تا سرا پرده زد به عليين

تا سرا پرده زد به عليين شاعر : سنايي غزنوي قدر صدر اجل قوام‌الدين تا سرا پرده زد به عليين آب زد ز آبروي روح امين از پي آبروي راهش را بست روح‌القدس به عرش آذين وز پي قدر خويش صدرش را خوش لقا چون نگار خانه‌ي چين شد عراق از نگار خامه‌ي او از سر انديب تا به قسطنطين در شکر خواب رفت فتنه ازو نيز در ابرويش نبيني چين دولتش بر کسي که چشم افگند فتنه در خواب و ظلم در سجين تا بجنبيد عدل او بگريخت چون سر زخمه مخلب شاهين بر گرسنه چو زاغ...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
تا سرا پرده زد به عليين
تا سرا پرده زد به عليين
تا سرا پرده زد به عليين

شاعر : سنايي غزنوي

قدر صدر اجل قوام‌الدينتا سرا پرده زد به عليين
آب زد ز آبروي روح اميناز پي آبروي راهش را
بست روح‌القدس به عرش آذينوز پي قدر خويش صدرش را
خوش لقا چون نگار خانه‌ي چينشد عراق از نگار خامه‌ي او
از سر انديب تا به قسطنطيندر شکر خواب رفت فتنه ازو
نيز در ابرويش نبيني چيندولتش بر کسي که چشم افگند
فتنه در خواب و ظلم در سجينتا بجنبيد عدل او بگريخت
چون سر زخمه مخلب شاهينبر گرسنه چو زاغ شد در زخم
چون تن شير پنجه شير عرينبر برهنه چو سير کرد از رحم
چون قمر را سيه کند تنينبر فلک نور پاش رويش بس
چون زحل در کف آورد شاهيندر زمين کار ساز جودش بس
تا گرفت از جمال او تزيينچون گل از نم همي بخندد ملک
خاک زرين کند براي رزينتا نه بس روزگار چون خورشيد
که جهان از ورود فرورديناي ز فر تو دين و ملک چنان
حق گزين کي بود چو خلق گزينحق گزيدت پي صلاح جهان
همه دارندگان خلد برينخاک پايت همي به ديده برند
مترقي به جذب حبل متيناي ز جاه جهان به بام جهان
از تو روح رهي چراست حزيناي مفرح جهان جسمي را
چشم بندي ز آفتاب مبينچشم درد مرا مبند از عز
گل شکر را به جاي افسنتيندل گرم مرا بساز از لطف
من نيم در خور چنين تمکينمن نگويم که اين بدست وليک
قرص خورشيد و خوشه‌ي پروينپيش چون من گرسنه کس ننهد
نخورد جبرييل عجل سمينکردش اکرام خود خيل وليک
بنده را غول همرهست و قرينتا تو اي خضر عصر در شهري
گاه مهمان مور زير زمينگام دربان مارم از بر کوه
خشت دارم چو مردگان باليناي پي سهم خشت دارانت
که مکافات آن نباشد ايناي زمين خوش مرا مکن ناخوش
تا شوم زين پيادگي فرزينزين و مرکب ترا مرا بگذار
چکند جبرييل مرکب و زينشهپر جبرييل مرکب اوست
هر چه ابليس را ينال و تکينبر تن و جان من گماشت فلک
و آن دگر گويدم که برجه هيناين يکي گويدم که برگو هان
ور چه کوري درآ و صدر ببينگر چه گنگي بيا و شعر بخوان
و آن اميدم کند به اين الديناين بترساندم و آن الملک
و آن بخواند به ريش چون زوبيناين براند به لفظ چون دشنه
کاي ز گرگان نبيره‌ي گرگينمن به زاري به هر گيا گويان
مي چه خواهيد از من مسکينمسکن خود گذاشتم به شما
ورنه کس نيستم به چشم يقينمن به چشم شما کسي شده‌ام
ماتين جز به چپ نشد عشرينجز به کژ کژ همي فزون نشود
گاهم اين گويد اي چنين حنينگاهم آن گويد اي کذا و کدا
در وثاق آي با کيا بنشينيک دم آن باد سبلتت بنشان
قلم سست و کاغذ پر زينپيشم آرد دوات بن سوراخ
که شوم در عرق چو غرقه‌ي هينهان و هان در بروت من بندد
شعر پيشين و شعر باز پسينزود کن يک دو کاغذم بنويس
ليک بهر تو رفتم از غزنينگر چه صد کار داشتم در مرو
به گناهي در آيت از «والتين»چرب شيرينش اينکه بر خواند
هر کجا رحمت قبول چنينزحمت ره چگونه خواهد بود
در ملامت چو صاحب صفينحق به دست من و من از جهال
