بجز از نام تو نامي نه برآيد به زبانم | | اي خدايي که بجز تو ملکالعرش ندانم |
بجز از گفتن حمدت نبود ورد زبانم | | بجز از دين و صنعت نبود عادت چشمم |
ملک عالمم و عالم اسرار نهانم | | عارفا فخر به من کن که خداوند جهانم |
منم آن عالم اسرار که هر غيب بدانم | | غيب من دانم و پس غيب نداند بجز از من |
در گذارنده و پوشندهي عيب همگانم | | پاک و بيعيبم و بينندهي عيب همه خلقان |
همه من گويم و گوينده ني کام زبانم | | همه من بينم و بيننده ني ديده دو چشمم |
شنوايان جهان را سخنان ميشنوانم | | شنواي سخنان همه خلقم به حقيقت |
من يکي معتمد و واحد و قيوم بمانم | | حي و قيومم و آن دم که کس از خلق نماند |
نه چو طبعم متوطن نه چو سياره روانم | | ملک طبعم و سياره و نه سيارهي طبعم |
نه بخندم نه بگريم نه چنين و نه چنانم | | نه بخوابم نه به بحرم نه کنار و نه ميانه |
نه ز تحتم نه ز فوقم ملک کان و مکانم | | نه ز نورم نه ز ظلمت نه ز جوهر نه ز عنصر |
هر چه در فهم تو گنجد که چنينم نه چنانم | | هر چه در خاطرات آيد که من آنم نه من آنم |
به حقيقت تو بدان بنده که من خالق آنم | | هر چه در فهم تو گنجد همه مخلوق بود آن |
سيصد و شصت نظر سوي دلت ميکند آنم | | هر شب و روز به لطف و کرم وجود و جلالم |
زود باشد که شوي کشتهي تيغ خذلانم | | گر از آن خسته دلت يک نظر فيض بگيرم |
آفرينندهي اشياء و خداوند جهانم | | شيم از روي حقيقت نه از شيء مجازي |
من فرستادهي فرقانم و ماه رمضانم | | من فرستادهي توراتم و انجيل و زبورم |
نه کس از من نه من از کس نه ازينم نه از آنم | | صفت خويش بگفتم که منم خالق بيچون |
هر زماني به دلال صمدي نور چشانم | | منم که بار خدايي که دل متقيان را |
جرم صد ساله به يک عذر گنه در گذرانم | | کفر صد ساله ببخشم به يک اقرار زباني |
خوش بخوابانم و راحت به روانت برسانم | | بعد مردن برمت زير لحد با دل پر خون |
در چنان انجمني پرده ز رازت ندرانم | | آن دم از خاک برانگيزم در روز قيامت |
در بهشت آرم و بر خوان نعيمت بنشانم | | بگذرانم ز صراط و برهانم ز عذابت |
پرده بردارم و آن گه به خودت مينگرانم | | شربت شوق دهم تا تو شوي مست تجلي |
کوه کوه از تو معاصي به کرم در گذرانم | | ذره ذره حسنات از تو ز لطفم بپذيرم |
خوش نشين بنده که من دادهي خود را نستانم | | هر عطايي که بکردم به تو اي بندهي من من |
او نبيند به حقيقت نه از آن گمشدگانم | | هر که گويد که خدا را به قيامت بتوان ديد |
که مسلمانم و يارب نه از آن بيخبرانم | | بار الاها تو بر آري همه اميد سنايي |
اي راي تو شمسالضحي وي روي تو بدرالظلم | | روحي فداک اي محتشم لبيک لبيک اي صنم |
همشهري زمزم تويي يا قبلة الله في العجم | | مايه ده آدم تويي ميوهي دل مريم تويي |
در حضرت شاهنشهي بوالقاسمي يا بوالحکم | | دانم که از بيتاللهي شيري بگو يا روبهي |
آنرا که چونين رخ بود نبود حديثش بيش و کم | | ني ني پيت فرخ بود خلقت شکر پاسخ بود |
وندر خم گيسوي تو پنهان هزاران صبحدم | | اي جان جانها روي تو آشوب دلهاي موي تو |
خلق جهان را از جهان هم کعبهاي و هم صنم | | رو رو که از چشم و دهان خواهي عيان خواهي نهان |
هم عذر با تو هم گنه هم نور با تو هم ظلم | | رويت بناميزد چو مه زلفت بناميزد سيه |
هر بوست از لب حامله دارد مسيحي در شکم | | هر چينت از مشکين کله دارد کليمي در تله |
جم را بگو تا کيستي او را رواني ده ز شم | | از باد و آتش نيستي تو آب و خاکي چيستي |
چون در خرابات آمدي کم کن حديث خال و عم | | چون عشق را ذات آمدي نفي قرابات آمدي |
گه لعل گويد «لا تخف» گه جزع گويد «لا تنم» | | بر رويت از بهر شرف با ما گه قهر و لطف |
منعت غنيتر يا عطا ذاتت هني تر يا شيم | | رويت بهي ترياقفا بالا سهي ترياقبا |
باري تو هستي از عرب اين الوفا اين الکرم | | گيرم کرم وقت کرب ز اهل عجم باشد عجب |
گر نور نبود نار کن آخر نباشد کم ز کم | | ما را شرابي يار کن يا چيزکي در کار کن |
هرچ آيد از تو خوش بود خواهي شفا خواهي الم | | از دستت ار آتش بود ما را ز گل مفرش بود |
ان لم يکن خمر فخل ان لم يکن شهد فسم | | ان لم يکن طود فتل ان لم يکن وبل فطل |
ور عز نبود کم ز ذل ور مدح نبود کم ز ذم | | گر طاق نبود کم ز پل گر طوق نبود کم ز غل |
سيمرغ مشرق را بگو تا بال بگشايد ز هم | | صحراي مغرب چارسو بگرفت زاغ تنگخو |
بر فرق آدم نه قدم بر بال عالم زن علم | | هم گنج داري هم خدم بيرون چه از کتم عدم |
بر زن سما را بر سمک انداز در کتم عدم | | انجم فرو روب از فلک عصمت فرو شو از ملک |
جوشن بدر بهرام را بشکن عطارد را قلم | | کم کن ز کيوان نام را بستان ز زهره جام را |
نه جانمان نه غدر او نه خيلمان و نه حشم | | نه چرخمان نه قدر او نه عقل نه صدر او |
آخر گزافست اين چنين تو محتشم او محتشم | | بيرون خرام و برنشين بر شهپر روحالامين |
مي مکش بسان تهمتن اندر عجم در جام جم | | تا کي ز کاس ذواليزن گاهي عسل گاهي لبن |
در راه رستم کي کشد جز رخش رخت روستم | | ميکش که غمها ميکشد اندوه مردان وي کشد |
در باز ننگ و نام را اندر خرابات قدم | | بستان الاهي جام را بردار از آدم دام را |
وز جان جهاني کن دگر بنشين درو شاد و خرم | | از عشق کاني کن دگر وز باده جاني کن دگر |
دفتر بدر جبريل را نه لا گذار آنجا نه لم | | يک دم بکش قنديل را بيرون کن اسرافيل را |
اي نور ماه و مشتري قسام را هستي قسم | | تو بر زمين آن مهتري کز آسمانها برتري |
بر فرق عالم سايهاي شد فوق و تحت از تو خرم | | نور فلک را مايهاي روح ملک را دايهاي |
رضوان کنون مهمان تست ارواح را داري خدم | | امروز و فردا از آن تست اصل دو عالم جان تست |
بر بازوان شهپر تويي بنوشت چون نامت قلم | | کونين را افسر تويي بر مهتران مهتر تويي |
خوبي به چشمت گست شد شد ايمن از جور و ستم | | هر کو ز شوقت مست شد گر نيستي بد هست شد |
اي خلد را نعمت ز تو قلبست بينامت درم | | اي چرخ را رفعت ز تو اي ملک را دولت ز تو |
در کوي صدق آسودهاند محرم تويي اندر حرم | | در کعبه مردان بودهاند کز دل وفا افزودهاند |
ني بر زمين ني بر سما نامد چو تو يک محترم | | از دور آدم تا به ما از انبيا تا اوليا |
هر ساعت از اخبار تو بر زعفران بارم به قم | | در حسرت ديدار تو در حکمت گفتار تو |
جاي نبي آدم شدست کز نام تو دارد رقم | | فردوس زان خرم شدست وز خرمي مفخم شدست |
آمد کنون مردي چنان کز علم تو دار علم | | چون تو برفتي از جهان گشت از جهان حکمت نهان |
نوشيد شرب ذوق تو زان بست بر مهرت سلم | | دارد حديثش ذوق تو از کارخانهي شوق تو |
زيرا که کار از دل کند فارغ شد از کار شکم | | هر جا که او منزل کند از مرده جان حاصل کند |
بر خود نشانش دادهاي چون گشت موجود از عدم | | در خواب جانش دادهاي آب روانش دادهاي |
بر چرخ نطقش بر شود روحالامين گويد نعم | | چون بر سر منبر شود شهري پر از گوهر شود |
بفزاي عشق آنک حرم بنماي روي آنک ارم | | بگشاي کوي آنک قدم بر باي عقل آنک عدم |
بر تکيه جاي عاشقان شعر سنايي کن رقم | | جان کن فداي عاشقان اندر هواي عاشقان |
عشق بر من پادشا شد پادشايي چون کنم | | قبله چون ميخانه کردم پارسايي چون کنم |
من همان مذهب گرفتم پارسايي چون کنم | | کعبه يارم خراباتست و احرامش قمار |
آسماني کرده باشم آسيايي چون کنم | | من چو گرد باده گشتم کم گرايم گرد باد |
برگ بيبرگي ندارم بينوايي چون کنم | | عشق تو با مفلسان سازد چو من در راه او |
او خداي من بر او من کدخدايي چون کنم | | او مرا قلاش خواهد من همان خواهم که او |
خاک و باد و آب و آتش را گدايي چون کنم | | کديهي جان و خرد هرگز نکرده بر درش |
از کهي گر کمتر آيم کهربايي چون کنم | | من چنان خواهم که او خواهد چو در خرمن گهش |
با گهر در قعر دريا آشنايي چون کنم | | بر سر دريا چو از کاهي کمم در آشنا |
من که در دل عشق دارم بيوفايي چون کنم | | او که بر رخ حسن دارد جز وفاکاريش نيست |
دست تا از دل نشويم بادپايي چون کنم | | بادپايي خواهد از من عشق و من در کار دل |
پيش روح پاک دعوي روشنايي چون کنم | | با خرد گويم که از مي چون گريزي گويدم |
زاهدان را جز بدانجا رهنمايي چون کنم | | شاهدان چون در خراباتند من زان آگهم |
با سيهرويان دين زهد ريايي چون کنم | | با نکورويان گبران بوده در ميخانه مست |
جز به سعي باده خود را بيسنايي چون کنم | | چون مرا او بي سنايي دوستر دارد همي |
من برآنم تا سنايي را سمايي چون کنم | | او بر آن تا مر سنايي را به خاک اندر کشد |
من ز بهر برگشان اين بينوايي چون کنم | | طبع من زو طبع دارد پس مرا گويد مخواه |
عاجزم تا از جدايي خود جدايي چون کنم | | از همه عالم جدا گشتن توانستم وليک |
گرفته دامن شادي شکسته گردن غم | | نماز شام من و دوست خوش نشسته بهم |
گرفته دوست به دام و کشيده رطل به دم | | سپرده لاله به پاي و بسوده زلف به دست |
ز کوه کبک به بانگ آمده به نالهي بم | | ز چرخ زهره به زير آمده به زاري زير |
فشانده حلقه ز انگشتها ز زلف به خم | | نشانده شعله ز انگشتها به بادهي خام |
نه در ميانه تکلف نه از زمانه ستم | | نه از رفيق گريغ و نه از فراق دريغ |
که زخم آن به دلم زد هزار شوق صنم | | مر بر آمده ناگاه شوق از دل و جان |
گزيده و جدي با صدهزار فوج نغم | | خجسته شوقي با صدهزار جوق نشاط |
بمانده خيره و پوشيده جامهي ماتم | | زمين و چرخ خبر يافته ز حال دلم |
همي کشيده فلک بر هوا بساط ظلم | | همي گشاده هوا بر زمين شراع گهر |
سواد مغرب در طبع چرخ مستحکم | | ظلام مشرق بر چهر روز مستولي |
بجسته از بر يار و نشسته بر ادهم | | مرا دل اندر راه و دو ديده در حرکات |
برين صفت رود آري مه چهارده هم | | سياه رنگ وليکن جهان بدو روشن |
چنان نشستم و چون بر فراز ديوان جم | | چگونه ادهمي آن ادهمي که من ز برش |
چو عزم بر سر کوه چو وال در دل يم | | بسهم شير و بتن زنده پيل و چشم چراغ |
دراز گردن و آهخته گوش و گرد شکم | | قوي قوايم و فربه سرين و چيده ميان |
درشت و صعب و سيه چون شعار کفر و ظلم | | به پيشم اندر راهي و وادي و دشتي |
همي زدم شب تاريک هر سه را بر هم | | اگر چه کوه و بيابان و بيشه بود به پيش |
هزار شعله برآمد چو صد هزار علم | | برين صفت همه شب تا ز لاجورد هوا |
هزار قصر بديدم چو قصر فخرامم | | به مرغزاري کان روشنايي اندر وي |
به ذکر اوست همه اصل احتشام عجم | | به شعر اوست همه افتخار و ناز عرب |
تفاخريست مسلم چو نصرت آدم | | تفاخري که کند او ز روي تحقيقي |
از بدو نيک جهان همچو جهان بيخبريم | | پسرا تا به کف عشوهي عشق تو دريم |
بيغم عشق تو ما عقل به يک جو نخريم | | عقل ما عشق تو گر کرد هبا شايد از آنک |
از پي روي تو تا حشر غلام نظريم | | نظري کرد سوي چهرهي تو ديدهي ما |
بندهي آن قد و آن قامت و آن زيب و فريم | | چاکران رخ و آن عارض و آن چشم و لبيم |
شيفتهي آن خرد و خط و سخا و هنريم | | سوختهي آن روش و چابکي و غنج توايم |
که غلام تو و آن رفتن و آن رهگذريم | | آن گرازيدن و آن گام زدن پيش رقيب |
باز کردار در آن لحظه ز شادي بپريم | | بگذري چونت ببينم خرامنده چو کبک |
چاک دامنت چو بينيم گريبان بدريم | | والهي کرد چنان عشق تو ما را که ز درد |
زير سايهي علم عشق تو همچون کمريم | | تا ببستيم کمر عشق ترا اي مه روي |
ما ز سوز غم عشق تو ميان سقريم | | اي گرامي و بهشتي صفت از خوبي و حسن |
که خود از آتش عشقت چو دخان و شرريم | | آتشي بيش مزن در دل و جانمان ز فراق |
زان ز عشقت به نزاري و به زردي چو زريم | | از عزيزي و ز خردي به درم ماني راست |
باش تا پارهاي از عشق تو بر تو شمريم | | کودکي عشق چه داني که چه باشد پسرا |
تا سپيدهدم لرزان چو ستارهي سحريم | | تو چه داني که ز عشق رخ خورشيدوشت |
همه شب با دو لب خشک و دو رخسار تريم | | تو چه داني که ز چشم و جگر از آتش و آب |
بر سر کوي تو چون مار همي خاک خوريم | | تو چه داني که از آن زلف چو مار ارقم |
که چه پر آب دو چشميم و پر آتش جگريم | | تو چه داني که ز جعد و کله و چشم و لبت |
چه گدازنده چو بر آتش سوزان شکريم | | تو چه داني که از آن شکر آتش صفتت |
خاصه اکنون که درين محنت و عزم سفريم | | رازها هست ز عشق تو که آن نتوان گفت |
تو چه داني که ازين پاي چه در درد سريم | | پاي ما را به ره عشق تو آورد و بداشت |
که هم اکنون بود اين زحمت از اينجا ببريم | | به سلامي و حديثي دل ما را درياب |
يادگار از تو به جز انده عشقت نبريم | | يادگاري به تو بدهيم دل تنگ و به راه |
که به غمهاي بزرگ از غم عشق تو دريم | | خرد خردم چکني اي شکر از سر تا پاي |
تا نگويي که درين عشق تو ما مختصريم | | دين ما عشق تو و مذهب ما خدمت تست |
جانم آنگاه بجوشد که به تو درگذريم | | دلم آن گه بگردد که بگرداني روي |
کز نحيفي و نزاري چو يکي موي سريم | | خود مپرس اي پسر از عشق تو تا چون شدهايم |
که رقيب تو نبيند که به تو در نگريم | | ليک شکر است ازين لاغري خود ما را |
از غم و رنج قدمهات بر آتش سپريم | | خيره درديست چو در پاي ببينيم ترا |
ما قدم سازيم از روح پس آن ره سپريم | | راه کوي تو همه کس به قدم ميسپرد |
ز اديب و ز رقيب تو چنين بر حذريم | | ديده زير قدمت فرش کنيمي ليکن |
ما غريبيم اگر چه به مثل شير نريم | | عيب نايد ز حذر کردن ما از پي آنک |
گر به از نوش ننوشيم پس از سگ بتريم | | زهر بر ياد يکي بوس تو اي آهو چشم |
بندهي شهر تو و دشمن شهر پدريم | | از پي عشق تو اي طرفه پسر در همه حال |
گر دغا بازد کسي ما مهره در ششدر نهيم | | بر بساز کم زنان خود را بر آن مهتر نهيم |
گر حريفي زر نهد ما جان به جاي زر نهيم | | پاکبازانيم ما را نه جهاز و نه گرو |
با چنين افلاس خود را نام سر دفتر نهيم | | در دو کونم نيست از معلوم حالي يک درم |
غايت سستي بود گر جرم بر آزر نهيم | | چون خطا از سامري بينيم در هنگام کار |
ما ز سر بنهيم سودا بر خط او سر نهيم | | گر سراندازي کند با ما درين ره يار ما |
درد چون از علم زايد جهل را بر در نهيم | | همتي داريم عالي در ره ديوانگي |
جامهمان گازر درد تاوانش بر زرگر نهيم | | فتنهي خويشيم هر يک در طريق عاشقي |
کاسب تازي مانده بي که جو به پيش خر نهيم | | کي پسندد عاقل از ما در مقام زيرکي |
از طريق نيستي صد ديگ ديگر برنهيم | | گر يکي ديگ از هواي هستي خود بشکنيم |
تا ز روي تربيت تر دامنان را تر نهيم | | ز آتش معني مگر مردان ره را خوي دهيم |
ما برين معلوم نامعلوم دستي بر نهيم | | گر حريفان زان مکان لامکان پي برگرند |
دست بر حنظل زنيم و پاي بر شکر نهيم | | آيت غم از براي عاشقان منزل شدست |
سيم گر سلمان ربايد ديده در بوذر نهيم | | مصر اگر فرعون دارد ما به کنعان بس کنيم |
پاي خرسندي ز حکمت بر سر اختر نهيم | | دست همت چنبر گردون خرسندي کنيم |
پاي معني از سپهر و اختران برتر نهيم | | پاي راي نفس را از تيغ شرعي پي کنيم |
رهبر ار گمراه گردد سنگها رهبر نهيم | | ماه اگر نيکو نتابد ابر در پيشش کشيم |
پاي را بر شاهراه شرع پيغمبر نهيم | | گوش زي فرمان صاحب حرمت و دولت نهيم |
گر گنه از کور زايد جرم چون بر کر نهيم | | عقل را اگر نقل بايد گو چو مردان کسب کن |
نفس اگر ميزر بجويد حکمش از معجر نهيم | | خواجهي جانيم از آن از خودپرستي رستهايم |
غايب و حاضر چه داند ما کجا محضر نهيم | | هر خسي واقف نگردد بر نهاد کار ما |
عطر از عود آن گهي آيد که بر آذر نهيم | | تا بدين دلق اي برادر در سنايي ننگري |
تير همت را به پاي عقل کافي بر نهيم | | ديدهي بيدار بايد تا بينند نظم او |
راه چون معلوم باشد نک به ديده بر نهيم | | بر سر معلوم خود خاک قناعت گستريم |
تا کي مثل ز جوهر ديو و ملک زنيم | | تا کي دم از علايق و طبع فلک زنيم |
تا کي دم از علي و عتيق و فلک زنيم | | تا کي غم امام و خليفهي جهان خوريم |
تا ما همي سقف به نواي سلک زنيم | | دوريم از سماع و قرينيم با صداع |
تير اميد کي چو شهان بر دفک زنيم | | هرگز نبوده دفتر و دف در مصاف عشق |
بهر گل و کلالهي خوبان کلک زنيم | | تا کي ز راه رشک برين و بر آن رويم |
از بهر برد خويش دم لي و لک زنيم | | تا کي به زير دور فلک چون مقامران |
شش پنج نقش ماست همين ما دو يک زنيم | | دست حريف خوبتر آيد که در قمار |
اندر سراي عشق دمي مشترک زنيم | | يک دم شويم همچو دم آدم و چنو |
ميخ طناب خيمه برون از فلک زنيم | | آن به که همچو شعر سناي گه سنا |
بر دامن يقين و گريبان شک زنيم | | بر ياد روي و موي صنم صد هزار بوس |
آتش نخست در شکن چاک و چک زنيم | | گر چه ستد زمانه چک و چاک را ز ما |
خر پشته در سفينهي نوح و ملک زنيم | | طوفان عام تا چکند چون بسان سام |
هرگز بود که زيور ما بر محک زنيم | | اي ما ز لعل پر نمکت چون نمک در آب |
گر چه همي ز قهر سما بر سمک زنيم | | زين جوهر و عرض غرض ما همين يکيست |
يک دم به پاي تا دو سخن بر نمک زنيم | | ما را طعام خوان خدا آرزو شدست |
نقش دانش را فرو شوييم و آتش در زنيم | | خيز تا از روي مستي بيخ هستي بر کنيم |
همچو زلف ماهرويان توبهها را بشکنيم | | همچو خد و خوي خوبان پردهها را بردريم |
بهر جان چون آسيا تا چند گرد تن تنيم | | همچو عياران همي ريزيم اندر جام جان |
زين هوس خانهي هوا تا کي نه ما اهريمنيم | | گرد صحراي قدم پوييم چون تر دامنان |
تا چو يک چشمان دلي پر دعوي ما و منيم | | ديدهي جانهاي ما هرگز نبيند مامني |
بستهي اين طارم پيروزهي بيروزنيم | | مجرم و محروممان دارند تا ما غمروار |
بيشتر حمال سر خوانندمان گر گردنيم | | گردني بيرون کنيم از سر و گرنه تا ابد |
شيوهي آبستنانست و نه ما آبستنيم | | آروزها را برون روبيم از دل کارزو |
نه درين ره تنگ چشم و تنگ دل چو سوزنيم | | رشته تابي هم نيابد ره به ما زيرا که ما |
ني چو مشتي خشک مغز بوالطمع تر دامنيم | | عاقبت ما را گريبانگير نايد زان که ما |
تا شويم آزاد و انگاريم شاخ سوسنيم | | برکنيم از بوستان نطق بيخ صوت و حرف |
هر چه فرعونيست در ما بيخش از بن برکنيم | | جام فرعوني به کف گيريم و پس موسي نهاد |
خرقهي سالوسيان را بخيه بر روي افگنيم | | از درون سالوسيان داريم به گر يکدمي |
ما چو سيماب از طريق خاصيت بپراکنيم | | گر چه نااهلانمان چون سيم بد بپرا کنند |
کز در معني نه ما کمتر ز سنگ و آهنيم | | در زنيم آتش سنايي وار در هر سوخته |
در ميدان عشق باز کنيم | | خيز تا خود ز عقل باز کنيم |
در چه صد هزار باز کنيم | | يوسف چاه را به دولت دوست |
خويشتن جبرييل ساز کنيم | | در قمار وقار بنشينيم |
خاک بر شيب و بر فراز کنيم | | هر چه شيب و فراز پردهي ماست |
آن به از هر دو احتراز کنيم | | ز بر و زير چرخ هرزه زنيم |
خويشتن جان شاهباز کنيم | | جان کبکي برون کنيم از تن |
در به روي خرد فراز کنيم | | به خرابات روح در تازيم |
ملکالموت جان آز کنيم | | آه را از براي زنده دلي |
هيزم آتش نياز کنيم | | ناز را از براي پخته شدن |
چون همه او شديم ناز کنيم | | با نيازيم تا همه ماييم |
آفت عقل عشوه ساز کنيم | | آلت عشرت ظريفان را |
حجرهي روز هاي راز کنيم | | خم زلفين خوبرويان را |
در جهان بيجهان نماز کنيم | | در زمين بي زمين سجود بريم |
چار تکبير بر مجاز کنيم | | سه شراب حقيقتي بخوريم |
به يکي باده درد باز کنيم | | از سنايي مگر سنايي را |
مرد عشق آمد بيا تا گرد او جولان کنيم | | گاه رزم آمد بيا تا عزم زي ميدان کنيم |
پس لگام نيستي را بر سر فرسان کنيم | | چنگ در فتراک اين معشوق عاشق کش زنيم |
ما ز ديده بر خط منشور در افشان کنيم | | گر برآيد خط توقعيش برين منشور ما |
بس به رسم حاجيان گه طوف و گه قربان کنيم | | از خيال چهرهي غماز رنگ آميز او |
چون که مسجد لافگه شد قبله را ويران کنيم | | ننگ اين مسجد پرستان را در ديگر زنيم |
ما همه نسبت به زور رستم دستان کنيم | | ملک دين را گر بگيرد لشکر ديو سپيد |
توتياي چشم شاهان همه کيهان کنيم | | خاکپاي مرکب عشاق را از روي فخر |
بوهريرهوار دست صدق در انبان کنيم | | بوحنيفهوار پاي شرع بر دنيا نهيم |
آن گهي نسبت درست از سنت و ايمان کنيم | | سوز سلمان را و درد بوذري را برگريم |
و آنچه حکم احمدي باشد به حرمت آن کنيم | | هر چه امر سرمدي باشد به جان فرمان بريم |
و آنچه آن طوفان نوح آورد در طوفان کنيم | | شربت لا بر اميد درد الاالله کشيم |
جامه چون عاشق دريم و شور چون مستان کنيم | | چون جمال قرب و شرب لايزالي در رسيد |
گه چو حسان ابن ثابت مدحت احسان کنيم | | گه چو بو عمر و علا فرش قرائت گستريم |
طاعت سلطان بمانده خدمت دربان کنيم | | اين نه شرط مومني باشد نه راه بيخودي |
صورت هارون بمانده سيرت هامان کنيم | | هم تري باشد که در دعوي راه معرفت |
بر عزيزان طريقت شايد ار پيمان کنيم | | چون عروسان طبيعت محرم ما نيستند |
ما بر آن از دل صلاي «من عليها فان» کنيم | | هر چه از پيشي و بيشي هست در اطراف ما |
تات چون شمع معنبر روشن و تابان کنيم | | اي سنايي تا درين دامي مزن دم جز به عشق |
چون شدي طاووس جايت منظر و ايوان کنيم | | عندليب اين نوايي در قفس اولاتري |
کاشکارا آن گهي گردي که ما فرمان کنيم | | تا ز فرمان نيايد زين قفس بيرون مپر |
فقر تو افزون شود چون حرص تو نقصان کنيم | | گر تمناي بزرگي باشدت در سر رواست |