چون ترا ديد درين شغل مرا ديد نظير | | دهر در شعر نظيريم ندانست وليک |
چون شهان سوي زري من چو خران سوي شعير | | ليک در جمله تو از دولت نيکو شعري |
من ثناگوي تو و مانده درين حجره چو سير | | طاق بر طاق تو از بهر سنايي چو پياز |
تا بر گونهشناسان نبود شير چو قير | | تا بر چهرهگشايان نبود چشم چو دل |
دل و چشم عدوت راست چو جام مي و شير | | باد بر رهگذر حادثه از گونه و اشک |
نامهي شعر به توقيع جواز تو امير | | بادي آراسته در ملک سخن تا گه حشر |
هم به جانت که بياراسته جانم چون جهان | | کز جوار دم من باد مي افشاند عبير |
شاعر از شعر تو گويد چه عجب داري از آنک | | تا زبانم بر مدح تو جري شد چو جرير |
اي جهان هنر از عکس جمال تو جميل | | از زمين آب به دريا شود آتش به اثير |
هر دو از خاطر نيکو ز پي سختن شعر | | اي دو چشم خرد از نور قرار تو قرير |
نشود پيش دو خورشيد و دو مه تاري تير | | چون ترازوي زريم از قبل دون و خطير |
آنکه در چشم خردمندي و در گوش يقين | | گر برد ذرهاي از خاطر مختاري تير |
آنکه پيش قلم همچو سنانش گه زخم | | پيش اندازهي صدقش به کمان آيد تير |
گر به زر وصف کند برگ رزانر پس از آن | | از پي فايده چون نيزه ميان بندد تير |
اي جواني که ز معني نوت در هر گوش | | برگ زرين شود از دولت او در مه تير |
سخن از مهر تو آراسته آيد چو جنان | | هر زمان نور همي نو طلبد عالم پير |
آن گه فکرت همي از عقل تو يابد گه نظم | | آتش از خشم تو آميخته سوزد چو سعير |
هر چه زين پيش ز نظم حکما بود از او | | به همه عمر نيابد صدف از ابر مطير |
معني اندر سيهي حرف خطت هست چنانک | | هست امروز به بند سخنان تو اسير |
راوي آن روز که شعر تو سرايد ز دمش | | صورت روشني اندر سيهي چشم بصير |
از پي دوستي نظم تو مرغان بر شاخ | | باد چون خاک از آن شعر شود نقشپذير |
از پي اينکه ترا مرد همي بيند و بس | | نه عجب گر پس از اين سخته سرآيند صفير |
هر زمان زهره و تير از پي يک نکتهي تو | | معني بکر همي بر تو کند جلوه ضمير |
آن برين بهر شهي عرضه کند دختر بکر | | هر دو در مجلس شعر تو قرينند و مشير |
نام آن خواجه که بر مخلص شعر تو رود | | وين بر آن زخمه زند بهر طرب بر بم و زير |
من چو شعر تو نويسم ز عزيزي سخنت | | تا گه صور بود بر همه جانها تصوير |
هر کسي شعر سرايد وليکن سوي عقل | | نقس دان مشک تقاضا کند و خامه حرير |
زيرکان مادت آواز بدانند از طبع | | در به خر مهره کجا ماند و دريا به غدير |
سخنت غافل بود از هيبت دريا دل آنک | | ابلهان باز ندانند طنين را ز زفير |
مطلع شعر تو چون مطلع شمس ست وليک | | بحر اخضر شمرد ديدهي او چشم ضرير |
چه عجب گر شود آسيمه ز رنگ مي صرف | | اعميان را چه شب مظلم چه بدر منير |
اي مير سخنان کز پي نفع حکما | | آن تنک باده که مستي کند از بوي عصير |
ليکن از بيخبري بيخبرانست که يافت | | مر ترا قوت تاييد الاهيست وزير |
تو بي انديشه بگويي به از آن اندر نظم | | سر و پاي تو و اصل تن و جان تاج و سرير |
چهره و ذات ترا در هنر از بيمثلي | | آنچه يک هفته نويسد به صد انديشه دبير |
من درين مدح تو يک معجزه ديدم ز قلم | | خود قياسيست برون از مثل سوسن و سير |
گر چه دل در صفت مدح تو حيران شده بود | | آن زمان کز دل من بود سوي نظم سفير |
صفت خلق تو در خاطر من بود هنوز | | او همي کرد همه مدح تو موزون به صرير |