مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم

مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم شاعر : سنايي غزنوي راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علم مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم حق به جان تو نکردي ياد در قرآن قسم گر نبودي بود تو موجود کلي را وجود در همه عالم که دانستي صمد را از صنم گر نخواندي «رحمةللعالمين» يزدان ترا گشتمان روشن که تو بوالقاسمي نه بوالحکم چون «لعمرک» گفت اينجا جاي ديگر «والضحي» نه ظلم از نور پيدا بود نه نور از ظلم تا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت حق ترا از حقه‌ي تحقيق فرمودش:...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم
مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم
مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم

شاعر : سنايي غزنوي

راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علممرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم
حق به جان تو نکردي ياد در قرآن قسمگر نبودي بود تو موجود کلي را وجود
در همه عالم که دانستي صمد را از صنمگر نخواندي «رحمةللعالمين» يزدان ترا
گشتمان روشن که تو بوالقاسمي نه بوالحکمچون «لعمرک» گفت اينجا جاي ديگر «والضحي»
نه ظلم از نور پيدا بود نه نور از ظلمتا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت
حق ترا از حقه‌ي تحقيق فرمودش: نعمعالمي بيمار غفلت بود اندر راه لا
خلق کن با خلق و بر نه درد ايشان را مرمکاي محمد رو طبيب حاذق و صادق تويي
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اينک کرمهر کرا شربت بود شافي بده آنک قدح
گر کنندت کافران از روي غيرت متهممنبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستمهر کجا مهر تو آمد بهره برگيرد مراد
تا هم اينجا محترم باشي هم آنجا محتشمزان بتو دادست يزدان اين سراي و آن سراي
برده‌اند بر بام عالم رخت از بيت‌الحراممدتي بگذشت تا قومي ز فراشان روح
آب از سر گذشت اي مهتر عالي همم«طرقوا» گويان همه در انتظارت سوختند
مهر مهرت را مگر اندک شکستي داد جماي جبين هر جنين را مهر مهر تو نگار
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرمناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او
يعني از مهر تو نتوان دور بودن يک دو دمکحل حجت بود آن در چشم هر بيننده‌اي
نعره‌هاي خون چکان برخاست آنجا از اممجام مالامال دادي عاشقان را زان قبل
کو به خدمت بر سر کوي تو آمد يک قدمصدهزاران جان فداي خاک نعلين تو باد
هر کرا بر در نهادي شد ز «لاشري» به غمهر کرا در بر گرفتي «لاتخافوا» ملک اوست
و آن چه حرمت بد که مولاي تو ديد اندر عجمآن چه دولت بد که شاگرد تو ديد اندر ازل
عمر او همچون شکر گردد نبيند طعم سمگر سنايي را سنايي باشد اندر انس تو
سر و سالار فرزندان آدمزهي پشت و پناه هر دو عالم
منادي ملتت عيسي مريمدليل راهت ابراهيم آزر
در درگاه تو بطحا و زمزمشبستان مقامت قاب قوسين
رسل را فخر از چون تو مقدمملايک را نشان از چون تو مهتر
نه آدم آفريدي و نه عالمنبودي گر برايت گفت ايزد
سپاه و ملک قيصر از تو درهمکلاه و تخت کسرا از تو نابود
ميان انبيا مهري و خاتمميان اوليا صدري و بدري
نيامد مر ترا يک مرد محرمبوقت راز گفتن با خداوند
تويي زي انبيا سلطان اعظمتويي زي اقربا درويش ايمن
شفاعت مر ترا باشد مسلمنگيري خشم از دندان شکستن
گهي ساحر گهي کاهن منجمترا دانند زيف و ضال و مجنون
ز مدحت شادمان رنجور از ذمتو آن بودي که بودي و نگشتي
نبودست از براي دينت ماتمندانم در عرب يک خانه کو را
سپاهت را همه فتح دمادمروانت را همه جام پياپي
تو داري پهلواني چون غشمشمتو آن مردي که در ميدان مردان
کني مه را زهي برهانت محکمتو آن شمسي که بر گردون دو نيمه
نهاده گرز افريدون و رستمبنوک تازيانه بر فگندي
هر آنکو هست عاصي از تو يکدمبه زنجير اندر آرند و فروشند
بديدي تا به ساق عرش بلغمترا در صومعه بود ار شفاعت
ز عشق راهت ابراهيم ادهمسپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت
سنايي گردد از ياد تو خرممرا ياد تو بايد بر زبان بس


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط