راي تو باشد حشم توفيق به فرزاد علم | | مرحبا اي رايت تحقيق رايت را حشم |
حق به جان تو نکردي ياد در قرآن قسم | | گر نبودي بود تو موجود کلي را وجود |
در همه عالم که دانستي صمد را از صنم | | گر نخواندي «رحمةللعالمين» يزدان ترا |
گشتمان روشن که تو بوالقاسمي نه بوالحکم | | چون «لعمرک» گفت اينجا جاي ديگر «والضحي» |
نه ظلم از نور پيدا بود نه نور از ظلم | | تا نسيم روي و مويت پرده از رخ بر نداشت |
حق ترا از حقهي تحقيق فرمودش: نعم | | عالمي بيمار غفلت بود اندر راه لا |
خلق کن با خلق و بر نه درد ايشان را مرم | | کاي محمد رو طبيب حاذق و صادق تويي |
هر کرا حجت بود حاجت بخواه اينک کرم | | هر کرا شربت بود شافي بده آنک قدح |
گر کنندت کافران از روي غيرت متهم | | منبر و اسرار تو هردم تمام و مطلع |
هر کجا داد تو آمد رخت بر بندد ستم | | هر کجا مهر تو آمد بهره برگيرد مراد |
تا هم اينجا محترم باشي هم آنجا محتشم | | زان بتو دادست يزدان اين سراي و آن سراي |
بردهاند بر بام عالم رخت از بيتالحرام | | مدتي بگذشت تا قومي ز فراشان روح |
آب از سر گذشت اي مهتر عالي همم | | «طرقوا» گويان همه در انتظارت سوختند |
مهر مهرت را مگر اندک شکستي داد جم | | اي جبين هر جنين را مهر مهر تو نگار |
ملکت از دستش برون شد همچو خاتم لاجرم | | ناگهان خاتم برون شد چند روز از دست او |
يعني از مهر تو نتوان دور بودن يک دو دم | | کحل حجت بود آن در چشم هر بينندهاي |
نعرههاي خون چکان برخاست آنجا از امم | | جام مالامال دادي عاشقان را زان قبل |
کو به خدمت بر سر کوي تو آمد يک قدم | | صدهزاران جان فداي خاک نعلين تو باد |
هر کرا بر در نهادي شد ز «لاشري» به غم | | هر کرا در بر گرفتي «لاتخافوا» ملک اوست |
و آن چه حرمت بد که مولاي تو ديد اندر عجم | | آن چه دولت بد که شاگرد تو ديد اندر ازل |
عمر او همچون شکر گردد نبيند طعم سم | | گر سنايي را سنايي باشد اندر انس تو |
سر و سالار فرزندان آدم | | زهي پشت و پناه هر دو عالم |
منادي ملتت عيسي مريم | | دليل راهت ابراهيم آزر |
در درگاه تو بطحا و زمزم | | شبستان مقامت قاب قوسين |
رسل را فخر از چون تو مقدم | | ملايک را نشان از چون تو مهتر |
نه آدم آفريدي و نه عالم | | نبودي گر برايت گفت ايزد |
سپاه و ملک قيصر از تو درهم | | کلاه و تخت کسرا از تو نابود |
ميان انبيا مهري و خاتم | | ميان اوليا صدري و بدري |
نيامد مر ترا يک مرد محرم | | بوقت راز گفتن با خداوند |
تويي زي انبيا سلطان اعظم | | تويي زي اقربا درويش ايمن |
شفاعت مر ترا باشد مسلم | | نگيري خشم از دندان شکستن |
گهي ساحر گهي کاهن منجم | | ترا دانند زيف و ضال و مجنون |
ز مدحت شادمان رنجور از ذم | | تو آن بودي که بودي و نگشتي |
نبودست از براي دينت ماتم | | ندانم در عرب يک خانه کو را |
سپاهت را همه فتح دمادم | | روانت را همه جام پياپي |
تو داري پهلواني چون غشمشم | | تو آن مردي که در ميدان مردان |
کني مه را زهي برهانت محکم | | تو آن شمسي که بر گردون دو نيمه |
نهاده گرز افريدون و رستم | | بنوک تازيانه بر فگندي |
هر آنکو هست عاصي از تو يکدم | | به زنجير اندر آرند و فروشند |
بديدي تا به ساق عرش بلغم | | ترا در صومعه بود ار شفاعت |
ز عشق راهت ابراهيم ادهم | | سپاه و تخت و ملک و گنج بگذاشت |
سنايي گردد از ياد تو خرم | | مرا ياد تو بايد بر زبان بس |