اي سنايي ز جسم و جان تا چند
اي سنايي ز جسم و جان تا چند
شاعر : سنايي غزنوي
برگذر زين دو بينوا در بند اي سنايي ز جسم و جان تا چند هر دو را خوش بسوز همچو سپند از پي چشم زخم خوش چشمي چکني تو ز باد و خاک نوند چکني تو ز آب و آتش ياد که ترا در اميد و بيم افگند چکني بود خود که بود تو بود نرهي هرگز از بيوس و پسند تا بوي در نگارخانهي کن از قل قاف و لام دانشمند چون گذشتي ز کاف و نون رستي علم و اقرار و دعوي و سوگند همه از حرص و شهوت من و تست همچو لقمان به لقمهاي خرسند باز رستي ز فقر چون گشتي هر چه زين هردو بگذري ترفند نزد من قبله دوست عقل و هواست مصعد آن دگر بلند بلند مهبط اين يکي نشيب نشيب ره چه هفتاد و دو چه هفتصد و اند مقصد ما چو دوست پس در دين نقش قرآن ترا کند در بند چو تو در مصحف از هوا نگري زنده گرداندت چو قرآن زند ور ز زردشت بيهوا شنوي حسد و کبر و حقد بد پيوند طمع و حرص و بخل و شهوت و خشم ساخته نفسشان درو دربند هفت در دوزخند در تن تو در هر هفت محکم اندر بند هين که در دست تست قفل امرزو که ابد بيخ آن نداند کند همه ره آتشست شاخ زنان تو شوي مالک ار پذيري پند ملک اويي کز آن همي ترسي نکند هيچ آتشيش گزند آن نه بيني همي که مالک را ندهد پر به پرنيان و پرند دين به دنيا مده که هيچ هماي بارگي نقره خنگ زين زرکند دين فروشي همي که تا سازي ساخت بايد ز زلف حور کمند خر چنان شد که در گرفتن او اينهمه طمطراق خنگ و سمند گويي از بهر حشمت علمست تو برو بر بروت خويش بخند علم ازين بار نامه مستغنيست از پي عقد بر مسيح مبند مهرهي گردن خر دجال جگر يوسفان عصر مرند از پي قوت و قوت دل گرگ خر او را مساز پشما گند کفش عيسي مدوز از اطلس مهر جاه و زر و زن و فرزند شهوتت خوش همي نماياند تا بداني تو طعم زهر از قند کي بود کين نقاب بردارند در چنين منزلي کثيف و نژند چند ازين لاف و بارنامهي تو اين همه بارنامه روزي چند بارنامه گزين که برگذري