روي تو رخان عاشقان را

روي تو رخان عاشقان را شاعر : سنايي غزنوي جز در کنف امان ندارد روي تو رخان عاشقان را جز چون ره کهکشان ندارد بيجادت چشم بي‌دلان را چه سود که ريسمان ندارد با نور تو...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روي تو رخان عاشقان را
روي تو رخان عاشقان را
روي تو رخان عاشقان را

شاعر : سنايي غزنوي

جز در کنف امان نداردروي تو رخان عاشقان را
جز چون ره کهکشان نداردبيجادت چشم بي‌دلان را
چه سود که ريسمان نداردبا نور تو ماه را کلاوه‌ش
هرگز سر آسمان نداردخورشيد که يافت خاک کويت
زان پس دل بوستان نداردگلنار که ديد رنگ رويت
آن دارد آن که کان ندارداي آنکه جمالت از گهرها
«آن» داري و يوسف «آن» ندارداز يوسف خوشتري که در حسن
جز عيسي ناتوان ندارددرد تو بر آسمان چارم
جز چون خم طيلسان نداردرخسار تو قد گردنان را
باميست که نردبان نداردبا ناز و کرشمه‌ي تو وصلت
باغي ست که باغبان نداردبي خوي خوش آن لطيف رويت
کز زلف تو بوي جان ندارددر عالم عشق کو نسيمي
چه سود که پاسبان نداردبا عشق تو عقل را خزينه‌ش
گر سود کند زيان نداردبا دولت تو سيه گليمي
نقشيست که جاودان نداردخوش زي که جمال اين جهاني
کز حسن فلان نشان ندارداي از پس پرده چند گويي
گستاخ بگو فلان نداردچون روي نمود هر که هستي
دارد سخن و دهان ندارددر بزم ببين که چون عطارد
بندد کمر و ميان ندارددر رزم نگر که همچو جوزا
انصاف بده چنان ندارددارد همه‌چيز جان وليکن
آن دارد آن که آن ندارداي آنکه ز وصف تو سنايي
تير تو چنو کمان نداردبي‌قامت خود مدارش ايرا
هرگز سبکي گران نداردزين گونه گراني از سنايي
حي‌ست يکي که جان نداردبلبل به ميان گل چه گويد
کز فصل کسي زيان نداردما طاقت عدل تو نداريم
وي جوان از تو سپهر سالخورداي چو عقل از کل موجودات فرد
روشنان کارگاه لاجوردخاکبوسان سر کوي تواند
چرخ و خورشيد و مه گيتي نوردپاسبانان در و بام تواند
مجد کو تا گويدش کز راه بردتا سنايي کيست کايد بر درت
وي همه گردون چه خواهي کرد گرداي همه دريا چه خواهي کردنم
کز حکيمان او زياد اندر نبردنام او ميدان و نقش او بسي
پيش بينا مرد عريان روي زردزان به خدمت نامدم زيرا بود
کو بماندست از رخ خورشيد فردکز ضعيفي ديدگان شب پره‌ست
وز دم خرسندي آنرا کرده سردساختم جلابي از جان جانت را
مي بخردان مان و گرد مي‌مگردچون بزرگان نوش کن جلاب جان
بوالهوس جويد به مجلس خاروردورد جويد روز مجلس مرد عقل
گر نگيرم انس با من بد مگردزان که مقلوب سنايي يانس است
خويشتن را باژگونه کس نکردانس گيرم باژگونه خوانيم
عذرشان بپذير کمتر کن نبردگر تن و جانم به خدمت نامدند
روي تو مهرست و جان را چشم دردصدر تو چرخست و تن را بال سست
هر زمان گويد: زهي آزادمردجان من آزاد کن تا عقل من
دل بي لطف تو جان نداردتازه گردانم بنا جستن که باد
نايد ز کمال عقل عقليجان بي تو سر جهان ندارد
نايد ز جمال روح روحيتا نام تو بر زبان ندارد
جز در خم زلف دلفريبتتا عشق تو در ميان ندارد
روح ار چه لطيف که خداييستروح‌القدس آشيان ندارد
عقل ار چه بزرگ رهنماييستبي نطق تو خانمان ندارد
زلف تو يقين عاقلان رابي مدح تو آب و نان ندارد
تازه از جان بيخ و شاخ و برگ و وردجز در کفن گمان ندارد


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط