کرد نوروز چو بتخانه چمن

کرد نوروز چو بتخانه چمن شاعر : سنايي غزنوي از جمال بت و بالاي شمن کرد نوروز چو بتخانه چمن شد چو پشت شمنان شاخ سمن شد چو روي صنمان لاله‌ي لعل ثور کردار به ما نجم پرن آفتاب حمل آن گه بنمود پر ستاره‌ست جهان را دامن از گريبان شکوفه بادام کند از سحر ز بيجاده مجن هم کنون غنچه‌ي پيکان کردار شاخ چون زلف عروسان ز شکن باغ شد چون رخ شاهان ز کمال باد بيزاست درختان ز فنن مرغ ناليد به گلبن ز فنون چون دل خواجه بياراست چمن ابر چون خامه‌ي...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کرد نوروز چو بتخانه چمن
کرد نوروز چو بتخانه چمن
کرد نوروز چو بتخانه چمن

شاعر : سنايي غزنوي

از جمال بت و بالاي شمنکرد نوروز چو بتخانه چمن
شد چو پشت شمنان شاخ سمنشد چو روي صنمان لاله‌ي لعل
ثور کردار به ما نجم پرنآفتاب حمل آن گه بنمود
پر ستاره‌ست جهان را دامناز گريبان شکوفه بادام
کند از سحر ز بيجاده مجنهم کنون غنچه‌ي پيکان کردار
شاخ چون زلف عروسان ز شکنباغ شد چون رخ شاهان ز کمال
باد بيزاست درختان ز فننمرغ ناليد به گلبن ز فنون
چون دل خواجه بياراست چمنابر چون خامه‌ي خواجه به سخا
داد خلق حسن و خلق حسنخواجه اسعد که عطاي ملکش
خصلت سيه بگذاشت وطنآنکه تا سيرت او شامل شد
رخت برداشت ز دل رنج و حزنآنکه تا بخشش او جاي گرفت
شد چو خرمهره همه در عدنپيش يک نکته‌ي آن دريا دل
کارها داند پيرايه‌ي تنعلمها دارد سرمايه‌ي جان
بودش دايره‌ي شمس لگننکته‌ي رايش اگر شمع شود
ياد نارد کسي از مشک ختنذره‌ي خلقش اگر نشر شود
روح محروم نشيند ز شجنگر رسد ماده‌ي عونش به عروق
ديده معزول بماند ز وسنور وزد شمت هرمش به دماغ
همچو در عدن از لعل يمنشادباش اي سخن از دو لب تو
مدح تو بيشتر آمد ز سخنبه سخن چونت ستايم بر آنک
کردي آراسته تو از شکر و مننگردن عالمي از بخشش زر
طوقي از منت اندر گردنخاصه از جود تو دارد پدرم
همه مدح تو سرايد به دهنهمه مهر تو نگارد به روان
عاشق خاک درت بودم مناز بسي شکر که گفتي ز تو او
بيش از آنست که بردم به تو ظنليکن از ديده بناميزد باز
جان او باز مرا همچو بدنمن چو جاني‌ام نزديک پدر
جاني آورد به نزد تو ثمنپدرم تا که رضاي تو خرد
چه درافشانده ز درياي فطنبنگر اي جان که اوصاف توتا
دردي آورد هم از اول دنتا نگويي تو مها کين پسرک
گر ز سعي تو بيابد روغنکاين چراغي که برافروخته‌اند
کند از مهر تو عالم روشنتو ببيني که به يک ماه چو ماه
از تو مي خدمت او جويم منپسري داري هم نام رهي
خدمت خواجه حسن بنده حسنزان که نيکو کند از همنامي
تا بود تيزي خنجر ز فسنتا بود کندي خنجر ز سنان
باد بنگاه عدوي تو دمنباد بنياد ولي تو جنان
بيخ نحس از چمن عمر بکنشاخ سعد از طرف بخت برآر
گردن دشمن چون شمع بزنرايت ناصح چون تيغ بدار
خيز و بيا ملک سنايي ببينبس که شنيدي صفت روم و چين
تا همه جان بيني بي کبر و کينتا همه دل بيني بي حرص و بخل
جونه و اسب فلکي زير زينزر نه و کان ملکي زير دست
دست نه و ملک به زير نگينپاي نه و چرخ به زير قدم
تخت برآورده به چرخ برينرخت کياني نه و او روح وار
جسته ز ترکيب شهور و سنينرسته ز ترتيب زمين و زمان
دعوت او دولتي اندر کمينسلوت او خلوتي اندر نهان
تا فلک از جذبه‌ي حبل‌المتينبوده چو يوسف بچه و رفته باز
تا به نهانخانه‌ي عين‌اليقينزير قدم کرده از اقليم شک
در صدف گوهر روحش دفينکرده قناعت همه گنج سپهر
در کنف نکته‌ي نظمش مبينکرده براعت همه ترکيب عقل
در هوسش چهره گشايان چينبا نفسش سحر نمايان هند
ظاهر و باطن همه دل همچو تيناول و آخر همه سر چون عنب
داده به مريم زره آستينروح امين داده به دستش چنانک
نکته‌ي او زاده‌ي روح‌الاميننظم همه رقيه ديو خسيس
از نکت رايش و او زان حزينکشوري اندر طلب و در طرب
با کف او سنگ نگين تکينبا دل او خاک مثال ينال
تا چه کند ملک مکان مکينحکمت و خرسندي و دينش بشست
خاک عجم را پسر آبتيندشت عرب را پسر ذواليزن
اينت حقيقت ملک راستينعافيتي دارد و خرسنديي
گاه عدو گويد بود اين چنينگاه ولي گويد هست او چنان
چون گل و چون سوسن و چون ياسميناو ز همه فارغ و آزاد و خوش
چشم نديدست بر ابروش چينخشم نبودست بر اعداش هيچ
کو ز اثير آمده او از زمينخشم ز دشمن بود و حلم ازو
سر که بود تعبيه در انگبينخشمش در دين چو ز بهر جگر
ابليس از آتش و آدم ز طينکي کله از سر بنهد تا بود
جان کدرشان ز انا در انينمشتي از اين ياوه درايان دهر
با همه‌شان کبر و حسد هم قرينيک رمه زين ديو نژادان شهر
گه چو سرون سخت مر او را سرينگه چو سرين سست مر او را سرون
مهترشان زين دو صفت شد لعينبر همه پوشيده که هم زين دو حال
کور شده ديده‌ي ما بين بينپيش کمال همه را همچو ديو
گربه‌ي چوبين و هزبر عرينسوي خيال همه يکسان شده
مزرعه‌ي ديو تکاوش انينوز شره لقمه شده جمله را
در غزل و مرثيه سحر آفرينلاف که هستيم سنايي همه
از سرشان جهل جدا کرده سينآري هستند سنايي وليک
زير تک خامه چو دين ست دينگر چه سوي صورتيان گاه شکل
چشمه‌ي حيوان ز نم پارگينليک در آنست که داند خرد
گر چه جنان آمد نزد جنينبس وحش آمد سوي دانا رحم
نيست سوي خاص بر آنسان گزينکانچه گزيدست به نزد عوام
بيست شمارند به سوي يمينکانچه دو صد باشد سوي شمال
نظم سرايند گه آن و گه اينگر چه به لاف و به تکلف چنو
گربه نگارند نه شير آفريناين همه حقا که سوي زيرکان


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.