تو قصهي من بشنو تا چون به عجب ماني | | از خانه برون رفتم من دوش به ناداني |
پيداش مسلماني در عرصهي بلساني | | از کوه فرود آمد زين پيري نوراني |
گفتم که بلي دارم بي سستي و کسلاني | | چون ديد مرا گفت او داري سر مهماني |
دانم که مرا زين پس نوميد نگرداني | | گفتا که هلاهين رو گر بر سر پيماني |
نه عيب ز همسايه نه بيم ز ويراني | | رفتم به سرايي خوش پاليزه و سلطاني |
قومي همه قلاشان چون ديو بياباني | | در وي نفري ديدم پيران خراباتي |
همچون الف کوفي از عوري و عرياني | | معروف به بي سيمي مشهور به بي ناني |
اين گفته که بتاني وان گفته که نستاني | | اين باخته دراعه و آن باخته باراني |
مي گفت يکي ديگر ما «اعظم برهاني» | | مي گفت يکي رستم زان ظلمت نفساني |
و آن گفت «انا آلاخر» تا خلق شود فاني | | اين گفت «انا الاول» کس نيست مرا ثاني |
گفتم که چو قومند اين اي خواجهي روحاني | | ماندم متحير من زان حال ز حيراني |
آنها که تو ايشان را قلاش همي داني | | گفت: اهل خراباتند اين قوم نميداني |
کايشان هذيان گويند از مستي و ناداني | | هان تا نکني انکار گر بر سر پيماني |
بايد که تو اين اسار از خلق بپوشاني | | ار اين گنهي منکر در مذهب ايشاني |
پندار که نشنيدي اندر حد نسياني | | زنهار از اين معني بر خلق سخنراني |
در زهد عبادت آر چون بوذر و سلماني | | اي آنکه ز قلاشي بر خلق تو ترساني |
حقا که تو بر هيچي چون زاهد او ثاني | | در خدمت اين مردم تا تن به نرنجاني |
ديدار چنين قومي دارد به من ارزاني | | چون شاد نباشم من از رحمت يزداني |
با دست به دست او زين زهد به ساماني | | تا ديد سنايي را در مجلس روحاني |
گر درخت صف زده لشکر ديو و پري | | امروز بدانست او کان صدر مسلماني |
پردهي خوبي بساز امشب و بيرون خرام | | ملک سليمان تراست گم مکن انگشتري |
از پي موي تو شد بر سر کوي خرد | | زهرهي زهره بسوز زان رخ چون مشتري |
کفر ممکن شدي در سر زلفين تو | | ديدهي اسلاميان سجدهگه کافري |
عشق تو آورد خوي خستن بي مرهمي | | گر بنکردي لبت دعوي پيغمبري |
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک | | هجر تو آورد رسم کشتن بي داوري |
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نيکو بود | | بر سر بازار نيز کور بود مشتري |
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آي | | دستگه شيشهگر پايگه گازري |
عشق تو همچون فلک خرمن شادي بداد | | صدر سراي آن تست گر به حرم ننگري |
باشم گستاخ وار با تو که لاشي کند | | صد کس را يک ققيز يک کس را صد گري |
چشم تو هر دم به طعن گويد با چشم من | | صد گنه اين سري يک نظر آن سري |
حسن تو جاويد باد تا که ز سوداي تو | | مهره بدست تو بود کم زدهاي خون گري |
چون تو ز دل برنخورد باري بر آب کار | | طب سنايي به شعر ختم کند شاعري |
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه | | خدمت خسرو گزين تا تو ز خود برخوري |
هست سنايي به شعر بندهي درگاه او | | آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتري |
اي دل ار خواهي که يابي رستگاري آن سري | | زان که مر او راست بس خوي ثنا پروري |
جانت اندر راه معني يک قدم ننهد به صدق | | چون نسازي فقر را نعل از کلاه سروري |
هر زيادت کان ندارد بر رخان توقيع شرع | | تا نسازي راه را از دزد باطن رهبري |
مرد زي در راه دين با رنگ رعنايي مساز | | آن زيادت در جهان عدل بيني کمتري |
همچو گل تر دامني باشي که رويي در بهار | | سعتري از ننگ هر نامرد گردد سعتري |
با دم سرد و هواي گرم کي گردد بدن | | ديده در سرماگشا گر باغ دين را عبهري |
چيست چندين آب و گل را سروري کردن به حرص | | بيد و آتش نيک نايد صنعت آهنگري |
بلعجب کاريست چون تو بنگري از روي عقل | | آب و گل خود مر ترا بسته ميان در داوري |
خلق عالم گر ز حکمت ظاهرت گويند مدح | | چون تو اندر آشنايي عقل و دين در کافري |
مثله کردي بهر بدني پيش هر دون اختري | | هان مگر خود را به ناداني مسلم نشمري |
راست چون بکري بود کو داده عذره را ز دست | | مثله بودن بهر بدني هست از دون اختري |
آن شبي کش عرس باشد خلق ازو با ناي و کوس | | آب شهوت مي ببردش آبروي دختري |
تنگدستي را همي گر مدبري خواني ز جهل | | مادرش خندان و او زان شرم در رسواگري |
از خجالت پيش دين گستاخ نتواند گذشت | | واي از آن اقبال تو وي مرحبا زين مدبري |
گر چه اين معشوق رعنا خوبروي و دلبرست | | هر دلي کو کرد سلطان هوا را چاکري |
نفس را اندر گرفت و خوردن هر رنگ و بوي | | چون سنايي دل از آن سوي تو افتد دل بري |
شير نر بوسد به حرمت مرد قانع را قدم | | اي برادر نيست جز فعل سگ و راي خري |
سلسبيل از بهر جان تشنگان دارد خداي | | پيره سگ خايد به دندان پاي مرد هر دري |
مي چه خواهي خوبتر زين از ميان هر دوان | | خرقهپوشان را بود آنجا مسلم عبقري |
آنچه اينجا ماند خواهد چند پويي گرد آن | | صدره آنجا سندسي و جبه اينجا ششتري |
هر کرا خشنود تن دين هست ناخشنود ازو | | گرد آن گردار خردمندي که آن با خود بري |
ماه کنعان تا به يک منزل بها هجده درم | | مقبلا مردا که دو معشوق را در بر گري |
گر توانگر ميري و مفلس زيي در روز چند | | منزل ديگر بدين و دل بيابد مشتري |
مر امل را پاي بشکن از اجل منديش هيچ | | به که خوانندت غني اينجا و تو مفلس مري |
اين دو پيمانه که گردانست دايم بر سرت | | مر طمع را پر بکن تا هر کجا خواهي پري |
گر چه عمر نوح يابي اندرين خطهي فنا | | هردو بيآرام و تو کاري گرفته سرسري |
زين جهان خود جز دريغا هيچ کس چيزي نبرد | | تا بجنبي کرده باشد از تو آثار اسپري |
لافت از زورست و زر پيوسته ديدي تا چه کرد | | زين جهان آزرده ميري گر همه اسکندري |
گر همي خواهي که پوسيده نگردي در هوس | | زور با عاد قوي ترکيب و زر با سامري |
عالمي ديگر گزين کاين جا نيابي هم نفس | | خانه پرداز از کرهي خاکي و چرخ چنبري |
اندرين عالم نيابي محرمي مر جانت را | | کو ز علت تيرگي دارد ز آفت ابتري |
اي هوا بر دل نشانده چيست از لابرالاه | | جز صفاي احمدي و جز سخاي حيدري |
آنچه لا رد کرد تا دل بر نتابي زان همه | | والله را يک دم ز الا الله هرگز بر خوري |
گر هواي نفس جويي از در دين در مياي | | خفتهاي تو هان بده انصاف گر دين پروري |
تيغ تحقيق از نيام امتحان چون بر کشي | | يا براهيمي مسلم باشدت يا آزري |
خاک از انصاف دادن اين چنين شد محترم | | هم ببيني حال خود را مهرهاي يا گوهري |
با عقاب تيز چنگ و با هماي خوب پر | | تيغ نفرين خورد بر سر آتش از مستکبري |
مر مخالف را جهيدن هست با او همچنانک | | ابلهي باشد که رقاصي کند کبک دري |
بي چراغ شرع رفتن در ره دين کوروار | | با عصاي موسوي خود اسب تازد سامري |
همچو «لا» بر بند و بگشا گر همي دعوي کني | | همچنان باشد که بي خورشيد کردن گازري |
رنج کش باش اي برادر همچو خار از بهر آنک | | هم ميان و هم زبان را تا زالله برخوري |
بود نوشروان عادل کافري در عهد خود | | زود پژمرده شود در دست گلبرگ طري |
شاد باش اي مهتري کز فضل تو در نيم شب | | داد دادي باز هر مظلوم را از داوري |
چاکران دولتت را گر دهي يک روز عرض | | کور مادرزاد خواند نقش بر انگشتري |
اي سنايي بي کله شو گرت بايد سروري | | اين غريب ممتحن را اندر آن صف بشمري |
در ميان گردنان آيي کلاه از سر بنه | | زانک نزد بخردان تا با کلاهي بي سري |
ور نه در ره سرفرازانند کز تيغ اجل | | تا ازين ميدان مردان بو که سر بيرون بري |
عالمي پر لشکر ديوست و سلطان تو دين | | هم کلاه از سرت بربايند هم سر بر سري |
دين حسين تست آز و آرزو خوک و سگست | | زان سلطان باش و منديش از بروت لشگري |
بر يزيد و شمر ملعون چون همي لعنت کني | | تشنه اين را مي کشي و آن هر دو را ميپروري |
عقل و جان آن جهاني را رعيت شو چو شرع | | چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگري |
چشمهي حيوانت بايد خاک ره شو چون خضر | | زان که ديوانهست و مرده عاقل و جان ايدري |
گرد جعفر گرد گر دين جعفري جويي همي | | هر دو نبود مر ترا با چشمه يا اسکندري |
چون تو دادي دين به دنيا در ره دين کي کنند | | زان که نبود هر دو هم دينار و هم دين جعفري |
تا سليمانوار خاتم باز نستاني ز ديو | | پنج حس و هفت اعضا مر ترا فرمانبري |
بي پدر فرزندي لاهوت بايد چون مسيح | | کي ترا فرمان برد دام و دد و ديو و پري |
اختر نيکوت بايد بر سپهر دين برآي | | هر که زو برگشت با ناسوت يابد دختري |
باز خر خود را ز خود زيرا که نبود تا ابد | | زان که اندر دور او طالع بود نيک اختري |
چون ترا دين مشتري شد مشتري گويد ترا | | تا تو خود را مشتري باشي ترا دين مشتري |
چون بدين باقي شدي بيش از فنا منديش هيچ | | کاي جهان را ديدن روي تو فال مشتري |
چو تو «لا» را کهتري کردي پس از ديوان امر | | زهره دارد گرد کوثروار گردد ابتري |
چون در خيبر بجز حيدر نکند از بعد آن | | جز تو ز «الا الله» که خواهد يافت امر مهتري |
عقل و دين و ملک و دولت بايد ار ني روزگار | | خانهي دين را که داند کرد جز حيدر دري |
اندرين ره صد هزار ابليس آدم روي هست | | کي دهد هر خوک و خر را ره به قصر قيصري |
غول را از خضر نشناسي همي در تيه جهل | | تا هر آدم روي را زنهار کدم نشمري |
برتر آي از طبع و نفس و عقل ابراهيم وار | | زان همي از رهبران جويي هميشه رهبري |
از دو چشم راست بين هرگز نخيزد کبر و شرک | | تا بداني نقشهاي ايزدي از آزري |
در بهار چين دو يابي در بهار دين يکي است | | شرک مرد از احولي دان کبر مرد از اعوري |
پادشاهي از يکي گفتن به دست آيد ترا | | حملهي باز خشين و خندهي کبک دري |
گر چه در «الله اکبر» گفتني تا با خودي | | کز دو گفتن نيست در انگشت جم انگشتري |
آفتاب دين برون از گنبد نيلوفريست | | بندهي کبري نه بندهي پادشاه اکبري |
ورنه هرگز کي توان کرد آفتاب راه را | | پر بر آر از داد و دانش بو کزو بيرون پري |
از درون خود طلب چيزي که در تو گم شدست | | از فرود گنبد نيلوفري نيلوفري |
روي گرد آلود برزي او که بر درگاه او | | آنچه در بند گم کردي مجو از بر دري |
در صف مردان ميدان چون تواني آمدن | | آبروي خود بري گر آب روي خود بري |
خاک و باد و آب و آذر چار پاره نعل ساز | | تا تو در زندان خاک و باد و آب و آذري |
نام مردي کي نشيند بر تو تا از روي طمع | | تا چنان چو هفت کشور نه فلک را بسپري |
جسم و جان را همچو مريم روزه فرماي از سحر | | چون زنان در زير اين نيلاب کرده چادري |
تا بشد نفس سخنگوي تو در درس هوس | | تا در آيد عيسي يک روزه در دين گستري |
دين چه باشد جز قيامت پس تو خامش باش از آنک | | اي شگفتي تو گر از اصلاح منطق بر خوري |
اين زبان از بن ببر تا فاش نکند بيهده | | در قيامت بي زبانان را زبان باشد جري |
کم نخواهد بود چون دفتر سيه رويي ترا | | سرسر عاشقان در پيش مستي سرسري |
زان فصاحتها چه سودش بود چون اکنون ز حق | | تا به جان خامهي هوس را کرد خواهي دفتري |
شاعري بگذار و گرد شرع گرد از بهر آنک | | «اخسوافيها» شنيد اندر جهنم بحتري |
خود گرفتم ساحري شد شاعريت اي هرزهگوي | | شرعت آرد در تواضع شعر در مستکبري |
رمز بي غمزست تاويلات نطق انبيا | | چيست جز «لا يفلح الساحر» نتيجهي ساحري |
هرگز اندر طبع يک شاعر نبيني حذق و صدق | | غمز بي رمزست تخييلات شعر و شاعري |
هر کجا ز زلف ايازي ديد خواهي در جهان | | جز گدايي و دروغ منکري و منکري |
فتنه شد شعر تو چون گوسالهي زرين يکي | | عشق بر محمود بيني گپ زدن بر عنصري |
کي پذيرد گر چه تشنه گردد از هر ابتر آب | | «لامساس» آواز در ده در جهان چون سامري |
ياوري ز آزاد مردان جوي زيرا مرد را | | هر کرا همت کند در باغ جانش کوثري |
همچو آبند اين گره منديش ازيشان گاه خشم | | از کسي کو يار خود باشد نيايد ياوري |
همچنين تا خويشتن داري همي زي مردوار | | کبرا از باد باشد نه ز خود جوشن دري |
شاد بادي همچنين هر جا که باشي مرد باش | | طمع را گو زهر خند و حرص را گو خون گري |
جاه و جان و نان و ايمان ننگري داد و دهد | | مر زغن را بخش سالي مادگي سالي نري |
چند گويي گرد سلطان گرد تا مقبل شوي | | پس مگو سلطان و سلطان تنگري گو تنگري |
حرص و شهوت خواجگان را شاه و ما را بندهاند | | رو تو و اقبال سلطان ما و دين و مدبري |
پس تو گويي اين گره چاکري کن چون کنند | | بنگر اندر ما و ايشان گرت نايد باوري |
کيست سلطان؟ آنکه هست اندر نفاذ حکم او | | بندگان بندگان را پادشاهان چاکري |
تو همي لافي که هي من پادشاه کشورم | | خنجر آهنجانش بحري ناوک اندازان بري |
در سري کانجا خرد بايد همه کبرست و ظلم | | پادشاه خود نه اي چون پادشاه کشوري |
اي به ترک دين به گفتن از سر ترکي و خشم | | با چنين سر مرد افساري نه مرد افسري |
همچنين ترکي همي کن تا به هر دم نابغه | | دل بسان چشم ترکان کرده از گند آوري |
باش تا چون چشم ترکان تنگ گردد گور تو | | گويد اندر مغز تاريک تو کاي کافر فري |
هفت کشور دارد او من يک دري از عافيت | | گر چه خود را کور سازي در مسافت صد کري |
اي دريده يوسفان را پوستين از راه ظلم | | هفت کشور گو ترا بگذار با من يک دري |
بر تو هم آبي برانند از اثير دوزخي | | باش تا گرگي شوي و پوستين خود دري |
تو چو موش از حرص دنيا گربهي فرزند خوار | | از تو هم گردي برآرند ار محيط اغبري |
اي گلوي تو بريده از گلو يک ره بپرس | | گربه را بر موش کي بودست مهر مادري |
قابل فيض خرد چون نفس کلي کرد از آنک | | کاي گلو با من بگو تو خنجري يا حنجري |
پوستين در گلخني اندر کشيد ارکان و تو | | از خرد در نفع خيري دايم و دفع شري |
سيم سيماي تو برده سيمبر خواني ز جهل | | عشقبازي در گرفتي با وي و هم بستري |
بي خرد گرکان زر داري چو خاک اندر رهي | | سيمبر را از سر شهوت مگو سيمينبري |
از خرد پر داشت عيسا زان شد اندر آسمان | | با خرد گر خاک ره داري چو کان اندر زري |
اشتر ار اهل خرد بودي درين نيلي خراس | | ور خرش را نيم پر بودي نماندي در خري |
چيست جز قرآن رسنهاي الاهي مر ترا | | کار او بودي به جاي اشتري روغن گري |
با رسنهاي الاهي چرخها گردان و تو | | تا تو اندر چاه حيواني و شهواني دري |
چون رسنهاي الهي را گذر بر چنبرست | | تن زده در چاه و کوهي بر سر کاهي بري |
از براي او چو چنبر پاي بر سر نه يکي | | پس تو گر مرد رسن جويي چرا چون عرعري |
تا به خشم و شهوتي بر منبر اندر کوي دين | | کاين چنين کردند مردان آن رسن را چنبري |
هر دو گيتي را نظام از راستي دان زان که هست | | بر سر داري اگر چه سوي خود بر منبري |
هيچ رونق بود اندر دين و ملت تا نبود | | راستي ميخ و طناب خيمهي نيلوفري |
راستي اندر ميان داوري شرطست از آنک | | ذوالفقار حيدري را يار دست حيدري |
زاء زهدت کرد با نون نفاق و حاء حرص | | چون الف زو دور شد دوري بود نه داوري |
ز پي رد و قبول عامه خود را خر مکن | | تا نمودي زهد بوذر بهر زر نوذري |
گاو را دارند باور در خدايي عاميان | | زان که کار عامه نبود جز خري يا خر خري |
اي سنايي عرضه کري جوهري کز مرتبت | | نوح را باور ندارند از پي پيغمبري |
چشم ازين جوهر همي برداشت نتوان از بها | | او تواند کرد مرجان عرض را جوهري |
چون گفت ز بي خويشي سبحاني و سبحاني | | کنکه بي چشمست بفروشد به يک جو جوهري |