ديده بر خط «هدي للمتقين» بايد نهاد | | همچو مردان يک قدم در راه دين بايد نهاد |
پاي بر فرق «اتينا تائعين» بايد نهاد | | چون ز راه گلبن «توبوا اليالله» آمدي |
بعد ازين بر مرکب تقويت زين بايد نهاد | | چون خر دجال نفست شد اسير حرص و آز |
در مثل شبه حقيقتها چنين بايد نهاد | | توبهات روحالامين دان نفس شارستان لوط |
همچو مردان بر پر روحالامين بايد نهاد | | هفت شارستان لوطست نفس تو وقت سخن |
وانگهي دل در جمال ياسمين بايد نهاد | | آب اول داد بايد بوستان را روز و شب |
رخ به سوي جنگ فرعون لعين بايد نهاد | | نفس فرعونست و دين موسي و توبه چون عصا |
شکر آنرا ديده بر روي زمين بايد نهاد | | گر عصاي توبه فرعون لعين را بشکند |
در کند عشق «بسم الله» کمين بايد نهاد | | گر تو خواهي نفس خود را مستمند خود کني |
دفتر عشق بتي در آستين بايد نهاد | | دفتر عصيان خود را سوخت خواهي گر همي |
با کباب چرب و با لحم سمين بايد نهاد | | خواجه پندارد که اندر راه دين مر طبع را |
با لباس ژنده و نان جوين بايد نهاد | | ني غلط کردي که اندر طاعت حق دينت را |
با نواي مطرب و صوت حزين بايد نهاد | | ني ترا طبع تو ميگويد که: گوش هوش را |
در دهان اژدهاي آتشين بايد نهاد | | آن تني کش خوب پروردي به دوزخ در همي |
از دو چشم خويشتن در ثمين بايد نهاد | | جاي گر حور و حريرت بايد اندر تار شب |
در سحرگه ديده را بر روي طين بايد نهاد | | گر تو خواهي ظاهر و باطنت گردد همچو تير |
روي را بر طيبات و طيبين بايد نهاد | | از خبيثات و خبيثين گر بپرهيزي همي |
چون سنايي اول القاب سين بايد نهاد | | سر بسمالله اگر خواهي که گردد ظاهرت |
برابر کي بود با آن که دل در خير و شر بندد | | کسي کاندر صف گبران به بتخانه کمر بندد |
دل اندر دلفريب نقد و اندر ما حضر بندد | | ز دي هرگز نيارد ياد و از فردا ندارد غم |
چو خلوت با عيان سازد کجا دل در خبر بندد | | کسي کو را عيان بايد خبر پيش مجال آيد |
نباشد مرده را آنکس که جز بر فرق سر بندد | | ز عادت بر ميان بندد همي هر گبر زناري |
برست از بتپرستي چون در پندار دربندد | | حقيقت بت پرستست آنکه در خود هست پندارش |
نباشد گبر،هرگبر که او زنار بربندد | | نباشد مرد هر مردي که او دستار بر بندد |
که طاووس ملايک تخت تو بر شاهپر بندد | | اگر تاج تو خورشيدست تو زان تاجداراني |
هزاران درد خونآلود بر جان و جگر بندد | | نياسايد سنايي وار آن کو زين جگر خواران |
نه يعقوبي شود آنکس که دل اندر پسر بندد | | نه موسيي شود هر کس که او گيرد عصا بر کف |
بسا رند خراباتي که زين بر شير نر بندد | | بسا پير مناجاتي که بر مرکب فرو ماند |
چه داند قدر معني آن که از دعوي کمر بندد | | ز معني بيخبر باشي چو از دعوي کمر بندي |
بتخت و تخت چون نازد کسي کو رخت بر بندد | | بتخت و بخت چون نازي که روزي رخت بربندي |
که دارد هر دو عالم را و دل در يک نظر بندد | | غلام خاطر اويم، که او همت قوي دارد |
همه الفاظ شيرين ملايک بر بصر بندد | | اگر يک چند کي بخت سنايي به بگردد پس |
کسي کو چون سنايي شد در اين هر دو در بندد | | برو همچون سنايي باش، نه دين باش و نه دنيا |