فقه چه بود؟ عقل و جان و دين به سامان داشتن | | فقه نبود قال و قيل از بهر کسب جاه و مال |
صد زبان خاموش و گويا همچو ميزان داشتن | | از براي سختن دعوي و معني روز عدل |
هر کجا سيريست خود را چون سپندان داشتن | | هر کجا شيريست خود را چون شکر بگداختن |
چاشني گيران جان را تيز دندان داشتن | | از پي تهذيب جان پيوسته بر خوان بلا |
همچو طاووسان روحاني خرامان داشتن | | عقل را بهر تماشا گرد سروستان غيب |
چون بجويي علم داني چست کيهان داشتن | | چون بپويي راه داني چيست علم آموختن |
دين چه باشد؟ خويشتن در حکم يزدان داشتن | | دين نباشد با مراد و با هوا در ساختن |
چوب دستي بيکف موسي عمران داشتن | | چارپايي بيدم عيسي مريم تاختن |
فتنهاي دان ديو را مهر سليمان داشتن | | آفتيدان عشوه ده را سر شرع آموختن |
«جددوا ايمانکم» در ديدهي جان داشتن | | هر دم از روي ترقي بر کتاب عاشقي |
عقل دانا زندگاني را به زندان داشتن | | از براي پاکي دين در سراي خامشي |
عشق چبود؟ ذوق را همدرد درمان داشتن | | عشق نبود درد را داروي صبر آميختن |
اي دريغا هاي خونآلود پنهان داشتن | | از براي غيرت معشوق هم در خون دل |
از دل سنگين جلاجل وز لب افغان داشتن | | گه گهي در کوي حيرت بيفضولي گوش و لب |
زهد نبود روي چون طاعون و قطران داشتن | | زهد چبود؟ هر چه جز حق روي ازو برتافتن |
فقر چبود؟ بود را از بود عريان داشتن | | فقر نبود باد را از خاک خفتان دوختن |
پيش جانان جان بيجان خوان بينان داشتن | | از براي زاد راه اندر چراگاه صفا |
گر تو مردي تا کي از پستان و بستان داشتن | | عقل و جان پستان بستانست طفل راه را |
صحن بازي جان رندان را به زندان داشتن | | عشق دنيا کافري باشد که شرط مومنست |
از جوارح ظلم باشد چشم احسان داشتن | | چون ز شبهت خويشتن را تربيت کردي ترا |
چون سگ اصحاب کهف او را نگهبان داشتن | | چون طعامش پاک دادي پس مسلم باشدت |
کي توان لاهوت را در خانه مهمان داشتن | | تا ترا در خاکدان ناسوت باشد ميزبان |
چار ميخ عقل و نفس و چار ارکان داشتن | | خويش و جان را در دو گيتي از براي خويشتن |
کي توان ساسانيان را ز آل سامان داشتن | | خاکپاشان ديگرند و باد پيمايان دگر |
چون بصر نتوان فداي ام غيلان داشتن | | سينه نتوان خانهي «ام الخبائث» ساختن |
خويشتن را بيهده مدهوش و حيران داشتن | | تا کي از نار هوا نز روي هويت چنين |
نفس آدم را غلام نفس شيطان داشتن | | زشت باشد خويشتن بستن بر آدم وانگهي |
رخت و بخت و عقل و جان در بيت احزان داشتن | | تا بيابي بوي يوسف بايدت يعقوبوار |
چاره نبود اسب کودن را ز پالان داشتن | | قابل تکليف شرعي تا خرد با تست از آنک |
صورت جان را نه کافر نه مسلمان داشتن | | کو کمال حيرتي تا مر ترا رخصت بود |
از براي چشم بد خالي ز عصيان داشتن | | کو جمال طاعتي تا مر ترا فتوي دهد |
برفراز خوان مگس را همچو اخوان داشتن | | گر چه برخوانند حاضر ليک نتوان از گزاف |
اين خسان را کي توان هم سنگ ايشان داشتن | | دوزخ آشامان بدند ايشان و اينان کاهلان |
تا تو يار خويش باشي يار نتوان داشتن | | دشمن خود باش زيرا جز هوا نبود ترا |
قبله تخييل فلان يا قيل بهمان داشتن | | تا کي اندر صدر «قال الله» يا «قال الرسول» |
از براي توتيا سنگ سپاهان داشتن | | خوب نبود عيسي اندر خانه پس در آستين |
از پي شاهان گذار آيين چوگان داشتن | | چون بزير اين دو گويي گوي شو چون اين و آن |
از حريصي خويشتن دانا و نادان داشتن | | تا کي اندر کار دنيا تا کي اندر شغل دين |
هم سکندر بودن و هم آب حيوان داشتن | | اهل دنيا اهل دين نبوند ازيرا راست نيست |
گور کن در بحر و کشتي در بيابان داشتن | | برکه خندد پس خضر چون با شما بيند همي |
صدق بوذر داشتن يا عشق سلمان داشتن | | چون ز راه صدق و صفوت نز من آيد نز شما |
گه دل اندر دين و گه دستي در انبان داشتن | | بوهريرهوار بايد باري اندر اصل و فرع |
رسم باشد گنجها در جاي ويران داشتن | | دين ز درويشان طلب زيرا که شاهان را مقيم |
در دبيرستان حيرت لوح نسيان داشتن | | از خود و از خلق نرهي تا نگردد بر تو خوش |
خويشتن در آب و آتش همچو ديوان داشتن | | چند بر باد هوا خسبي همي عفريتوار |
باز هل همواره ديوان را به ديوان داشتن | | راحت از ديوان نجويي پس ز ديوان دور شو |
مشعله در دست و مشک اندر گريبان داشتن | | کي توان از خلق متواري شدن پس در ملا |
زشت باشد بيمحمد نظم حسان داشتن | | شاعري بگذار و گرد شرع گرد ايرا ترا |
رو که چون من بينيازي از فراوان داشتن | | ورت خرسندي درين منزل ولي نعمت بود |
خاک را جز باد نتواند پريشان داشتن | | باد بيرون کن ز سر تا جمع گردي بهر آنک |
چون الف زو دور شد دستي در امکان داشتن | | راستي اندر ميان داوري شرطست از آنک |
توبه بايد کرد ازين رخسار رخشان داشتن | | گر چو خورشيدي نبايد تا بوي غماز خويش |
خويشتن را زين گرانجانان تن آسان داشتن | | بي طمع زي چون سنايي تا مسلم باشدت |
خاک پاي خاکپاشان خراسان داشتن | | باد کم کن جان خود را تا تواني همچنو |
دشوار ترا به محشر آسان | | دين را حرميست در خراسان |
از حجتهاي دين يزدان | | از معجزهاي شرع احمد |
پيوسته درش مشير غفران | | همواره رهش مسير حاجت |
چون عرش پر از فرشته هزمان | | چون کعبه پر آدمي ز هر جاي |
هم روح وصي درو به جولان | | هم فر فرشته کرده جلوه |
از هيبت او شريف بنيان | | از رفعت او حريم مشهد |
نزديک بمانده ديده حيران | | از دور شده قرار زيرا |
فردوس فداي هر بيابان | | از حرمت زايران راهش |
دعوي نه و با بزرگ برهان | | قرآن نه درو و او الوالامر |
توبه نه و عذرهاي عصيان | | ايمان نه و رستگار ازو خلق |
از سيد اوصيا درو جان | | از خاتم انبيا درو تن |
آن تربه به روضه کرده رضوان | | آن بقعه شده به پيش فردوس |
از حاصل اصلهاي ايمان | | از جملهي شرطهاي توحيد |
اين دعوي کرده در خراسان | | زين معني زاد در مدينه |
با عصمت موسي آل عمران | | در عهدهي موسي آل جعفر |
کينش مدد هلاک و خذلان | | مهرش سبب نجات و توفيق |
بر زر بفزود هم درم زان | | مامون چو به نام او درم زد |
کس را درمي زدند زينسان | | هوري شد هر درم به نامش |
نرخ درمي شدست ارزان | | از ديناري هميشه تا ده |
از حرمت نام او چو قرآن | | بر مهر زياد آن درمها |
اين خور بچه گل کنند پنهان | | اين کار هر آينه نه بازيست |
سيمست به ضرب خان و خاقان | | زرست به نام هر خليفه |
بيشان رضا هميشه بيشان | | بينام رضا هميشه بينام |
چون خور که بتابد از گريبان | | با نفس تني که راست باشد |
بر جمله ز کافر و مسلمان | | بر دين خدا و شرع احمد |
چون او سزد از خداي احسان | | چون او بود از رسول نايب |
وي ايزد بسته با تو پيمان | | اي مامون کرده با تو پيوند |
و آن پيمانت گرفته دامان | | اي پيوندت گسسته پيوند |
درنده شده به چنگ و دندان | | از بهر تو شکل شير مسند |
برهان تو خوانده بود بهتان | | آنرا که ز پيش تخت مامون |
اقرار دو شير ساخت درمان | | يا درد جحود منکرش را |
وز معتمدان دين ديان | | از معتبران اهل قبله |
کس نيست که هست بر تو غضبان | | کس نيست که نيست از تو راضي |
بيتيست مرا به حسب امکان | | اندر پدرت وصي احمد |
کين بيت فرو گذاشت نتوان | | تضمين کنم اندرين قصيده |
پيدا به تو کافر از مسلمان | | اي کين تو کفر و مهرت ايمان |
تا کفر نگيردم گريبان | | در دامن مهر تو زدم دست |
دل در غم غربت تو بريان | | اندر ملک امان علي راست |
زان که روحاني رود بر آسمان از آستان | | اي سنايي ز آستان نتوان شدن بر آسمان |
خيره باز آيد نگون نمرودوار از آسمان | | هر که چون نمرود با صندوق و با کرکس رود |
کان مشعبد گردش از تيرت همي سازد کمان | | با کمان و تير چون نمرود بر گردون مشو |
کاهر من سفلي بود چون تن ملک علوي چو جان | | چون ملک بر آسمان نتوان پريد اي اهرمن |
گر نبودي تن ز ترکيب چهار ارکان گران | | همچو جان بر آسمان از آستان رفتي سبک |
زان که باشد بنده را در بند چون تن را توان | | بندگي کن چون خدايي کرد نتواني همي |
تا سر تو پاي شد پاي تو سر چون ريسمان | | در نهان خويش پس چون ريسمان گم کردهاي |
خويشتن را چون کشف باري سپر کن ز استخوان | | گر نهان داري سر خود را به تن در چون کشف |
چشم را چون خارپشت از تن برون آور سنان | | چشم روشن بين ما گر چون فلک بيند ترا |
ز آتش فتنه چو ماهي شو به آب اندر نهان | | ور چو ماهي جوشن عصمت فروپوشيدهاي |
تا به چنگ آري به هر چنگي دگرگون نام و نان | | در نهاد خويش چون خرچنگ داري چنگها |
گر همي چون کرم پيله بر تني بر خانمان | | بر نهاد خويشتن چون عنکبوتي بر متن |
هر نفس چون باد گردي خيره گرد بادبان | | هر زمان چون آب گردي خيره گرد آبخور |
چون نهنگ اندر کشد آزت همه ملک جهان | | تا دهان دارد گشاده اژدهاي حرص تو |
چون بهايم عاجزي در پنجهي شير ژيان | | گر چو گرگ و سگ بدري عيبههاي عيب را |
از ملک چون نکته گويم چون تويي از انس و جان | | ور به گوش هوش و چشم دل همي کور و کري |
تا تو با جغدي و با شاهيني اندر آشيان | | تا تو با طوطي به رازي خيره چون گويم سخن |
ور حذوري همچو گربه همچو موشي پر زيان | | گر ضعيفي همچو راسو دزد همچو عکهاي |
يا نه بر آتش چو پروانه بسوزان طيلسان | | طيلسان بفگن که دارد طيلسان چون تو مگس |
کز حريصي همچو خوکي تندرست و ناتوان | | از کلاغ آموز پيش از صبحدم برخاستن |
نحل وار از بهر خوردن رو يکي در بوستان | | چون خبزد و گردي اندر مستراح از بهر خورد |
تا نماني خيره ماليده به دست اين و آن | | خون مخور چون پشه و چون کيک شادان بر مجه |
زير خاک و خشت باشد همچو مورانت مکان | | گر ز پيري زانو از سر برگذاري چون ملخ |
کاشهب و ادهم ز روز و شب تو داري زير ران | | طمطراق اشهب و ادهم کجا ماند ترا |
کز خروشت دست بيدادي فرو بندد زبان | | همچو غوک اندر دهان مار مخروش از اجل |
کي کند چون حرز سودت زاري و بانگ و فغان | | اندرين ماتم دو کف بر فرق کژدم وارنه |
کتش نمرود گردد بر نهادت گلستان | | حرز ابراهيم پيغمبر همي خوان زير لب |
تا شود گوهر سرشگت چون سرشگ ارغوان | | چون درخت ارغوان خونابه بار از ديدگان |
در کمر بندند گلها همچو ني پيشت ميان | | گر بود چون سرو سر سبزي و پيروزي ترا |
بيبقا گردي چو گل بر شاخ و خار اندر خزان | | هم بهار عمر تو دوران چرخ آرد به سر |
آنچه باقي ماند از عمرت بپرد در زمان | | اعتماد و تکيه کم کن بر بقا و بود خويش |
چون نباشد باقي اي غافل بجز فاني مدان | | هر بقا کان عاريت دادند يک چندي ترا |
کس نباشد بر تو مانند سنايي مهربان | | گر تو باشي مهربان ور پند و حکمت بشنوي |
پس دل اندر بند وصل و بند هجران داشتن | | شرط مردان نيست در دل عشق جانان داشتن |
بر در دل بودن و فرمان جانان داشتن | | بلکه اندر عشق جانان شرط مردان آن بود |
تيز کز شست قضا آيد هدف جان داشتن | | در که از بحر عطا خيزد صدف دل ساختن |
نامشان پيکان سلطاني نه پيکان داشتن | | نوک پيکانها که بر جانها رسد، بر جان خويش |
دل محط رحل سگبانان سلطان داشتن | | از براي جاه سلطان نز پي سگبان و سگ |
عشق برنا پيشه را شمشير بران داشتن | | عقل ناکس روي را مصحف در آب انداختن |
لقمه را حلوا و بلوا هر دو يکسان داشتن | | چون ز دست دوست خوردي در مذاق از جام جان |
خويشتن را پاي کوبان گوي ميدان داشتن | | چون جمال زخم چوگان ديدي اندر دست دوست |
وقت نتوان يافت ليک از لطف بتوان داشتن | | وصل بتوان خواست ليک از قهر نتوان يافتن |
هر قريني کونه زالله بهر قربان داشتن | | بر در ميدان الا الله تيغ لا اله |
شرط کافر چيست؟ اندر کفر ايمان داشتن | | شرط مومن چيست؟ اندر خويشتن کافر شدن |
چون عصا پنداشتن در دست ثعبان داشتن | | هر چه دست آويز داري جز خدا آن هيچ نيست |
خويشتن بر خوان رباني نمکدان داشتن | | خويشتن را چون نمک بگداخت بايد تا توان |
اهرمن را قابل انوار يزدان داشتن | | کي توان با صدهزاران پردهي نا بود و بود |
جان خود را محرم اسرار فرقان داشتن | | کي توان با همرهان خطهي کون و فساد |
هر دو گيهان داشتن پس بر سري آن داشتن | | هم به جاه آن اگر ممکن شود در راه آن |
آن گهي خود را چو قرا ز اهل قرآن داشتن | | خويشتن اول ببايد شستن از گرد حدوث |
خويشتن در تنگناي نفس انسان داشتن | | چند ازين در جستجوي و رنگ و بوي و گفتگوي |
در محاق او را چه بيم از شکل نقصان داشتن | | چون دو شب همخوابه خواهد بود با خورشيد ماه |
چند خواهي خويشتن موقوف دوران داشتن | | خاک و باد و آب و آتش را به ارکان بازده |
اين رباط باستاني را به بستان داشتن | | تا کي اندر پردهي غفلت ز راه رنگ و بوي |
آن گه از رضوان اميد مرغ بريان داشتن | | خوب نبود سوخته جبريل پر در عشق تو |
زشت باشد زير کيوان تخت و ايوان داشتن | | کدخداي هر دو عالم بود خواهي پس ترا |
طمع نقل و مرغ و خمر و حور و غلمان داشتن | | بگذر از نفس بهيمي تا نبايد تنت را |
صورت تخييل هر بيدين به برهان داشتن | | بگذر از عقل طبيعي تا نبايد جانت را |
همچو دونان اعتقاد اهل يونان داشتن | | تا کي از کاهل نمازي اي حکيم زشت خوي |
پس دل اندر زمرهي فرعون و هامان داشتن | | صدق بوبکري و حذق حيدري کردن رها |
عقل چه بود؟ جان نبي خواه و نبي خوان داشتن | | عقل نبود فلسفه خواندن ز بهر کاملي |
نوح و کشتي ني و در دل عشق طوفان داشتن | | دين و ملت ني و بر جان نقش حکت دوختن |