ز کوي تن برون آيد به شهر دل وطن گيرد | | مبارز او بود کاول غزا با جان و تن گيرد |
نه جرم بوالحکم خواهد نه جاي بوالحسن گيرد | | ز آن عقبا نينديشد بدين دنيا فرو نايد |
اگر معروفيي باشد که هم از خويشتن گيرد | | گر خواهد بقا يابد ببايد مردنش اول |
ببايد سوخت چون شمعش که صحبت با لگن گيرد | | ببايد رفت بر چرخش که تا با مه سخن گويد |
نه زان و جهست اين لقمه که هر کس در دهن گيرد | | نميدانند رنج ره بدان بر خيره ميلافند |
مصاف هستي و مستي همه بر هم زدن گيرد | | عيار آن است در عالم که در ميدان عشق آيد |
همه او گردد از معني چو ترک ما و من گيرد | | نگردد دامن رهرو به آب هفت دريا تر |
سپاه فقر بيترتيب پس آمد شدن گيرد | | چو مرد از غير فارغ شد ز دنيا سر بگرداند |
اگر بر خار برخواند همه عالم سمن گيرد | | از آن اسرار پوشيده که عاشق دارد اندر دل |
بدخشان بد به دست آيد اگر نعمان يمن گيرد | | تو گفت عاشقان داري و کار فاسقان لابد |
که هر ساعت غم دنيا به گردم انجمن گيرد | | مرا باري نشايد زد به پيش هيچ عاشق دم |
قيامت زهر بايد خورد گر دستم سخن گيرد | | پر از زهرست کام من سنايي خوش سخن زانم |
حسيني بايد از معني که تا جاي حسن گيرد | | ولي ميراث استادان از اين زيبا سخن دارد |
چو بگشايم ز فضل او جهاني نسترن گيرد | | درين دلق به صد پاره مرا طبعيست پر گوهر |