وي گرفته ملک حکمت گشته در وي مقتدا | | اي نهاده پاي همت بر سر اوج سما |
از تو عادلتر نبد هرگز سخن را پادشا | | بر سرير حکمت اندر خطهي کون و فساد |
ناکشيده تيغ جنگي روز کين اندر وغا | | مشرق و مغرب ز راه صلح بگرفتي بکلک |
همچو از اوصاف تو، چشم زمانه پر ضيا | | لاجرم ز انصاف تو، روي ز من شد پر درر |
باز پس ماندند و بردي و برين دارم گوا | | گوي همت باختي با خلق در ميدان عقل |
کي پسندد از تو بازي يا کجا دارد روا | | ني غلط کردم که راي صايبت با اهل عصر |
با قناعت همنشيني با فراغت آشنا | | چون زر و طاعت عزيزي در دو عالم زان که تو |
خاکروبي کردن آن کس را که داند کيميا | | سيم نااهلان نجويي زان که نپسندد خرد |
بانگ برخيزد ازيشان کاي سنايي مرحبا | | شعر تو روحانيان گر بشنوند از روي صدق |
شاعري بيذل طمع و پارسايي بيريا | | حجتي بر خلق عالم زان دو فعل خوب خويش |
مردگان آز و معلولان غفلت را شفا | | عيسي عصري که از انفاس روحانيت هست |
درد هر کس را ز راه نطق ميسازي دوا | | بس طبيب زيرکي زيرا که بينبض و عليل |
کرد شعر شاعران بوده را يکسر هبا | | نظم گوهربار عقل افزاي جان افروز تو |
ساحري زيبا نمايد پيش موسي و عصا | | معجز موسي نمايست اين و آنها سحر و کي |
نزد عقل آنکس نمايد يافه گوي و هرزه لا | | هر که او شعر ترا گويد جواب از اهل عصر |
اطلس رومي و شال ششتري از بوريا | | زان که بشناسند بزازان زيرک روز عرض |
حاصل و رايج کنند از مدح ممدوحان عطا | | شاعران را پايه بيشرمي بود تا زان قبل |
با چنان ايمان کامل، اين چنين بايد حيا | | صورت شرمي تو اندر سيرت پاکي بلي |
ره برد اسرار او چون بنگرد عينالرضا | | شعر و سحر و شرع و حکمت آمدت اندر خبر |
زين چهار آن هر چهار از نظم و نثر اوستا | | کاين چهارست اي سنايي چار حرف و يافتند |
تا نعيم سدره باشد طعمهي اهل بقا | | تا حريم کعبه باشد قبلهي اهل سنن |
کعبه بادت پايگاه کوشش دارالفنا | | سدره بادت دستگاه بخشش دارالبقا |
جز «و يبقي وجه ربک» مر ترا کام و هوا | | کعبه و سدره مبادت مقصد همت که نيست |
برگذر از عيبهاش و در گذر از وي خطا | | نظم عشقآميز عارف را ز راه لطف و بر |
شاکر افضال تو اندر خلا و اندر ملا | | تا که باشد عارف اندر سال و ماه و روز و شب |