اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي

اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي شاعر : سنايي غزنوي کرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاي اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي سر فدا کرده به پيش نيزه‌هاي سرگراي تن سپر کرده به پيش تيغهاي جان سپر گه غلامي کرده سايه‌ي خاکپايت را هماي گه تمامي داده مايه‌ي آب دستت را فلک وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زراي از تو بي‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان وي جمالت دوستان را چون مفرح دلگشاي اي خصالت خوشدلان را چون محبت پاي بند از خرد يزدان‌شناسي وز...
چهارشنبه، 3 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي
اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي
اي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي

شاعر : سنايي غزنوي

کرده در دل رنجهاي تن گداز جانگزاياي ز عشق دين سوي بيت‌الحرام آورده راي
سر فدا کرده به پيش نيزه‌هاي سرگرايتن سپر کرده به پيش تيغهاي جان سپر
گه غلامي کرده سايه‌ي خاکپايت را همايگه تمامي داده مايه‌ي آب دستت را فلک
وز تو پر دل همرهانت همچو چندالان زراياز تو بي‌دل دوستانت همچو قفچاقان ز خان
وي جمالت دوستان را چون مفرح دلگشاياي خصالت خوشدلان را چون محبت پاي بند
از خرد يزدان‌شناسي وز زبان يزدان سناياز بدن يزدان پرستي وز روان يزدان طلب
چون تويي هرگز نزايد گنبد آزاده‌زايچون تويي هرگز نبيند عالم فرزانه بين
مطرب بزم تو شايد زهره‌ي بربط سرايبنده‌ي جود تو زيبد آفتاب نور بخش
از لطافت جانفزايي وز سخاوت غمزدايچون طبايع سر فرازي چون شرايع دلفروز
بود هر روز فراغت دوستان را غم فزايتا تو کم بودي ز عقد دوستان در شهر بلخ
همچو بي‌جانان ز جان و بي دلان از دلربايمنت ايزد را که گشتند از قدومت دوستان
کار رفتن از تو بود و کار توفيق از خدايچون به حج رفتي مخور غم گر نبودت حج از آنک
مي نداند رهرو آن حکمت که داند رهنمايمصلحت آن بود کايزد کرد خرم باش از آنک
گر مريدي با مراد خود شود زور آزمايسخت خامي باشد و تر دامني در راه عشق
وز ستانه در نجنبد چون وقح باشد گدايسوي خانه‌ي دوست نايد چون قوي باشد محب
گر نيابد احمد عارف شگفتي کم نماياحمد مرسل بيامد سال اول حج نيافت
سخت بي رونق بود آنجا کلاه اينجا قبايدل به بلخ و تن به کعبه راست نايد بهر آنک
من بگفتم اين سخن گو خواه شايي خوا مشايدر غم حج بودن اکنون از اداي حج بهست
چون به صورت رفت خواهي خوا به سر شو خوابه پاياز دل و جان رفت بايد سوي خانه‌ي ايزدي
ور نداري استوارم بنگر اندر طبل و ناينام و بانگ حاجيان از لاف بي معني بود
رفتن از اشتر همي بينم و فرياد از درايحج به فرياد و به رفتن نيست کاندر راه حج
عالم‌السر نيک داند هاي هوي از هاي هايصدهزار آوازه يابي در هواي حج وليک
گرت دوني از حد خامي درآيد گو درايرنج بردي کشت کردي آب دادي بر درو
کو يکي صالح که خصمش نيست قومي ژاژخايکو يکي فاضل که خارش نيست مشتي ريش گاو
دل مجاور گشت آنجا گر نيايد گو ميايچون فرستادي به حج حج کرد و آمد نزد تو
کاحمد عارف به دل حج کرد و ديگر کس به پاياين شرف بس باشدت کواز خيزد روز حشر
نا بپايد کعبه در عالم تو در عالم بپايتا بگردد چرخ بر گيتي تو بر گيتي بگرد
بر هستي آن چون که ترا نيست گوايياي خواجه ترا در دل اگر هست صفايي
بر ظاهر تو چون که عيان نيست صفاييگر باطنت از نور يقينست منور
بيدار شو از هرچه صوابي و خطاييآري چو بود صورت تحقيق چو تلبيس
باطل شودش اصل به چوني و چراييدعوي که مجرد بود از شاهد معني
بيمار دلت را نبود هيچ شفاييگر شاهد وقت تو بود حشمت و نعمت
کاندر دو جهان زين دو بتر نيست بلاييکاين حشمت و نعمت دو حجايند يقين‌دان
و آن هست حصولش متولد ز ريايياين هست وجودش متعلق به مجازي
هرگز نبود خواجه ترا راه به جاييتا اين دو رفيق بد همراه تو باشند
وز دست هوا خورده به ناکام قفاييتو بسته شده در گره آز شب و روز
پوشيده تن خويش به رنگي و عباييبفروخته دين را به يکي گرده و کرده
همچون سگ ديوانه به هر گرد سراييبويي نرسيد به مشامت ز حقيقت
در لفظ به هر ساعت چوني و چراييدر دعوي مطلق چو رسولي شده مرسل
نايدت زد و برد قبايي و کلاييتا جسم و دلت هست به هم هر دو مرکب
حاصل نشود بهر خدا هيچ رضاييتا زين تن آلوده برون نايد کبرت
وآن گه ز دلت ساز تو ارضي و سماييبيرون کن ازين خانه‌ي خاکي دل خود را
بر خالق خود گويد بي مثل ثناييگر خاطر اوهام برنده شود از خلق
وندر خور خود خواهد ملکي و عطاييار حق به جز از حق نکند هيچ قبولي
حقا که بود موقن و باقي به بقاييآن دل که بدين سان بود اندر ره توحيد
اين هديه چو دادند نخواهند جزاييدر حوصله‌ي تنگ تو زين بيش نگنجد
وندر ره توحيد چنين جوي بهاييکاين فضل الاهي بود اندر ره توحيد
يکسان شمري هر دو: جفايي و وفاييشونيست شو از خويش و مينديش کزان پس
بر بام خرابات چه جغدي چه همايياندر صفتت نيست چه نامي و چه ننگي
از ديده نمودي ره تحقيق سناييگر نزد سنايي بشدي خلقت اول
اگر بينا شوي زين پس به ديگر سر صفا يابيدلا زين تيرگي زندان اگر روزي رها يابي
روا باشد طبيبي جوي تا روزي دوا يابيتو بيماري درين زندان و بيماريت را لا شک
که دردش را اگر جويي هم اينجا توتيا يابيبصيرت گر کني روشن به کحل معرفت زيبد
اگر کشتيت نگذارد درين دريا فنا يابيجهان اي دل چو زندان دان و دريا پيش زندانت
چو زين هر دو گذر کردي بدانجا آشنا يابيگر اينجا آشنا گردي تو با آفاق و با انفس
به نزد کيميا گر گرد تا زو کيميا يابيوگر مي کيميا جويي کزو زري کني مس را
چو از فاني گذر کردي سوي باقي بقا يابيدلا زين عالم فاني اگر تو مهر برداري
مگر کان عالم پر خير بي‌چون و چرا يابيازين چون و چرا بگذرد که روشن گرددت هزمان
بکن هزمان اگر خواهي که از موجش رها يابيتو در بحر محيط اي دل چو غواصان يکي غوطه
اگر روشن روان گردي مقر اوج سما يابياگر تاريک دل باشي مقامت در زمين باشد
که علم انبيا داني و سر اوليا يابيبه راه انبيا بايد ترا رفتن اگر خواهي
که روزي راهرو گردي و راه رهنما يابيبه قال و قيل گمراهان مشو غره اگر خواهي
که علم اژدها داني و سر آن عصا يابيبه سوي تپه رو يک بار موسي وار اگر خواهي
که بشناسي ز خود يابي ز ديگر کس کجا يابيحديث آن کلام و طور و موسي گر همي خواهي
حکيمي گويد اين معني طلب کن تا که را يابيهمان مهد مسيحا دم نگر کو بي‌پدر چون بد
اگر زان چوب مي‌جويي تو آن معني کجا يابيدرخت و آن شب تاريک و شعله‌ي آتش روشن
در آن وادي مرو کانجا به هر پي صد بلا يابيز نور يوسف و يعقوب و چاه و اخوه‌ي يوسف
بيوبارد ترا چون او ازين سفلي علا يابيگر آن ماهي که يونس را بيوباريد در دريا
حديث دست «لا تقرب» تو اندر مبتدا يابيکتاب مبتدا خوان تو که رمز گندم و آدم
که رمز ذلت داوود و قتل اوريا يابيمعاني جمله حل کردي همينت مشکلي مانده
قيامت را تو اين معني ز رقع و بوريا يابيترا قرآن به اطلس خوانده تا زو کسوتي يابي
تو نادان اين تحرک را ز سنگ آسيا يابيتحرک ز آب مي‌آيد به سنگ آسيا هزمان
کنون با اين خري خواهي که اسرار خدا يابيتو دست چپ درين معني ز دست راست نشناسي
تو چون حلاج عشق آري چو جام از مي بلا يابينه کار تست مي خوردن که بد مستي کني هزمان
تو دين و علم ايزد جوي تا چون او سنا يابيسنايي گر سنا دارد ز علم ايزدي دارد
هم از قرآن پر معني و لفظ مصطفا يابيتو راه دين ايزد را نمي‌داني وگر جويي
نبايد جستن آن دين را وگر جويي خطا يابيهر آن ديني که بيرون زين دو جويي بدعتي باشد
ز مالک بر در دوزخ جزاي آن قفا يابيچو بابدعت روي زينجا يقين ميدان که در محشر
ز ايزد خلد و حورالعين و آمرزش عطا يابيوگر با دين پيغمبر ز عالم رخت بربندي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط