عارضهي تازه بين که رخ به من آورد
عارضهي تازه بين که رخ به من آورد
شاعر : خاقاني
درد کهن بارگير خويشتن آورد عارضهي تازه بين که رخ به من آورد دور فلک بين که بر سرم چه فن آورد تب زده لرزم چو آفتاب همه شب کز تف گريه گذار در لگن آورد تفته چو شمعم زبان سياه چو شمعي در تنم آسيب تب همان شکن آورد شمع نه دندانه گردد از شکن آخر کشت حياتي که خوشه در دهن آورد برحذرم ز آتش اجل که بسوزد کاين عرض از گنجه نيست از وطن آورد طعنهي بيمار پرس صعبتر از تب در دم من آه آسمان شکن آورد آتش تب در زمين گنجه همه شب زلزلهي گنجه باز تاختن آورد صدمهي آهم شنيد مذن شب گفت بخت چرا بر من اين همه حزن آورد چرخ بدي ميکند سزاي حزن اوست آبله بين کان نکال بر سفن آورد ظلم نگر، تيغ راست عادت خون ريز آب حياتش نگر که در سخن آورد در دل خاقاني ارچه آتش تب خاست