وارهان اين عزيز مهمان را

وارهان اين عزيز مهمان را شاعر : سنايي غزنوي زين همه در دو داغ و رنج و گداز وارهان اين عزيز مهمان را پيش از آن کيدت زمانه فراز رخت برگير ازين سراي کهن بال بگشاي تا کند پرواز اين خوش آواز مرغ عرشي را باز پيچان عنان ز راه مجاز اي سنايي همه محال مگوي گرد معني گراي همچون باز همه دعوي مباش چون بلبل چون تبيره مشو همه آواز همچو شمشير باش جمله هنر عشق محمود و خدمت اياز کاندرين راه جمله را شرطست تا نگردي از هواي دل به راه ديده باز اي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
وارهان اين عزيز مهمان را
وارهان اين عزيز مهمان را
وارهان اين عزيز مهمان را

شاعر : سنايي غزنوي

زين همه در دو داغ و رنج و گدازوارهان اين عزيز مهمان را
پيش از آن کيدت زمانه فرازرخت برگير ازين سراي کهن
بال بگشاي تا کند پروازاين خوش آواز مرغ عرشي را
باز پيچان عنان ز راه مجازاي سنايي همه محال مگوي
گرد معني گراي همچون بازهمه دعوي مباش چون بلبل
چون تبيره مشو همه آوازهمچو شمشير باش جمله هنر
عشق محمود و خدمت ايازکاندرين راه جمله را شرطست
تا نگردي از هواي دل به راه ديده بازاي سنايي کي شوي در عشقبازي ديده باز
کز سر بينش ز کل کون گردد بي‌نياززان که عاشق را نياز آن گه شفيع آيد به عشق
زان که بيرونست راه او ز فرمان و جوازنيست حکم عقل جايز يک دم اندر راه عشق
شام عاشق صبح کي گردد به تسبيح و نمازرنج عاشق باز کي گردد به دستان و فسون
گر شب هجران شود جاويد بر جانش درازعاشق آن باشد که کوتاهي نجويد بهر روز
دست را زي گلستان وصل معشوقان ميازاي دل ار چون سرو يازان نيستي در راه عشق
عشق جانان مر ترا هرگز نگردد دلنوازتا به وصف جان تو نازان باشي اندر راه خود
در هواي مهر جانان پاکبازي کن ببازجان شيرين بر بساط عاشقي بي تلخي
با خرد يک تک برآ بر مرکب همت بتازيک زمان از گنج دانش وام ناداني بتوز
گام در راه حقيقت نه در راه مجازتا به معني بگذري از منزل جان و خرد
خوش نکردي گر بوي دايم برون سو عود سازتا درون سو جان تو يک دم نگردد عود سوز
تا چو باد و آتش از پاکي برآيي برفرازسر بنه در بي خودي چون آب و خاک اندر نشيب
کي چو نيلوفر شود چشم تو بر خورشيد بازتا نگردي چون بنفشه سوي پستي سرنگون
زان که از روي ستمگاريست اندک عمر بازگر همي عمر ابد خواهي بپرهيز از ستم
تا ز بند آزاد باشي با کسي مکري مبازتا به جان آسوده باشي هيچ کس را دل مسوز
تا مگر از نور باطن ظاهر آري در گدازآتش فکرت يکي در باطن خود بر فروز
رنج تا بر تنت ننهي کي شود جان جفت نازپاي تا در راه ننهي کي شود منزل به سر
تا تف و تابي نبيند ز آتش و خايسک و گاززرکاني کي روايي بيند از روي کمال
ليک چون مردم نه اي کي جويي از ديو احترازتا خردمندي شوي از بي خرد پرهيز کن
خال بر روي سياهان کي دهد زيب و طرازمال در دست بخيلان کي خرد مدح و ثنا
صبح روشن زان بود کو را بود با روز رازمرد دانا آن بود کو را بود با عقل قال
روز وشب از روي مستي با خرام و با گرازاي نهنگ آساي در درياي پندار و غرور
همچو ماهي دايمي مانده به چاه شست بازچون نداني ويحک اين معني که در شست هوا
آرزو بگذار تا فارغ شوي از حرص و آزآز و حرص آخر ترا يک روز بر پيچد ز راه
«من» و «سلوي» را بدل کردند با سير و پيازنه ز روي آرزو بود آنکه در تير از گزاف
زود روز تو کند شب روزگار ديربازچون برآيد روز تو شب را ببين از بهر آنک
تا شوي صافي ز وصف خوبرويان طرازروز و شب چون چينيان بر نقش خود عاشق مباش
گر کشد بر جامه‌ي جاهت فلک نقش طرازچون طراز آخته فردا بخواهي ريختن
دست محمود جهانگير آخر از زلف ايازبا هزاران حسرت از چنگ اجل کوتاه گشت
زيب کي گيرد عمارت بي نظام دست يازجان به دانش کن مزين تا شوي زيبا از آنک
تا ز داد و دين عروس طبع را ندهي جهازشاه معني کي کند کابين مدح تو قبول
جفت غم گردد شبان چون کج رود روزي نهازراستي کن تا شود جان تو شاد از بهر آنک
تا شوي عين نوازش مرد دانا را نوازتا شوي اصل ستايش اهل معني راستاي
به که از روي نسب کبر آرد از شام و حجازمرد کز روي خرد فخر آرد از زنگ و حبش
تا شوي در گلستان وصل خوبان جفت نازناز کم کن چون سنايي بر سر مشتي خسيس
گام در راه حقيقت نه چو مردان دست يازاي سنايي گر سنا خواهي که باشد جفت تو
که مي ديگر شود عالم به هر پاسيکي بهتر ببينيد ايها الناس
نمي‌يابم نجات از بند وسواسدمي از گردش حالات عالم
بيش ازين گردي کوي آز متازاي دل خرقه سوز مخرقه ساز
که به پايان رسيد عمر درازدست کوتاه کن ز شهوت و حرص
به قناعت بدوز ديده‌ي آزبيش ازين کار تو چو بسته نمود
پاي در کش به دامن اعزازدل بپرداز ازين خرابه جهان
گه چو عيسي برآمدي به فرازگه چو قارون فرو شدي به زمين
يا همه سوز باش يا همه سازهمچو خنثا مباش نر ماده
يا به پرده درون نشين چو پيازيا برون آي همچو سير از پوست
يا چو ابليس شو حريف نوازيا چو الياس باش تنها رو
دل به بتخانه رفته تن به نمازدر طريقت کجا روا باشد
ظاهري همچو کلبه‌ي بزازباطني همچو بنگه لولي
هدف تير و طعنه‌ي طنازسر متاب از طريق تا نشوي
تا شوي چون کليم محرم رازعاشق پاک باش همچو خليل
تا شوي بر لباس فخر طراززين خرابات برفشان دامن
اين سلف خوارگان لحيه طرازهمه دزدان گنج دين تواند
دل سوي دلبران چين و طرازهمه را رو بسوي کعبه و ليک
همچو الماس کرده دندان بازهمه بر نقد وقت درويشان
در شکار اوفتاده همچو گرازهمه از بهر طمع و افزوني
در بن چاه ژرف سيصد بازهمه از کين و حرص و شهوت و خشم
گرگ درنده کي بود خرازاي خردمند نارسيده بدان
خز ز بزاز جو نه از خبازدين ز کرار جو نه از طرار
غول رهزن ز راه دينت بازراهبر شو ز عقل تا نبرد
بدل گاو روغن اشتر غازبس که دادند مر ترا اين قوم
عنبر از خاک و شکر از شيرازچشم بگشا و فرق کن آخر
زير پرت بپرورند به نازگرت بايد که طايران فلک
همه در قعر بحر «لا» اندازهر چه جز «لا اله الا الله»
زين پر آشوب کلبه بيرون تازپس چو عيسي بپر دانش و عقل
چه دانم ديدن از انواع و اجناسچو دل در عقده‌ي وسواس باشد
چو خورشيد افتد اندر عقده‌ي راسکجا ماند جهان را روشنايي
دهش ماند دهش جز يافه مشناسچو سود از آرزو چون نيست روزي
يکي پويان و سرگشته ز افلاسيکي بين آرميده در غنا غرق
توان دور فلک پيمودن از طاسبدور طاس کس نتوان رسيدن
بهر کار اين سخن را دار مقياسترا ندهند هرچ از بهر تو نيست
ز آب زندگاني خضر و الياسسکندر جست ليکن يافت بهره
نماي فربهي از نوع آماسبسي فربه نمايد آنکه دارد
روان نتوان بدو دادن به ريواسبه ريواس ار توان لعبت روان کرد
يکي عطار وديگر باز کناسخلايق بر خلافند از طبايع
بجز ابريشمين پاک بي‌لاسچو رومي گويد از پوشش نپوشم
همي گويد: چه گردي گرد کرباسبرهنه‌ي زنگي بي غم بر افسوس
چه سودش چون کند سر در سر داسز سر بر کردن اين کشت از دل و خاک
ببين هم گشته زير آسيا آسچو دانه ديدي اندر خوشه رسته
جدا کن ناس را اول ز نسناسسخن کز روي حکمت گفت خواهي
به حق گفتم ز هر نسناس مهراسچو ناس آمد بگو حق اي سنايي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.