در حريم قوام حرمت بينبحمدالله که نيستند اين قوم
از کسان اجل قوام‌الدينزان که نايد قوام باري هيچ
همه هم نسبتند و هم آيينهمه هم صورتند و هم سيرت
خلق در شاديند و من غمگينمن ندانم کيم کزين درگاه
خر چه داند جمال حورالعينمن چه دانم کمال حضرت تو
من گريزان چو زوبع از ياسيناين چنين دولتي مرا جويان
گرد دوشيزه کم تند عنينآري آري ز ضعف باشد اگر
عاشق و بنده و رهي و رهينصورت ار با تو نيست جان با تست
دم آدم ترا چه خواهي طينروح عيسي ترا چه جويي رنج
صدفست آن بمان به راه نشيندر شاهان تراست آنچه بماند
گر درو ننگرد نگيرد کينمهر چون عجز شب پرک ديدست
خواجگان عجول کبر آگينگر چه از خوي بنده گرم شوند
ذوق اين قطعه‌ي ترش شيرينهمه صفراي خواجگان ببرد
مادت سال و ماه و مدت و حينتا ز روز و شبست در عالم
رفته و مانده‌ي شهور و سنينمادت و مدت بقاي تو باد
اي تو جهان صدق و جهاني غلام تواي مقتداي اهل طريقت کلام تو
شد بي‌نياز مستمع از شرح نام توتاثير کرد صدق تو در سينه‌ها چنانک
کي مردم زمانه در آيد به دام تونام تو چون وراي زمانست و عقل و جان
برنده باد بر تو و ما بر ما حسام توچون نفس ما و نفس تو کشته‌ي حسام تست
برداشته ز پيش تو لحم و عظام تواي باطن تو آينه‌ي ظاهرت شده
با من نشانده دارد و تو در مقام توعشقت چو جوهريست که بي تو ترا مقيم
پرواي تو نمانده ز شادي سلام تومعذور دار ازينکه درين راه مر مرا
ور نه بديده روفتمي گرد گام تودانم ز روي عقل که تو صورتي نه‌اي
زيرا نبود واقف وقت کلام تولب محرم رکاب تو ماند که بوسه داد
دل صدهزار بوسه همي زد به نام توليک آن زمان ز عشق تو بر نعل مرکبت
وي خاصه‌ي خداي و همه خلق عام تواي عامه‌ي رسوم و همه شهر خاص تو
پيوسته گشت با الفت عين و لام تونفس الف شدي تو ز تجريد چون ز عشق
جز حرف عاشقي ندماند مسام تواکنون نشانش آنکه ز سينه به جاي موي
ليکن مباد توخته صد سال وام توواميست دوست را ز ره عشق بر تو جان
از وام خود جدا شو آنک دوام توچندي تو بر دوام چه سازي مدام وام
هرگز مباد گام تو مامور کام توچون پست همتان دگر در طريق عشق
وي کلاه فرق مردان پاي تابه‌ي پاي تواي تماشاگاه جانها صورت زيباي تو
عقل پير احسنت گوي حکمت برناي توچرخ گردان در طواف خانه‌ي تمکين تو
کحل ما زاغ‌البصر در ديده‌ي بيناي توچون خجل کردي دو عالم را پديد آمد ز رشگ
نايبان اندر زمين هستند شرع آراي توپاسبانان در و بام تواند اجرام چرخ
حور را عطر عذار از موي عنبرساي توخلد را نور جمال از روي جان افروز تست
کو يکي رستم درين ميدان که او همتاي توکو يکي سلطان درين ايوان که او هم تخت تست
اي نديده بر زمين کس سايه‌ي بالاي توکي فتند در خاک هنگام شفاعت گفت تو
گر براق او نبودي همت والاي تودر شب معراج همراهت نبودي جبرييل
هر دو عالم کرد در حين روي سوي راي توتا برونت آورد يزدان از نگارستان غيب
خنگ زيور مرکب خوش گام ره پيماي تواي مبارز راکبي کز صخره تا زهره بجست
زان که بهر خود ندارد سايبان مولاي توعرش چون فردوس اعلا سايبان تخت تست
چون نگه کرديم تا لب بود پر درياي توگشت سيراب از شراب علم تو خلق دو کون
هم خليل و هم کليم آن حسن روح افزاي تواي دريغا گر بدندي تا بديدندي به چشم
وان دگر از مژه رفتي بي تکلف جاي توآن يکي از ديده کردي خدمت نعلين تو
آينه‌ي سيمين‌بر آن آنجا بود سيماي تودر بهشت از بهر خودبيني نباشد آينه
جز کف بخشنده و مهر جهان بخشاي تونيست اميد سنايي در مقامات فزع


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط