در همه ملک نديد از مه مردان شاه

در همه ملک نديد از مه مردان شاه شاعر : سنايي غزنوي آنچه ديد از هنر و ذات و خرد مردانشاه در همه ملک نديد از مه مردان شاه ز نمي در وي از خاره دمد مهر گياه آنکه گر تقويتي بايد ابر از سيرش در منظوم شود در دل او قطره مياه وآنکه گر تربيتي بايد بحر از نکتش مطلع مهر ز شرق آيد و افزايش ماه از پي آنکه چو در شرق بود مطلع او خامه‌ي او کند از تخته‌ي تقدير تباه آنکه از مکرمت و جود همي نام نياز عالمي را چو نهد بر سر او تيغ کلاه خانه‌اي کو به يکي لحظه...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در همه ملک نديد از مه مردان شاه
در همه ملک نديد از مه مردان شاه
در همه ملک نديد از مه مردان شاه

شاعر : سنايي غزنوي

آنچه ديد از هنر و ذات و خرد مردانشاهدر همه ملک نديد از مه مردان شاه
ز نمي در وي از خاره دمد مهر گياهآنکه گر تقويتي بايد ابر از سيرش
در منظوم شود در دل او قطره مياهوآنکه گر تربيتي بايد بحر از نکتش
مطلع مهر ز شرق آيد و افزايش ماهاز پي آنکه چو در شرق بود مطلع او
خامه‌ي او کند از تخته‌ي تقدير تباهآنکه از مکرمت و جود همي نام نياز
عالمي را چو نهد بر سر او تيغ کلاهخانه‌اي کو به يکي لحظه کمربند کند
تا جهان بودي بيجاده بنربودي کاهگر نبودي به گه رنگ چنو کاه از ننگ
مهره‌ي مهر کند نامه‌ي کين تو سياهديده‌ي خصم کند پايه‌ي جاه تو سپيد
وي چو ناهيد طرب را به بقاي تو پناهاي چو خورشيد مهان را به سخاي تو اميد
از سر دشمني از بيم تو و کين تو آهآه در حنجر او خنجر گردد که کند
هر که را تربيت بخشش تو داشت نگاهباشد ايمن ز خدنگ اجل و تيغ نياز
بسته شد مصلحت جان و تن اندر افواهچون همي مدح تو افواه گذارند به نطق
تا نباشد ز بدي همچو تو دستش کوتاهنتواند که کند با تو کسي پاي دراز
مر ترا از هنر و طبع رهي کرد آگاهاندر آن حال که در صدر تو سرهنگ عميد
خاطر من ز پي حرص مديح تو شناههم در آن حال همي کرد به درياي ضمير
زان که هر لحظه همي فضل تو آورد سپاهطبع آراست همي از پي مدحت چو بهشت
که به از حور بهشتست گه فر و براهلاجرم کرد عروسي ز مديحت جلوه
ار بهشت آيد ناچار عروس چو تو شاههر کجا و اصل و مشاطه چو سرهنگ بود
و آن چو آيات نبي مر همه را نيکو خواهآن چو اخلاق نبي مر همه را نيکو گوي
حسب اين حال برين قول رهي نيست رواسعي صد چرخ چو يک نکته‌ي او نيست به فعل
نتواند ز يکي حادثه آورد به راهزان چو افگند کسي را فلک از عجز همي
به يکي نکته رسانيد بدين رتبت و جاهاو چو من بي‌هنري را به چنان صدر رفيع
شهرياران ز پي جاه بر آن جاي جباهگر همي پاي نهم پيش تو آنجا که نهند
در يکي شخص مرکب شده سبحان الاهاينت بي‌حد کرم و لطف و بزرگي و شرف
همچو پنجي که دوم مرتبه گردد پنجاهکه برافزون شدم از يک سخنش در يک روز
زده اميد همه از در آن لشگرگاهاي به صحراي سخاي تو شب و روز چو من
شعر نيکو شنو اکنون که فراز آمدگاهتا بدين وقت ز هر نوع شنيدي اشعار
تا سپيدي نبود زان گهر لعل بخواهبرگها زرد شد اکنون ز کف سبز خطي
تا گه حيله فزون نبود شير از روباهتا گه حمله قوي نبود روباه چو شير
صورت قدر ترا عرش ملک بادا گاهگهر تاج ترا اوج فلک بادا کان
حافظ جان تو باد از پي ما فضل الاهياور بخت تو باد از پي تو دور فلک


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط