چه خيزد گوي تنهايي زدن در پيش نامردان | | بنه چوگان ز دست اي دل که گمشد گوي در ميدان |
که چوگانيست از تقدير و ميدانيست از ايمان | | چو گويي در خم چوگان فگن خود را به حکم او |
چو اين کردي و آن ديدي شوي چون گوي سرگردان | | بدين چوگان مدارا کن وز آن ميدان مکافا بين |
که بيني از ره حکمت جمال حضرت سلطان | | ز خود تا گم نگردي باز هرگز نيست اين ممکن |
رسيد آنجا کزو تا حق کماني بود و کمتر زان | | نه سيد بود کز هستي شبي گمشد درين منزل |
پي عيسي کجا يابي برون از هفت و چهار ارکان | | تو تا از ذوق آب و نان رکاب اينجا گران داري |
نظر راهيست پر منزل عيان را باش چون اعيان | | خبر باديست پر پيماي اثر خاکيست دور از وي |
پديد آيد به رزم اندر ز چوب خشک صد ثعبان | | تو موسي باش دينپرور که پيش مبغض و اعدا |
همه آراسته بيني چو يازي دست زي انبان | | تو صاحب سر کاري شو که هرچت آرزو باشد |
چو کردي قبلهي دين را به زهد و ترس آبادان | | نبيني هيچ ويراني در اطراف جهان دل |
کند عرضه ترا بر حق ميان زمرهي نيکان | | سليم و بارکش ميباش تا عارض بروز دين |
وزين بشنود بوي جان برون از آب و گل سلمان | | کزين دريافت سر دل امين در کوي تاريکي |
ازين درد آسمان گردان وز آن خون حلقها قربان | | همه در دست کار دين همه خونست راه حق |
به معيار عياري بر ببين تا چون بود ميزان | | ز روي عقل اگر بيني گماني کان يقين گردد |
وگر در شرع افزايد گمان بر کان بود فرمان | | اگر بر عقل چرب آيد يقين دان کان گمان باشد |
سکندر از ره ديگر برون آمد چو تابستان | | خضر زين راه شد در کوي کابي يافت جان پرور |
همه شاديست غم خوردن چو داني زيست با هجران | | همه دادست بي دادي چو تو در کوي دين آيي |
چو بلبل بر اميد وصل منشين هشت مه عريان | | چو بوتيمار شو در عشق تا پيوسته ره جويي |
به همت راه بر ميباش بر اميد کشتيبان | | اگر خواهي که تا داني که از درياچه ميزايد |
برو بر تجربت بر طور چون موسيبن عمران | | چو نور از طور ميتابد تو از آهن کجا يابي |
که بي راي مسلماني بميري در بن زندان | | اگر سلمان همي خواهي که گردي رو مسلمان شو |
که گمراهي برون آيي بسي گمرهتر از هامان | | مرو در راه هر کوري اگر مردي برين هامون |
نه هر زنده که تو بيني بود در قالب او جان | | نه هر آهو که پيش آيد بود در ناف او نافه |
بسي شخصست در گيتي که جانش نيست در ابدان | | بسي آهو در عالم که مشکش نيست در ظاهر |
که جان دريست در خلقت ز بهر زينت جانان | | نه جان خود زندگي باشد غلط زينجاست غافل را |
هر آنکو مرز جان داند نباشد فارغ از احزان | | هر آنکو نور جان بيند شود سخته چو پروانه |
ز ناجنسان جداييها و با جنسان بهم چسبان | | بپر عشق شو پران که عنقاوار خود بيني |
که چون از ره برون رفتي تا خمارت گيرد از شيطان | | شراب شوق چندان خور که پاي از ره برون ننهي |
چه عيب آيد اگر باشند آن اصحاب سگبانان | | تو بر ره چو اصحابي که خود ميريست مر ره را |
هم از خورشيد تابانست لعل سرخ اندر کان | | هم از درد دل ايشان برون آمد سگي عابد |
نهاد بوي دردي بود و رنگ سالک گريان | | شعاع روي مردي بود و شمع وقت بسطامي |
ز نور روي آن مه بين مزين قامت کيوان | | ز روي درد اين رهرو مبين آلت کانون |
چه باشد گر کني در پيش جانان جان و تن قربان | | همه اکرام و احسانست سيلي خوردن اندر سر |
اگر پيري خبر گويد که آيد عاقبت طوفان | | چو عالم جمله منکر شد چرا دارد خرد طرفه |
کنون بازار شيطانست و آنک موعد ديوان | | کنون طوفان مردانست و آنک طرف گل در گل |
تني کو مدهي کين بود با وي کي رود يکسان | | زني کو عدهي دين داشت آنجا مردوار آمد |
بدن در کعبه پر آيند ليکن در نظر نقصان | | حسن در بصره پر بينند ليکن در بصر افزون |
که صاحب همتان آيند از بنياد ترکستان | | ز يثرب علم دين خيزد عجب اينست در حکمت |
هشام از مکه ميجويد صليب و آلت رهبان | | صهيب از روم ميپويد به عشق مصطفا صادق |
تنا آنجا که اعلامست از کعبه بود خذلان | | دلا آنجا که انصافست خود از روم دل خيزد |
نه در کوي ضلالت بود چندين روزها عثمان | | نه در کعبه مجاور بود چندين سالها بلعم |
نه بر تقدير حرف آيد معاني ز آيت قرآن | | نه از ترتيب عقل افتد سخن در خاطر عيسي |
شعاع شمع حکمت را نه از عقل آورد يزدان | | سماع روح عاشق را نه از نقل آورد ناقل |
هر آنک اندر شعاع افتد شود ديوانه در گيهان | | هر آنک اندر سماع آيد همه علمش هدر گردد |
بلي در ذکر علم آن ثناخواند بسي حسان | | وليک از کار و بار اين اثر يابد جهان دل |
خبر يابد مگر يک دل شود در آسمان پران | | جگرها خون شد و پالود تا باشد کزين معني |
پي مرکب رها کردند تا پيدا بود پنهان | | چه جاي اين هوس باشد که بگذشت اينهمه لشکر |
وگر در حصن جان آيي همه شهرست و شهرستان | | خرابي در ره نفست و در ميل طريق تن |
خبر زان خانهي خرم که ميآرد يک اشتربان | | بهشت اينجا بنا کردست شداد از پي شادي |
ز روح نوح پيغمبر شده بي قوت دين کنعان | | ز هول سيل عالم بر شده ايمن لب کشتي |
ز طعم منزل اندر دل نه خر آگاه و نه پالان | | سواري ميکند عيسي و بار حکم او بر خر |
خبر گويي و جان جويي بلا خواهي تو بي امکان | | چه راهست اي سنايي اين که با مرغان خود يک دم |
که فخر اهل ري اويست و تاج صدر اصفاهان | | مگر ز آواز مرغانت نداند کس جز اين سيد |
ازو راضي رضا در حشر و با او مصطفا همخوان | | اميني رهروي کو را رضا گويند در دنيا |