فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال

فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال شاعر : سنايي غزنوي فقه چه بود؟ عقل و جان و دين به سامان داشتن فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال صد زبان خاموش و گويا همچو ميزان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال
فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال
فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال

شاعر : سنايي غزنوي

فقه چه بود؟ عقل و جان و دين به سامان داشتنفقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال
صد زبان خاموش و گويا همچو ميزان داشتناز براي سختن دعوي و معني روز عدل
هر کجا سيريست خود را چون سپندان داشتنهر کجا شيريست خود را چون شکر بگداختن
چاشني گيران جان را تيز دندان داشتناز پي تهذيب جان پيوسته بر خوان بلا
همچو طاووسان روحاني خرامان داشتنعقل را بهر تماشا گرد سروستان غيب
چون بجويي علم داني چست کيهان داشتنچون بپويي راه داني چيست علم آموختن
دين چه باشد؟ خويشتن در حکم يزدان داشتندين نباشد با مراد و با هوا در ساختن
چوب دستي بي‌کف موسي عمران داشتنچارپايي بي‌دم عيسي مريم تاختن
فتنه‌اي دان ديو را مهر سليمان داشتنآفتي‌دان عشوه ده را سر شرع آموختن
«جددوا ايمانکم» در ديده‌ي جان داشتنهر دم از روي ترقي بر کتاب عاشقي
عقل دانا زندگاني را به زندان داشتناز براي پاکي دين در سراي خامشي
عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتنعشق نبود درد را داروي صبر آميختن
اي دريغا هاي خون‌آلود پنهان داشتناز براي غيرت معشوق هم در خون دل
از دل سنگين جلاجل وز لب افغان داشتنگه گهي در کوي حيرت بي‌فضولي گوش و لب
زهد نبود روي چون طاعون و قطران داشتنزهد چبود؟ هر چه جز حق روي ازو برتافتن
فقر چبود؟ بود را از بود عريان داشتنفقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن
پيش جانان جان بي‌جان خوان بي‌نان داشتناز براي زاد راه اندر چراگاه صفا
گر تو مردي تا کي از پستان و بستان داشتنعقل و جان پستان بستانست طفل راه را
صحن بازي جان رندان را به زندان داشتنعشق دنيا کافري باشد که شرط مومنست
از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتنچون ز شبهت خويشتن را تربيت کردي ترا
چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتنچون طعامش پاک دادي پس مسلم باشدت
کي توان لاهوت را در خانه مهمان داشتنتا ترا در خاکدان ناسوت باشد ميزبان
چار ميخ عقل و نفس و چار ارکان داشتنخويش و جان را در دو گيتي از براي خويشتن
کي توان ساسانيان را ز آل سامان داشتنخاکپاشان ديگرند و باد پيمايان دگر
چون بصر نتوان فداي ام غيلان داشتنسينه نتوان خانه‌ي «ام الخبائث» ساختن
خويشتن را بيهده مدهوش و حيران داشتنتا کي از نار هوا نز روي هويت چنين
نفس آدم را غلام نفس شيطان داشتنزشت باشد خويشتن بستن بر آدم وانگهي
رخت و بخت و عقل و جان در بيت احزان داشتنتا بيابي بوي يوسف بايدت يعقوب‌وار
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتنقابل تکليف شرعي تا خرد با تست از آنک
صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتنکو کمال حيرتي تا مر ترا رخصت بود
از براي چشم بد خالي ز عصيان داشتنکو جمال طاعتي تا مر ترا فتوي دهد
برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتنگر چه برخوانند حاضر ليک نتوان از گزاف
اين خسان را کي توان هم سنگ ايشان داشتندوزخ آشامان بدند ايشان و اينان کاهلان
تا تو يار خويش باشي يار نتوان داشتندشمن خود باش زيرا جز هوا نبود ترا
قبله تخييل فلان يا قيل بهمان داشتنتا کي اندر صدر «قال الله» يا «قال الرسول»
از براي توتيا سنگ سپاهان داشتنخوب نبود عيسي اندر خانه پس در آستين
از پي شاهان گذار آيين چوگان داشتنچون بزير اين دو گويي گوي شو چون اين و آن
از حريصي خويشتن دانا و نادان داشتنتا کي اندر کار دنيا تا کي اندر شغل دين
هم سکندر بودن و هم آب حيوان داشتناهل دنيا اهل دين نبوند ازيرا راست نيست
گور کن در بحر و کشتي در بيابان داشتنبرکه خندد پس خضر چون با شما بيند همي
صدق بوذر داشتن يا عشق سلمان داشتنچون ز راه صدق و صفوت نز من آيد نز شما
گه دل اندر دين و گه دستي در انبان داشتنبوهريره‌وار بايد باري اندر اصل و فرع
رسم باشد گنجها در جاي ويران داشتندين ز درويشان طلب زيرا که شاهان را مقيم
در دبيرستان حيرت لوح نسيان داشتناز خود و از خلق نرهي تا نگردد بر تو خوش
خويشتن در آب و آتش همچو ديوان داشتنچند بر باد هوا خسبي همي عفريت‌وار
باز هل همواره ديوان را به ديوان داشتنراحت از ديوان نجويي پس ز ديوان دور شو
مشعله در دست و مشک اندر گريبان داشتنکي توان از خلق متواري شدن پس در ملا
زشت باشد بي‌محمد نظم حسان داشتنشاعري بگذار و گرد شرع گرد ايرا ترا
رو که چون من بي‌نيازي از فراوان داشتنورت خرسندي درين منزل ولي نعمت بود
خاک را جز باد نتواند پريشان داشتنباد بيرون کن ز سر تا جمع گردي بهر آنک
چون الف زو دور شد دستي در امکان داشتنراستي اندر ميان داوري شرطست از آنک
توبه بايد کرد ازين رخسار رخشان داشتنگر چو خورشيدي نبايد تا بوي غماز خويش
خويشتن را زين گرانجانان تن آسان داشتنبي طمع زي چون سنايي تا مسلم باشدت
خاک پاي خاکپاشان خراسان داشتنباد کم کن جان خود را تا تواني همچنو
دشوار ترا به محشر آساندين را حرميست در خراسان
از حجتهاي دين يزداناز معجزهاي شرع احمد
پيوسته درش مشير غفرانهمواره رهش مسير حاجت
چون عرش پر از فرشته هزمانچون کعبه پر آدمي ز هر جاي
هم روح وصي درو به جولانهم فر فرشته کرده جلوه
از هيبت او شريف بنياناز رفعت او حريم مشهد
نزديک بمانده ديده حيراناز دور شده قرار زيرا
فردوس فداي هر بياباناز حرمت زايران راهش
دعوي نه و با بزرگ برهانقرآن نه درو و او الوالامر
توبه نه و عذرهاي عصيانايمان نه و رستگار ازو خلق
از سيد اوصيا درو جاناز خاتم انبيا درو تن
آن تربه به روضه کرده رضوانآن بقعه شده به پيش فردوس
از حاصل اصلهاي ايماناز جمله‌ي شرطهاي توحيد
اين دعوي کرده در خراسانزين معني زاد در مدينه
با عصمت موسي آل عمراندر عهده‌ي موسي آل جعفر
کينش مدد هلاک و خذلانمهرش سبب نجات و توفيق
بر زر بفزود هم درم زانمامون چو به نام او درم زد
کس را درمي زدند زينسانهوري شد هر درم به نامش
نرخ درمي شدست ارزاناز ديناري هميشه تا ده
از حرمت نام او چو قرآنبر مهر زياد آن درمها
اين خور بچه گل کنند پنهاناين کار هر آينه نه بازيست
سيمست به ضرب خان و خاقانزرست به نام هر خليفه
بي‌شان رضا هميشه بي‌شانبي‌نام رضا هميشه بي‌نام
چون خور که بتابد از گريبانبا نفس تني که راست باشد
بر جمله ز کافر و مسلمانبر دين خدا و شرع احمد
چون او سزد از خداي احسانچون او بود از رسول نايب
وي ايزد بسته با تو پيماناي مامون کرده با تو پيوند
و آن پيمانت گرفته داماناي پيوندت گسسته پيوند
درنده شده به چنگ و دنداناز بهر تو شکل شير مسند
برهان تو خوانده بود بهتانآنرا که ز پيش تخت مامون
اقرار دو شير ساخت درمانيا درد جحود منکرش را
وز معتمدان دين دياناز معتبران اهل قبله
کس نيست که هست بر تو غضبانکس نيست که نيست از تو راضي
بيتيست مرا به حسب امکاناندر پدرت وصي احمد
کين بيت فرو گذاشت نتوانتضمين کنم اندرين قصيده
پيدا به تو کافر از مسلماناي کين تو کفر و مهرت ايمان
تا کفر نگيردم گريباندر دامن مهر تو زدم دست
دل در غم غربت تو برياناندر ملک امان علي راست
زان که روحاني رود بر آسمان از آستاناي سنايي ز آستان نتوان شدن بر آسمان
خيره باز آيد نگون نمرودوار از آسمانهر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود
کان مشعبد گردش از تيرت همي سازد کمانبا کمان و تير چون نمرود بر گردون مشو
کاهر من سفلي بود چون تن ملک علوي چو جانچون ملک بر آسمان نتوان پريد اي اهرمن
گر نبودي تن ز ترکيب چهار ارکان گرانهمچو جان بر آسمان از آستان رفتي سبک
زان که باشد بنده را در بند چون تن را توانبندگي کن چون خدايي کرد نتواني همي
تا سر تو پاي شد پاي تو سر چون ريسماندر نهان خويش پس چون ريسمان گم کرده‌اي
خويشتن را چون کشف باري سپر کن ز استخوانگر نهان داري سر خود را به تن در چون کشف
چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنانچشم روشن بين ما گر چون فلک بيند ترا
ز آتش فتنه چو ماهي شو به آب اندر نهانور چو ماهي جوشن عصمت فروپوشيده‌اي
تا به چنگ آري به هر چنگي دگرگون نام و ناندر نهاد خويش چون خرچنگ داري چنگها
گر همي چون کرم پيله بر تني بر خانمانبر نهاد خويشتن چون عنکبوتي بر متن
هر نفس چون باد گردي خيره گرد بادبانهر زمان چون آب گردي خيره گرد آبخور
چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهانتا دهان دارد گشاده اژدهاي حرص تو
چون بهايم عاجزي در پنجه‌ي شير ژيانگر چو گرگ و سگ بدري عيبه‌هاي عيب را
از ملک چون نکته گويم چون تويي از انس و جانور به گوش هوش و چشم دل همي کور و کري
تا تو با جغدي و با شاهيني اندر آشيانتا تو با طوطي به رازي خيره چون گويم سخن
ور حذوري همچو گربه همچو موشي پر زيانگر ضعيفي همچو راسو دزد همچو عکه‌اي
يا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طيلسانطيلسان بفگن که دارد طيلسان چون تو مگس
کز حريصي همچو خوکي تندرست و ناتواناز کلاغ آموز پيش از صبحدم برخاستن
نحل وار از بهر خوردن رو يکي در بوستانچون خبزد و گردي اندر مستراح از بهر خورد
تا نماني خيره ماليده به دست اين و آنخون مخور چون پشه و چون کيک شادان بر مجه
زير خاک و خشت باشد همچو مورانت مکانگر ز پيري زانو از سر برگذاري چون ملخ
کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داري زير رانطمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا
کز خروشت دست بي‌دادي فرو بندد زبانهمچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل
کي کند چون حرز سودت زاري و بانگ و فغاناندرين ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه
کتش نمرود گردد بر نهادت گلستانحرز ابراهيم پيغمبر همي خوان زير لب
تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوانچون درخت ارغوان خونابه بار از ديدگان
در کمر بندند گلها همچو ني پيشت ميانگر بود چون سرو سر سبزي و پيروزي ترا
بي‌بقا گردي چو گل بر شاخ و خار اندر خزانهم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر
آنچه باقي ماند از عمرت بپرد در زماناعتماد و تکيه کم کن بر بقا و بود خويش
چون نباشد باقي اي غافل بجز فاني مدانهر بقا کان عاريت دادند يک چندي ترا
کس نباشد بر تو مانند سنايي مهربانگر تو باشي مهربان ور پند و حکمت بشنوي
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتنشرط مردان نيست در دل عشق جانان داشتن
بر در دل بودن و فرمان جانان داشتنبلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود
تيز کز شست قضا آيد هدف جان داشتندر که از بحر عطا خيزد صدف دل ساختن
نامشان پيکان سلطاني نه پيکان داشتننوک پيکانها که بر جانها رسد، بر جان خويش
دل محط رحل سگبانان سلطان داشتناز براي جاه سلطان نز پي سگبان و سگ
عشق برنا پيشه را شمشير بران داشتنعقل ناکس روي را مصحف در آب انداختن
لقمه را حلوا و بلوا هر دو يکسان داشتنچون ز دست دوست خوردي در مذاق از جام جان
خويشتن را پاي کوبان گوي ميدان داشتنچون جمال زخم چوگان ديدي اندر دست دوست
وقت نتوان يافت ليک از لطف بتوان داشتنوصل بتوان خواست ليک از قهر نتوان يافتن
هر قريني کونه زالله بهر قربان داشتنبر در ميدان الا الله تيغ لا اله
شرط کافر چيست؟ اندر کفر ايمان داشتنشرط مومن چيست؟ اندر خويشتن کافر شدن
چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتنهر چه دست آويز داري جز خدا آن هيچ نيست
خويشتن بر خوان رباني نمکدان داشتنخويشتن را چون نمک بگداخت بايد تا توان
اهرمن را قابل انوار يزدان داشتنکي توان با صدهزاران پرده‌ي نا بود و بود
جان خود را محرم اسرار فرقان داشتنکي توان با همرهان خطه‌ي کون و فساد
هر دو گيهان داشتن پس بر سري آن داشتنهم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن
آن گه‌ي خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتنخويشتن اول ببايد شستن از گرد حدوث
خويشتن در تنگناي نفس انسان داشتنچند ازين در جستجوي و رنگ و بوي و گفتگوي
در محاق او را چه بيم از شکل نقصان داشتنچون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشيد ماه
چند خواهي خويشتن موقوف دوران داشتنخاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده
اين رباط باستاني را به بستان داشتنتا کي اندر پرده‌ي غفلت ز راه رنگ و بوي
آن گه از رضوان اميد مرغ بريان داشتنخوب نبود سوخته جبريل پر در عشق تو
زشت باشد زير کيوان تخت و ايوان داشتنکدخداي هر دو عالم بود خواهي پس ترا
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتنبگذر از نفس بهيمي تا نبايد تنت را
صورت تخييل هر بي‌دين به برهان داشتنبگذر از عقل طبيعي تا نبايد جانت را
همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتنتا کي از کاهل نمازي اي حکيم زشت خوي
پس دل اندر زمره‌ي فرعون و هامان داشتنصدق بوبکري و حذق حيدري کردن رها
عقل چه بود؟ جان نبي خواه و نبي خوان داشتنعقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملي
نوح و کشتي ني و در دل عشق طوفان داشتندين و ملت ني و بر جان نقش حکت دوختن


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط