در صف آزادي خواهان درآمد و در اين دوران با آن روح مبارز و خيرخواه و آزاده‌اي که داشت، اشعار متنوع و فراواني در ستايش مشروطيت سرود، اما تحليل اين اشعار نشان مي‌دهد که علي‌رغم همه خوش بيني هاي اوليه، توقعات او و مردم ايران از مشروطيت برآورده نشده است و به قول مظفر:

گفتم که به مشروطه آزاد شود ملّت
مشروطه شد و ملّت آزاد نخواهد شد

بدين ترتيبت «مشروطيت» در شعر مظفر دو نوع انعکاس بر جا مي‌نهد، شيفتگي نخستين و آرزوهاي دور و درازي که در امثال اين قطعه منعکس شده است:

خاک ايران همه گر پر شود از استبداد
دامن دولت مشروطه ز کف نتوان داد

تيشه عدل به چنگ آر و بکن ريشه ظلم
اگرت هست اميد ثمر از نخل مراد

مال و حان ‌صرف ره حفظ وطن‌ ساخته‌اند
اين‌ بنايي است ‌که «ستار» در اين کار نهاد

بنده همّت سردار و سپهدار شديم
که برآوردند از باغ وطن بيخ فساد

از سر ما ضعفا دفع اجانب کردند
شاد باشند که شد صاحب دين زايشان شاد

مستبد روز و شب اين شعر مناسب خواند
«طبل پنهان‌ چه زنم طشت من از بام ‌افتاد...»

چونکه قانون بود امروز به ايران جاري
اي جفاکش مکن از دست ستمگر فرياد

رکن ‌مشروطه ‌به ‌تحقيق‌ وکيل‌ است و وکيل
زآنکه بي ‌علم نشد هيچ خرابي آباد

او به دليل همين دلبستگي به مشروطيت است که «مظفرالدين شاه» صادر کننده فرمان مشروطيت را مي‌ستايد و حتي تخلص خود را نيز به احترام او برمي‌گزيند زيرا معتقد است که:

نيّت شاه مظفر چو به عدل است و به داد
هيچکس را به جهان ظلم تقاضا نشود

مظفر به مجلس اميد فراوان مي‌بندد و مجلسيان را مي‌ستايد و از آنان مي‌خواهد تا کمر به خدمت مردم ببندند:

اي مجلس نامدار ايران
بر دست شماست کار ايران

ملت بر کف شما نهادند
سر رشته اختيار ايران

گفتند شما کبار قوميد
فرياد رس صغار ايران

بنديد کمر به نظم کشور
کوبيد سر شرار ايران

بالجمله اگر کسي نباشد
امروز نگاهدار ايران

با گريه و زاري و تضرع
نالم بر کردگار ايران ‍...

امّا ديري نمي‌پايد که اميدهاي او به مشروطيت به نوميدي تبديل مي‌شود و شاعر لب شکوه مي‌گشايد که؛

افسوس که به نشد بتر شد
بي‌نظمي ملک بيشتر شد

هر فتنه به هر ديار برخاست
از مردم پوچ بي ‌هنر شد

شيراز که بود شهر آباد
بي‌زلزله زير او زبر شد

و نوميدوار ابراز عقيده مي‌کند که؛

امر مشروطه بدين گونه که مي‌آيد پيش
مستبد ماند و آن چيز که گويند کشاد

و باز از مشروطه بي ‌مجلس و سنا مي‌نالد که:

از بعد قبول التيماتوم
کو قوّت و قدرت تکلم

حرفي دو سه بود بر زبان ها
آنهم ز دهان خلق شد گم

مشروطه بي‌سنا و مجلس
شد باعث اين همه تزاحم

گوئي که شد آسمان اسلام
بي‌کوکب و مهر و ماه و انجم

رندان پس از انفصال مجلس
کردند به زير لب تبسّم

جا دارد اگر وطن فروشان
جويند به ديگران، تقدّم

مظفر در قطعه ي «دفع ستم» چنان مي‌نمايد که کاملاً از رفتار زمامداران و مجلس نشينان سرخورده و نوميد است زيرا مي‌بيند که بار ديگر بساط اشرافيت مضمحل رونق کهن را بازيافته و تعظيم ارباب زر و زور حسب المعمول رواج يافته است:

اي کمر بستگان به دفع ستم
اول آن به که خود ستم نکنيد

چون شما لاف مردمي زده‌ايد
قد نامردمي علم نکنيد

دشمنان را به خانه ره ندهيد
شهد در کام دوست سم نکنيد

وطن خويش را خراب چنين
بهر آبادي شکم نکنيد

بي ‌شادي چند روزه ي خويش
ملتي را اسير غم نکنيد

عوض آه و ناله مظلوم
گوش آواز زير و بم نکنيد

چون شما زادگان جمشيديد
قصد تخريب ملک جم نکنيد

وضع قانون همه مساوات است
در مجازات بيش و کم نکنيد

راستي در برابر اشراف
بهر تعظبم پشت خم نکنيد

درد عميق، و تأسّف بسيار مظفر از آن است که با وقوع مشروطيت، بيماري و فقر ريشه کن نشده است و ظلم و ستم و بي عدالتي همچنان ادامه دارد؛

يارم شده مبتلاي نوبه
هر روز خورد دواي توبه

تنها نه نگار من که خلقي است
سرگشته و مبتلاي نوبه

حال دل هر که را که پرسم
افغان کند از جفاي نوبه
O
بيچارگان ز خانه برون سر نمي‌کنند
اين قوم گشته‌اند مگر شرمسار برف

هرکس ‌که ‌نيستش ‌به جهان خانمان چو من
بايد کشد ز چار سوي خود حصار برف

خاکستري نيافت که بر سر کند گدا
ز آن روزگشته ‌است ‌چو من خاکسار برف

و شايد به همين جهات است که ناگاه در قطعه‌اي آن مشروطيت خواه انقلابي و پرحرارت و التهاب، دم از جمهوري خواهي مي‌زند:

نپسنديد به خود محنت رنجوري را
بپذيريد به جان راحت جمهوري را

عدل سر زد ز افق زندگي از سر گيريد
واگذاريد به ظالم شب ديجوري را

منبع: مجله ي ادبستان، شماره ي 49.
پايگاه نور ش 38
ادامه دارد...



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط