از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر

از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر شاعر : سنايي غزنوي وز خلافست آدمي در چنگ جنگ و شور و شر از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر عصر عالم را به پاي و عمر را به سر جز خلاف آخر کرا اين دست باشد کورد چرخ را بند قباي و کوه را طرف کمر جز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان زخم او بر هيچ جانداري نگشتي کارگر گر نبودي تيغ عزرائيل را اصل از خلاف يک هيولا کي شدي هرگز پذيراي صور با خلاف ار يار بودي فاعل اندر بدو نفس گر درو يک ذره هرگز ديده اندي بوي و...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر
از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر
از خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر

شاعر : سنايي غزنوي

وز خلافست آدمي در چنگ جنگ و شور و شراز خلافست اينهمه شر در نهاد بوالبشر
عصر عالم را به پاي و عمر را به سرجز خلاف آخر کرا اين دست باشد کورد
چرخ را بند قباي و کوه را طرف کمرجز خلاف آخر که داند برگسست اندر جهان
زخم او بر هيچ جانداري نگشتي کارگرگر نبودي تيغ عزرائيل را اصل از خلاف
يک هيولا کي شدي هرگز پذيراي صوربا خلاف ار يار بودي فاعل اندر بدو نفس
گر درو يک ذره هرگز ديده اندي بوي و برتازيان مر بيد را هرگز نخوانندي خلاف
عاملان را از خلافست اين همه تيغ و سپرعالمان را از خلافست اين همه طاق و جناغ
از خلاف ابليس در رفت از بهشت اندر سقراز وفاق ادريس بر رفت از زمين بر آسمان
وز خلاف افتاد در تابوت ظلماني بشراز وفاق استاد بر صحراي نوراني ملک
صد هزار آزاد مرد پاک را خونها هدراز خلاف سجده ناکردن نديدي تا چه کرد
از پي پيوند شيخش سيف حق ببريد سرتا به اکنون اين سري مي کرد ليک اندر سرخس
لاجرم زين کار دلها آسماني شد ز برلاجرم زين صلح جان‌ها آسماني شد به زير
کرد قلب آشتي در قلب بدخواهان اثرتا دو نيکو خواه کردند از پي دين آشتي
شاهراه دوزخست و نعره‌ي اين المفرلاجرم کار قدمهاشان و دمهاشان کنون
چون بديد اينجا چو آنجا جمع خورشيد و قمراهل بدعت را قيامت نقد شد زين آشتي
ور چه او بي اين تواند نامها ماند از هنرگر چه اين بي او تواند کامها راندن به تيغ
وز براي مصلحت را با علي بهتر عمرليک بهر مشورت را با ملک بهتر وزير
چون دو تا شد عاجز آيد از گسستن زال زررشته تا يکتاست آنرا زور زالي بگسلد
ور شکر تنها خوري هم گرم گردد زو جگرگل که تنها بويي آخر خشک گرداند دماغ
قوت جان را و دل را گلشکر به گلشکرزين دو تنها هيچ قوت نايد اندر جان و دل
از براي قوت دين را شما با يکدگراز براي قوت دل را شکر با گل بهست
وي ز نور جاه و رايت عقل کل را زيب و فراي ز زيب خلق و خلقت سرو و گل را رنگ و بوي
شيخ در حق تو آن کردست داني آنقدرآنچه اندر حق يوسف کرد يعقوب از وفا
و آن فداگر چشم بينا کرد در هجر پسراين فدا گوش نيوشا کرد اندر هجر تو
و آن ز نهمت وصل ناديده قرين شد با بصراين ز همت صلح ديده باز نپذيرفت سمع
زشت باشد گر بدو رجعت کنم بار دگرشيخ گفت آن گوش کاندر هجر او کردم فدا
مي نديدم در جهان پيري ازو آزاده‌تردر چنين حالي چنين آزاد مردي کرد او
وي ز کوشش خصم را چون ابر کرده ديده‌تراي ز بخشش بخل را چون کوه کرد مغز خشک
چون نگه کرد اندرو از ابره به ديد آسترباطنت را دين به صحرا آوريد از بهر صلح
درد بر دارد شفا و گرد بنشاند مطرگر نماند درد و گردي در ميان نبود عجب
عاقلان دانند کان گفتار نبود معتبردر ميان يوسف و يعقوب اگر گفتي رود
در مزاج اختران گه نفع باشد گاه ضردر ميان دوستان گه جنگ باشد گاه صلح
دوستان نيک‌دل خم را بشويند از تبردشمنان بد جگر که را بسنبند از کلوخ
وقت خصمي کند بايد کام تنين را ز فرگاه الفت داد بايد نيش کژدم را امان
چون مخالف گشت يا تلخيش ده يا نيشترطبع تا باشد موافق سرد و گرمش ميخوران
تا تو زين الماس بران چون همي پاشي درراي دريغا گوش او بشنودي ار باري کنون
او ز گوش جان نيوشد ديگران از گوش سرجان همي حاضر کند هر بار تا از روي عشق
ذله پروردان آن خوانند نعمان وز فراي ترا يزدان از آن خوان داده نعمت کز شرف
گاه در مهد قبول و گاه در سفت ظفرهيچ منت نيست کس را بر تو کت حق پروريد
شيرت از پستان فخر و ميوت از بستان فرفخر و فر اين جهان و آن جهان گشتي چو داد
تو عزيز از کردگاري ديگران ز اصل و گهرتو بزرگ از آسماني ديگران از آب و خاک
مرغ کان عيسي کند بس خوار باشد پيش خورمرغ کان ايزد کند چون مهر پرد بر سپهر
هرکرا روح‌القدس پرورده باشد زير پرکي چرا سازد چو مرغ خانگي بر خاکدان
عاشقان را رحمتي هم در سفر هم در حضرفاسقان را زحمتي هم در خلا هم در ملا
کشوري را زان سفر آزاد کردي از سقرعالمي را در حضر دلشاد کردي زين حضور
هيچ صورت‌بين ندارد زان معاني جز خبرآنچه بر صورت پرستان هري کردي عيان
خانگه داران جان بودند آنجا جامه درطيلسان داران دين بودند آنجا نعره زن
اشعري چون ديد رايت روي او شد همچو زرحنبلي چون ديد چشمت چشم او شد همچو سيم
جان آن مي‌گفت «اذا جاء القدر ضاع الحذر»عقل اين مي‌گفت «اذا جاء القضا ضاق الفضا»
تيرگي ز اصحاب جبر و خيرگي ز اهل قدراز پي احياء شرع و معرفت کردي جدا
و آن دگر ز «اياک نعبد» حلقه دارد بر کمراين کنون ز «الحکم لله» نقش دارد بر نگين
چون سيه چشمان جنت گوش و گردن پر گهرزرد گوشان هري را کردي از گفتار نغز
تا چليپا سوختن بيني تو در چين و خزردر هري اين ساحري ديدي به ترک و روم شو
روح نامي اره‌اي گشتستي اندر هر شجرگر نه عرق منبر تستي در اشجار عراق
دايگي اين سحر کي کردي به تاثير سحرگر زر سحر گفت تو دين را نبودي پرورش
چار عنصر مادرند و هفت سياره پدرتا ز روي مايه مردم را نه از روي نسب
باد نامت در زمان چون هفت سياره سمرباد امرت در زمين چون چار عنصر پيش رو
باد جاهت بي تناهي باد جانت بي ضررباد رايت بي تباهي باد شخصت بي حدوث
باد همچون دين هم نام تو نامت مشتهرباد همچون دور همکار تو کارت مستقيم


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط