دهر در شعر نظيريم ندانست وليک

دهر در شعر نظيريم ندانست وليک شاعر : سنايي غزنوي چون ترا ديد درين شغل مرا ديد نظير دهر در شعر نظيريم ندانست وليک چون شهان سوي زري من چو خران سوي شعير ليک در جمله تو از دولت نيکو شعري من ثناگوي تو و مانده درين حجره چو سير طاق بر طاق تو از بهر سنايي چو پياز تا بر گونه‌شناسان نبود شير چو قير تا بر چهره‌گشايان نبود چشم چو دل دل و چشم عدوت راست چو جام مي و شير باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک نامه‌ي شعر به توقيع جواز تو امير بادي آراسته در...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دهر در شعر نظيريم ندانست وليک
دهر در شعر نظيريم ندانست وليک
دهر در شعر نظيريم ندانست وليک

شاعر : سنايي غزنوي

چون ترا ديد درين شغل مرا ديد نظيردهر در شعر نظيريم ندانست وليک
چون شهان سوي زري من چو خران سوي شعيرليک در جمله تو از دولت نيکو شعري
من ثناگوي تو و مانده درين حجره چو سيرطاق بر طاق تو از بهر سنايي چو پياز
تا بر گونه‌شناسان نبود شير چو قيرتا بر چهره‌گشايان نبود چشم چو دل
دل و چشم عدوت راست چو جام مي و شيرباد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک
نامه‌ي شعر به توقيع جواز تو اميربادي آراسته در ملک سخن تا گه حشر
هم به جانت که بياراسته جانم چون جهانکز جوار دم من باد مي افشاند عبير
شاعر از شعر تو گويد چه عجب داري از آنکتا زبانم بر مدح تو جري شد چو جرير
اي جهان هنر از عکس جمال تو جميلاز زمين آب به دريا شود آتش به اثير
هر دو از خاطر نيکو ز پي سختن شعراي دو چشم خرد از نور قرار تو قرير
نشود پيش دو خورشيد و دو مه تاري تيرچون ترازوي زريم از قبل دون و خطير
آنکه در چشم خردمندي و در گوش يقينگر برد ذره‌اي از خاطر مختاري تير
آنکه پيش قلم همچو سنانش گه زخمپيش اندازه‌ي صدقش به کمان آيد تير
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آناز پي فايده چون نيزه ميان بندد تير
اي جواني که ز معني نوت در هر گوشبرگ زرين شود از دولت او در مه تير
سخن از مهر تو آراسته آيد چو جنانهر زمان نور همي نو طلبد عالم پير
آن گه فکرت همي از عقل تو يابد گه نظمآتش از خشم تو آميخته سوزد چو سعير
هر چه زين پيش ز نظم حکما بود از اوبه همه عمر نيابد صدف از ابر مطير
معني اندر سيهي حرف خطت هست چنانکهست امروز به بند سخنان تو اسير
راوي آن روز که شعر تو سرايد ز دمشصورت روشني اندر سيهي چشم بصير
از پي دوستي نظم تو مرغان بر شاخباد چون خاک از آن شعر شود نقش‌پذير
از پي اينکه ترا مرد همي بيند و بسنه عجب گر پس از اين سخته سرآيند صفير
هر زمان زهره و تير از پي يک نکته‌ي تومعني بکر همي بر تو کند جلوه ضمير
آن برين بهر شهي عرضه کند دختر بکرهر دو در مجلس شعر تو قرينند و مشير
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رودوين بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زير
من چو شعر تو نويسم ز عزيزي سخنتتا گه صور بود بر همه جانها تصوير
هر کسي شعر سرايد وليکن سوي عقلنقس دان مشک تقاضا کند و خامه حرير
زيرکان مادت آواز بدانند از طبعدر به خر مهره کجا ماند و دريا به غدير
سخنت غافل بود از هيبت دريا دل آنکابلهان باز ندانند طنين را ز زفير
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست وليکبحر اخضر شمرد ديده‌ي او چشم ضرير
چه عجب گر شود آسيمه ز رنگ مي صرفاعميان را چه شب مظلم چه بدر منير
اي مير سخنان کز پي نفع حکماآن تنک باده که مستي کند از بوي عصير
ليکن از بي‌خبري بي‌خبرانست که يافتمر ترا قوت تاييد الاهيست وزير
تو بي انديشه بگويي به از آن اندر نظمسر و پاي تو و اصل تن و جان تاج و سرير
چهره و ذات ترا در هنر از بي‌مثليآنچه يک هفته نويسد به صد انديشه دبير
من درين مدح تو يک معجزه ديدم ز قلمخود قياسيست برون از مثل سوسن و سير
گر چه دل در صفت مدح تو حيران شده بودآن زمان کز دل من بود سوي نظم سفير
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوزاو همي کرد همه مدح تو موزون به صرير


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط