وز آن يک بيضه چندين گونه مرغ آيد همي بيرون | | سپيد و زرد ميبينم دو آب اندر يکي بيضه |
ز بهر چه دم طاووس رنگين شد چو بوقلمون | | نگويي از چه معني گشت پر زاغ چون قطران |
چرا شد آن چنان مشوم و چون شد اين چنين ميمون | | هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت |
نگويي کز چه ميبافد تذرو انواع سقلاطون | | نگويي کز چه ميگيرد چکاو الحان موسيقار |
نگويي از چه معني گشت آن سقطان اين سقطون | | تفکر کن يکي در خلقت شاهين و مرغابي |
يکي چون زورق زرين روان همواره در جيحون | | يکي چون رايت سيمين هميشه در هوايازان |
شتابان آنکه چون ريزد به حرص و شهوت از وي خون | | گريزان اين که چون گردد به جان از چنگ او ايمن |
مبيت و مسکن و ماواست ديگر سان و ديگرگون | | عجبتر زين همه آنست مر پرنده مرغان را |
يکي را قلهي قاف و يکي را ساحل سيحون | | يکي را بيشهي ساوي يکي را وادي آمون |
يکي خود را ز بيم آن به آب افگنده چون ذوالنون | | يکي خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود |
يکي چون رايت الماسست دگر چون زورق مدهون | | نگيرد باد چنگ آن نشويد آب رنگ اين |
نگويي تا چرا دادند رنگ پر اين زاکسون | | نگويي تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن |
چه گويي در نباتي تو سزاي حب افتيمون | | اگر تو چون مني عاجز در اين معني که پرسيدم |
ز بهر تف خورشيدست چون لطف هوا مقرون | | نمايي هر نباتي را چو مادت هست ز آب و گل |
ز نخل و نار و سيب و بيد چون آبي و چون زيتون | | چرا در يک زمين چندين نبات مختلف بينم |
به رنگ و نيل و صبر و سنبل و مازو و مازريون | | همي دون ميخورند يک آب و در يک بوستان رويند |
يکي ممسک يکي مسهل يکي دارو يکي طاعون | | اگر علت طبايع شد وجود جمله را چون شد |
چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افيون | | ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو |
نه افلاطون نه غير او به زرق و حيلت و افسون | | همانا اينکه من گفتم طبايع کرد نتواند |
به قدرت در وجود آورد بي آلت به کاف و نون | | مگر بيچون خداوندي که اهل هر دو عالم را |
پديد آورد از ماء معين و از گل مسنون | | خداوندي که آدم را و فرزندان آدم را |
جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون | | خداوندي که دايم هست اصحاب معاصي را |
صفاتش همچو ذاتش حق وليکن سر او محزون | | هميشه بود او بي ما هميشه باشد او بي شک |
«تعالي ربنا» ميگوي و ميدان وصف او بي چون | | کلامش همچو وعدش حق وليکن گفت او مشکل |
همو دارندهي گيتي همو دارندهي گردون | | همو بخشندهي دولت همو داننده فکرت |
که روياند همي جزوي ز خاک تيره آذريون | | که پنهان کرد جز ايزد به سنگ خاره در آتش |
رميده و آرميده هر دو در دريا و در هامون | | صدف حيران به دريا در دوان آهو به صحرا بر |
دهان اين و ناف آن ز مشک و لولو مکنون | | که پر کرد و که آگند از گيا و قطرهي باران |
که ميگردند بر يک دور پشتاپشت چون طاحون | | سپيدي روز صنع کيست در دهر و سياهي شب |
چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون | | هميشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زيشان |
شمر پر فيبهي جوشن که داند کرد در کانون | | چمن پر حقهي لولو که داند کرد در نيسان |
که کاهد ماه را هر ماه «حتي عادکالعرجون» | | زبعد آنکه چون سيمسن سپر گردد در افزودن |
که باشد چون بهار آيد هوا را کلهي گردون | | که بندد چون خزان آيد هزاران کلهي ادکن |
که گرداند منقش باغ را چون صحف انگليون | | که گرداند ملون کوه را چون روضهي رضوان |
به قدرت در يکي موضع کند هر دو بهم معجون | | دوار مختلف را متفق با هم که گرداند |
مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون | | پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصي کند پيدا |
يکي منعم يکي مفلس يکي شادان يکي محزون | | يکي عالم يکي جاهل يکي ظالم يکي عاجز |
يکي پيوسته با محنت به رنج از اختر وارون | | يکي همواره با دولت به کام از نعمت باقي |
يکي را از پي ناني دواند تا بلاساغون | | يکي را از بلاساغون رساند در هري روزي |
پدي آورد چندين خلق لونالون و گوناگون | | بزرگا پادشاها اوست کز يک آب و يک نطفه |
ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون | | گزيده خسروان بودند زين پيش اندرين عالم |
منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افريدون | | چو عاد و کيقباد و بهمن و کاووس و کيخسرو |
بليناس حکيم و هرمز و سقراط و افليمون | | ور از يونانيان بقراط و بطلميوس و افلاطون |
حبيب و روح و ابراهيم و لوط و موسي و هارون | | ور از پيغمبران ادريس و نوح و يونس و صالح |
علي و سعد و سلمان و صهيب و خالد و مظنون | | ور از اصحاب پيغمبر عتيق و عمر و عثمان |
جنيد و شبلي و معروف شاه توري و سمنون | | وگر از اوليا مهيار و حيره خالد و خضري |
ز هر جنسي که من گفتم همانا بودهاند افزون | | درين عالم ز ريگ و قطرهي باران بني آدم |
ببين تا خود که داند کرد در عالم حساب ايدون | | چو ممکن نيست دانستن شمار مرگ معروفان |
پس آن گه جمله را هم وي به خاک اندر کند مدفون | | تعالا صانعي کاين جمله از آب او پديد آورد |
چه سود از سود امروزين که فردا هم تويي مغبون | | ايا دل بسته در دنيا و فارغ گشته از عقبا |
به مهر عالم فاني چرا دل کردهاي مرهون | | چو عالم را همي داني که فاني گشت خواهد پس |
که هست از دين و طاعتهاي تو درمانده و مديون | | الاهي بندهي بيچارهي مسکين سنايي را |
بدين توحيد نامطعون جزايي از تو نامطعون | | اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد |
ز سنت کرده دل خالي ز بدعت کرده سر مشحون | | ايا از چنبر اسلام دايم برده سر بيرون |
تنت را جهل پيرايه دلت را کفر پيرامون | | هوا همواره شيطاني شده بر نفس تو سلطان |
عليرغم تو در توحيد فصلي گوش دار اکنون | | اگر در اعتقاد من به شکي تا به نظم آرم |
نهي علت هيولا را که آن ايدون و اين ايدون | | ايا آن کس که عالم را طبايع مايه پنداري |
که رنج بار بر گاوست و آيد ناله از گردون | | هيولا چيست اللهست فاعل وين بدان ماند |
چو گفتست اندرين معني ترا تلقين کن افلاطون | | ترا پرسيد من خواهم ز سر بيضهي مرغي |