نيست بي ديدار تو در دل شکيبايي مرا نيست بي ديدار تو در دل شکيبايي مراشاعر : سنايي غزنوي نيست بيگفتار تو در دل توانايي مرانيست بي ديدار تو در دل شکيبايي مراکرد هجران تو صفرايي و سودايي مرادر وصالت بودم از صفرا و از سودا تهيچون تو بگريزي و بگذاري به تنهايي مراعشق تو هر شب برانگيزد ز جانم رستخيزنيست گويي ذرهاي درديده بينايي مراچشمهي خورشيد را از ذره نشناسم همينيست جاي ناله از معشوق هر جايي مرااز تو هر جايي ننالم تو هر جايي شديآنچه پنهان بود در دل گاه برنايي مراگاه پيري آمد از عشق تو بر رويم پديدبا بلاي تو چه سود از عقل و دانايي مراکرد معزولم زمانه گاه دانايي و عقل