اي برده عقل ما اجل ناگهان تو

اي برده عقل ما اجل ناگهان تو شاعر : سنايي غزنوي وي در نقاب غيب نهان گشته جان تو اي برده عقل ما اجل ناگهان تو تابوت شوم روي شده بوستان تو اي شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد معزول مانده از سخن خوش زبان تو محروم گشته از گهر عقل جان تو با دزد عمر گشته قرين پاسبان تو جان تو پاسبان بقاي تو بوده باز خون مي‌گريست بر تو همي جانستان تو هنگام مرگ بهر جواني و نازکيت خر پشته‌ي گلين ز چه شد سايبان تو اي آفتاب جان من از لطف و روشني شاخ فراق رويدي از استخوان...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي برده عقل ما اجل ناگهان تو
اي برده عقل ما اجل ناگهان تو
اي برده عقل ما اجل ناگهان تو

شاعر : سنايي غزنوي

وي در نقاب غيب نهان گشته جان تواي برده عقل ما اجل ناگهان تو
تابوت شوم روي شده بوستان تواي شاخ نو شکفته ناگه ز چشم بد
معزول مانده از سخن خوش زبان تومحروم گشته از گهر عقل جان تو
با دزد عمر گشته قرين پاسبان توجان تو پاسبان بقاي تو بوده باز
خون مي‌گريست بر تو همي جانستان توهنگام مرگ بهر جواني و نازکيت
خر پشته‌ي گلين ز چه شد سايبان تواي آفتاب جان من از لطف و روشني
شاخ فراق رويدي از استخوان توگر آب يابدي تنت از آب چشم من
چون تاج خم گرفت قد دوستان تواي تاج تا قرين زمين گشته‌اي چو گنج
در زير خاک تيره چرا شد مکان توتاج ملوک را سر تختست جايگاه
اي وا دريغ از آب لب شکرفشان تواي وا دريغ از آن دل بسيار مهر تو
دلها سبک شدست ز خواب گران توبردار سر ز بالش خاک از براي آنک
کاينک رهي به آشتي آمد به خوان تويک ره به عذر لعل شکرپاش برگشاي
رفتي چنانکه باز نيابم نشان توني ني چه جاي عذر و عتابست و آشتي
شد چفته همچو زلف تو سرو روان توشد تيره همچو موي تو روي چو ماه تو
آخر بيافت اين شرف اندر زمان توتابوت را که هيچ کسي تاجور نديد
کز وي ستاره ديد همي آسمان تومرگ آخر آن طويله‌ي گوهر فرو گسست
کز تاب او پديد همي شد نشان توخاک آخر آن دو دانه‌ي ياقوت نيست کرد
دودي کبود سر زند از دودمان تويارب چه آتشيست فراقت که تا ابد
تو پيش ريخت خواهي يا پرنيان تواي کاج دانمي که در آنجاي غمکشان
آن شکرين چو غاليه داني دهان توباري بدانمي که پر از خاک گور شد
آن تيغ آب داده‌ي بسيار دان توباري بدانمي که چگونست زير خاک
آن زلف تاب داده‌ي عنبرفشان توباري بدانمي که بگو از چسان بريخت
آن در ميان نرگس و گل ديدگان تودانم که لاله وار چو خون گشت و بترکيد
تاج عطا و طلعت من بود جان توگنج وفا و خدمت تو بود ذات من
گنجي ميان آب نديدم جز آن توتاجي به زير خاک نديدم جز آن خويش
اکنون عطا ميان خدا و ميان توبودي وفا ميان من و تو مقيم پار


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط