آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد شاعر : خاقاني هستي من آب گشت، آب مرا آب شد آتش عشق تو ديد صبرم و سيماب شد سوخته چون سيم گشت، کشته چو سيماب شد از تف عشق تو دل در کف سودا فتاد کوره عجب گرم بود سوخته پرتاب شد سوخت مرا عشق تو جان به حق النار برد چشم تو با زلف گفت، زلف تو در تاب شد دوش گرفتم به گاز نيمهي دينار تو بس که سر شبروان، در شب مهتاب شد شب همه مهتاب و من کردم سربازيي باک نکردم که صبح آفت نقاب شد هم به پناه رخت نقب زدم بر لبت خاصه...